هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ گویی، خانه های این شهر، قبرهایی عمودی است، که در آن مردگانش نه تنها سکوت نکرده اند،بلکه راه می روند و می دوند و حرف می زنند. وکسی چه می داند، شاید زنده هایی که ما مرده می انگاریم، در خانه های افقی شان، به همین می اندیشند. باران می بارد، هوا ابری است. این باران زمستان است. می دانم که آسمان، به من حسادت خواهد کرد، دل من ابری تر است. بارانش هم بهاری است. سکوت دلم را با صدای نم نم باران شکسته ام. کدام باران؟ . . . بارانی که بهاری تر است. گیتارم در دست، فکرم مشغول و دلم گرفته . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام آفتابی نیست! خورشید کجاست ؟ همه خوابند، من و تو به چه می اندیشیم؟ . . . سکوت را با سکوت پاسخ باید داد، باران را با ابر، ابر را با دل، دل را با غم، و غم را با تنهایی . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام و تنهایی را با خدا قسمت باید کرد. و خدایی که از همه تنهاتر است، . . . سکوت کرده ! شاید خدا هم از سر تنهایی با کسی حرف نمی زند، آری خدا تنهاترین است. تمام تنهایی من لحظه ای است. شاید لحظه ای دیگر سکوت را بشکنم. اما خدایی که من قدر سکوتش را نمی دانم، از همه تنهاتر است. حال، می دانم تنهایی چیست؟ . . . باران می بارد، هوا ابری است. و هر کسی بر سقفی پناهنده . . . مَرد می خواهد در این باران قدم زدن . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به مردگان می اندیشم، و به تنهایی خویش، . . . شاید رفتگانم از من تنهاتر باشند . . . ذهن من آشفته، . . . منتظر می مانم،تا کسی قفل این پاره ی غم باز کند. هر کسی هستی باش، منتظر می مانم . . . منتظر می مانم ، تا که از راه رسی و قفل تنهایی من باز کنی، منتظر ، تا که از راه رسیم و قفل تنهایی هم ، باز کنیم . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام هر کسی هستی و هر جا که تو مسکن داری، برایت،یک بغل آرامش، یک دوجین پاکی و صدق، بی کرانی از فهم،آرزو دارم من. نیستی تو اما . . . هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی. باز هم ، در همین فکر آشفته ی خویش، عارفانه ، . . . من به تو می رسم ، انگار دوباره . . . باران بند آمد، باز هم من تنها، برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام نیستی تو اما، . . . هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی . . . نقل از وبلاگ واحه ای بنام تنهایی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 13 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ سکوت را با سکوت پاسخ باید داد، باران را با ابر، ابر را با دل، دل را با غم، و غم را با تنهایی . . . :icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ به مردگان می اندیشم، و به تنهایی خویش، . . . شاید رفتگانم از من تنهاتر باشند . . . :banel_smiley_4: 4 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ دوباره نمیخوام ، چشای خیسمو کسی ببینه یه عمره حال و روزه من همینه، کسی به پای گریه هام نمیشینه باز هم دلم گرفت و گریه کردم ، بازم به گریه هام میخندم باز هم صدای گریه مو شنیدن، همه به گریه هام میخندن دوباره یه گوشه، میشینم و واسه دلم میخونم هنوز تو حسرت یه همزبونم، ولی نمیشه و اینو میدونم بازم دوباره، دلم گرفته،.... دوباره شعرم، بوی غم گرفته کسی نفهمید ، غمم چی بوده، دلیل یک عمر ماتمم چی بوده..... 4 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ درروزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بودکه همه احساسات درآن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تابرای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. درهمین زمان اوازثروت باکشتی یاشکوهش درحال گذشتن ازآنجابودکمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم." عشق تصمیم گرفت که ازغرورکه باقایقی زیبادرحال ردشدن ازجزیره بودکمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر." "آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: " بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم." صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند .ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: " چه کسی به من کمک کرد؟" دانش جواب داد: "او زمان بود." "زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟" دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند." 4 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ امید شخصی را به جهنم میبردند.در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت. عشق امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی عاشق به غیر نظر نمیکند. زیبای دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کردبعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمیخوام 3 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ زیبای دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کردبعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمیخوام چه حس صادقانه ای مرسی لی لی جونم:wubpink: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده