سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۸۹ در پی آنم که زنگ آویزی باشم... زنگ آویز تابستانی در خانه کوچک زندگی عزیزانم... زنگ آویزی در گوشه ائی دنج و آرام... که گاه گاهی... تنها گاه گاهی به بهانه نسیم ملایم تابستانی نجوا کنم با صاحب خانه... هم نشین آسمان...آفتاب...نسیم... هم دم تنهائی های صاحب خانه... . به سهم خود قانع باشم... نمی خواهم همه چیز آن خانه باشم... همه چیز بودن اسارت می آورد... من به زنگ آویز بودن خویش قانعم... زنگ آویز در نهایت سادگی ارزشمند است... همانند زنگ آویز که باد و نسیم را در قلبش معنائی دوباره می بخشد... نمی دانم در قلب زنگ آویز چه می گذرد که تند باد و نسیم را یکی می پندارد... از هر دو نوائی خوش می آفریند... جیرینگ جیرینگ جیرینگ... . . ای کاش من هم یک زنگ آویز بودم تا همه چیز در قلب پاکم معنائی تازه می یافت معنائی که وجودم را معصومانه تر از همیشه گرداند و به عزیز صاحب خانه آرامش بخشد امنیت سپارد... . کلام زنگ آویز به غایت کوتاه است و آرام... تنها زمزه ای که گوش صاحب خانه را به نوایش نیوشا می گرداند... اسارتی در کار نیست ... خسته نمی شوند از هم... هر چه هست احساس است و عاطفه و نرمش میان صاحب خانه و زنگ آویز... . آوایش نهیب نیست که دل صاحب خانه را بلرزاند... گاه گاه است و به موقع و آرام... انگار زنگ آویز با تمام کوچکی اش روی چشم صاحب خانه جا دارد... . . همین است قصه آرام زندگی... زنگ آویز باش و زنگ آویز بمان ... برای خودت تا همه چیز را به مثابه ی زمزمه خداوند بینگاری ... برای عزیزانت تا روی چشمشان بگذارند تو را با تمام سادگی ات... و برای خدا تا به وجود معصوم و ساده ات بنازد 10 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ مریم............. :banel_smiley_4: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده