Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۳ بله...من دارم خاله میشم کلی ذوق و شوق دارم... هی بهم می گن: هیس به کسی نگو فعلاٌ.... منم مثلاً به کسی نگفتم جز دوستام مامانم اسمش رو گذاشته "بوبوری"...شوهر خاهرم بهش می گه :اِسی... چون علاقه ی خاصی به اسم اِسپَهبُد" داره! بسته ی من هم بالاخره رسید ایران... برا مادر خانومی یه لباس فرستادم که پایینش یه کم چین داشت... امروز فهمیدم که اِسیِ خاله توش جا میشه... این فسقِلک ما تو پاییز به دنیا میاد.. من اون موقع ایران نیستم که ایشالا صحیح و سالم باشه فقط 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۳ من دیگه از شنیدن یه سری کلمات خسته شدم. چرا من؟ همش می گن:باید محکم باشی...باید تلاش بکنی... باید این کارو کنی ..... نمی دونم چرا بقیه پاشون و میندازن رو پاشون و کاراشون سه سوته جلو میره؟! اونوقت من چی؟ همیشه یه گره تو کارام هست... تو اوجِ اوج خواستن همیچین از اون بالا پرت میشم پایین که اوووووووووووپس! صدای زمین خوردنم گوش همه رو کر میکنه. بازم سر درد دارم... خیلی احمقانست که بعد از سه روز یه بروفن خوردم، نه؟ سکوتم داره خودم رو هم دیوونه میکنه، چه برسه به بقیه. اینقدر فکر تو سرم هست که حد نداره.... بدبختی اینه که کلمه براشون پیدا نمی کنم که بتونن بیان بشن... هی وای.... تکیه دادم به دیوار خودم رو با درس خوندن سر گرم کردم. الان هیچ چی خوشحالم نمی کنه. اگه حنده دار ترین جُک دنیا رو هم بهم بگن اِپسیلونی نیشم باز نمیشه...حتی شاید پوزخند بزنم. هیچ چیزی تو همین نزدیکی هم خالمو رو به راه نیم کنه...چه برسه از راه دور... با مامان و خواهرم حرف زدم امروز... حتی یه اپسیلون شکمِ خواهرم که " نی نی پسته" توش بود خنده رو لبام نیاورد... این نوشته تو وبلاگش حالم رو بد گرفت...نمی دونم چرا.... " تازه مامانم خیلی دوست داره که چشم من به بابا خدابخش بره و سبز باشه! باز این یه چیزی." فقط آب دهنم رو قورت دادم. همین.... یه وقتایی خجالت میشکم از ابراز محبت بقیه.... چون نمی تونم پاسخگو باشم... هر چقدر هم بگن نه مهم نیست... اوکی ه...تو فقط خوب باش...نمی تونم... دست خودم نیست. باید برم تعطیلات. از جمعه تا 4 شنبه میرم مسافرت.... 5 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۵ نمیدونم اینجا رو باید آپ کنم یا نه؟ همه چیز از آخرین دفعه ای که اینجا نوشتم خیلی خیلی عوض شده. من الان خاله ی یه فسقلی ۱.۵ ساله م. خودم اومدم یه شهر با فاصله ی ۳۱۰۰ کیلومتریم از شهر قبلیم. زندگیم و کارو همه چیم فرق کرده. حتی آدمای اطرافم.... خیلی خوبه, خیلی.... خدا رو صد هزار مرتبه شکر به خاطر همه ی اینها.... مخصوصاً وجود جانِ جانان :girl_blush2::aghosh: 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۵ دیشب رفتیم سینما و دو تا فیلم دیدیم. فیلم اول از این فیلم مسخره های امریکایی که پر از حرف F دار هست ولی خنده دار.منم که انگار تو خونه نشستم. پار رو انداخته بودم رو پای جان جانان, یهو دیدم آروم اومد در گوشم گفت: عزیزم پام خواب رفته! منم پامو برداشتم. فیلم دوم خنده دار و اکشن بود. اما سر درد من باز شروع شد. تا اومدیم خونه شد یازده و نیم. به محض اینکه درب خونه رو وا کردیم من دوییدم تو دستشویی پایین و اووووووووووووغ(گلاب به رو تون):icon_pf (34): البته بعدش با یه لیوان آبلیمو و آب و نمک ازم پذیرایی شد + دوتا قرص سردرد. میگرن همینه دیگه. شب از زور خستگی جوجه وار تا صبح خوابیدم. نخوابیدم, غش کردم! * روزها به خوبی داره پیش میره, خیلی خوب و از این بابت خوشحالم 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۳۹۵ سفر 8 روزه ی ما به ایران تموم شد و برگشتیم سر خونه زندگیمون.حالا سئوال اینه که خونه اینجاست یا اونجا؟!جِت لگ مزخرفی نصیبمون شده که خدا سر هیچ کس نیاره. همش داریم چُرت میزنیم به امید اینکه اختلاف ساعتمون درست شه.امرو رفتیم خونه ی خانوم خوارزمی. مرمر تا حلقه ی جان جانان رو دید گفت: عه حلقه؟ مگه عروسی کردید؟ گفتم نه مرمر. مدل ایرانی از نامزدی طرف پاش گیره دیگه :))))))کلی چیز میز خوشگل صنایع دستی از ایران آوردیم. حالا باید جا پیدا کنیم براشون.من برم که سالاد آماده ست :) 6 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۶ از صبح سر کار بودم. الان اومدم نشستم استارباسک اصلاً هم به روزی خورم نمیارم که چیزی می خوام یا نه. البته بوی قهوه اش خیلی خوبه ولی الان حسش نیست. یه خانوم و آقای افغان پشت سرم نشستن و دارن صحبت می کنن. چقدر لهجه ی نازی دارن. تنها دلیل اینکه نمی خوام قهوه بخورم اینه که می ترسم شب خوابم نبره، مخصوصاً بعد از ورزسی که قراره بریم. من که می دونم ماهیچه هیا شکمم درد خواهد گرفت ولی بی خیال نمیشم. ما یه برنامه ی 28 روزه( حالا چرا به 28 روز گیر دادم نمی دونم) گذاشتیم که شکم هامون صاف بشه، 6 پَک طلبمون. گشنمهههههههههههههه... اما به گشنگی باید غلبه کنم. جان جانان هم رفتن یه جایی ، بعد میان منو بردارن بریم جیم. آیا من بعد از ورزش نمی تونم چیپس بخورم؟ پفک چه طور؟! دیشب خیلی رژیمی برخورد کردیم به این گونه: عزیزم سوپ می خوری؟ آره بذار گرم شه، رژیمیم. بعد از سوپ:..... چیپس یا پفک؟ کرانچی بیار با ماست. فیلم؟ هر جی خورت خواستی. خرت خرت خرت عمراً عذاب وجدان داشته باشیم! 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده