Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمن زار ببین و محبت را درروح نسیم که دراین کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاداقاقی هاراجشن میگیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟توچرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجره را و بهاران را باور کن".. 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ اه...خیر سرم رفتم بخوابم...مگه اینو فین فین امون می ده :w74: همین جوری آبریزش بینی...البته می دونم مال سینوزیتمه.....من نمی دونم چرا دکترای اینجا آمپول نمی دن. به دکتره گفتم به آنتی بیوتیک حساس معدم...مگه گوش داد...حالا بعد از 10 روز آنتی بیوتیک خوردن که معدم رو نابود کرد و هر چی وزن اضافه کرده بودم رو کم کرد....باز می بینم دارم می رم سر خونه ی اول بینیم کیپه...من نمی دونم این آب از کجا میاد!:icon_razz: جمعه که دانشگاه بودم کلاس ایمنی در کارگاه داشتیم. آقاهه گفت تا خالا 2 نفر دستشون با این دستگاه قطع شده...مواظب باشید :banel_smiley_52: دستگاه های جالب انگیز ناکی اونجا بود که از همه جالب تر لیزر کاتش بود من و گلفام به قدری خسته بودیم...یه صندلی گیر آورده بودیم...مسئول کارگاه هر جا می رفت ما هم با همون یه صندلی دنبالش می رفتیم بعد دوتایی رو یه صندلی نشسته بودیم...خنده بوداااااااااااا برگشتن تا اومدم تو اتوبوس خوابیدم تاااااااا در خونه....واییی اینقده چسبید که حد نداشت :bigbed: آهان امروز.... اسباب کشی داشتیم....تقریبا" جان به جان آفرین تسلیم کردیم خسته شدیمااااااااااااااااااااااا البته هنوز نرفتیم اون خونه جدیده تقریبا" 1 ماه دیگه می ریم. راه من تا دانشگاه می شه 88 کیلومتر!!!!!!!!!!! از اونجایی که من حال این همه رانندگی رو ندارم....با دوتا مترو و یه نیمچه اتوبوس میرم و میام دیگه....امممممممممممممم همینا 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۸۹ به این می گن به شکلک جیگر => 15 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ خوابمهههههههههه :imoksmiley: واقعا" خستم...دیروز بریده بودم.... راستش اشکم در اومد ولی بازم هنگ بودم! اخه چرا دو هفته مونده به عید باید این همه کار و درس بریزه سرم :w821: فردا یه پیپر 4 صفحه ای برای جغرافی امروز طرح اتود داشتم هفته ی دیگه سه شنبه تکمیل طرحم با نرم افزار و ساخت فالب. پنج شنبش مسان ترم جغرافی.... صبح جمعه دانشگاه طرح نهایی جمعه تحویل پیپیر زبان :imoksmiley: :imoksmiley: :imoksmiley: :imoksmiley: :imoksmiley: یعنی زنده می مونم؟ حالا تو این هیری ویری دارم چمدون می بندم. هی وزن می کنم...کم می کنم...می ذارم تو اون چمدون...می ذارم تو ساک دستی...دوباره می گم: ولش کن اینا که واجب نیست...اینو می ذارم به جاش دیشب ساعت 12 خوابیدم 4و نیم بیدار شدم امروز رفتیم سر کلاس. استادمون یه کیسه گچ آورده و یه سطل آب برای ساخت طرحمون با گچ...قراره عمله بشیم گلفام ای ام اس زده: مهناز خانوم: عمله - بنا- حمال- کارگر نمی خوای؟ می گم: نه خواهر من ما خودمون گچ کاریم... آجر بلدی بندازی بالا یا نه؟ گلفام جون لطف کردن امروز بعد از 1 ماه و نیم رفتن سر کلاس تاریخ.... صبح اومده سرکلاس می گم این چه کتابیه؟ میگه مال تاریخه...اون روزی بعد از مدتها رفتم سر کلاس فهمیدم تست داریم زدم بیرون گفتم کلا" زود فهمیدی همه چیزو بچه بیا برو سر کلاست بعد از ظهر تا از اتوبوس اول پیاده شدم...دیدم ای داد اتوبوس دومیه داره میاد. بدو بدو رسیدم بهش. تو اتوبوس 50 دقیقه خوابیدم :bigbed: آیییییییییییی چسبید! خوابهای کوتاه ولی عمیق خیلی می چسبه. مخصوصا" اینکه صندلی بغلی هم خالی باشه...به به رسیدم خونه...رفتم دستمو بشورم دیدم بهههههههههههه... آب نداریم :w821: رفتم به همسایمون می گم آب دارید؟ می گه نه بابا از ساعت 9 صبح آب قطع شده...لوله ی فلان همسایه ترکیده آب همه رو قطع کردن هنوز منتظریم آب وصل شه! خیلی بده هاااااااا خیلی.... همینا! 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۸۹ هیییییییییی امروزم گذشت. روز به روز داره به اومدنم نزدیک می شه...فقط 5 روز!!! کی فکرشو می کرد به این زودی بگذره؟ سال گذشتو ما هیچ چی ازش نفهمیدیم. انگار همین دیروز بود که زنگ زدم به مامان اینا عید رو تبریک بگم و بغضم داشت می ترکید اما همشو قورت می دادم خوشحالم که امسال پیششونم چتر روز پیش باید یه طرح می زدیم برای قالب ریزی گچی و باید مصالحو استبیلیتی و همه ی اینا رو هم در نظر می گرفتیم. طرحم خوب بود...استادم که اومد کرکسیون کنه گفت خوبه اما مصالح زیاد می بره. ببین مثلا" می نوتی به L شکل دربیاری. منم یه نگاه انداختم و گفتم: خوبه ها اما خلاقیت نداره. استادم اینجوری بود: بعدم یه نگاه به هم انداختیمو زدیم زیر خنده یه جورایی ضایش کردم بچه های کلاس اینجوری بودن که چرا ما خندیدیم ببهو!! بعد یه طرح دیگه زدم...گفت:یسسسسسسسسسسسسسس :w42: دیروز هم که من شده بودم خانوم نفاش...دیوار رنگ زدم تووووووپ ...:girl_blush2: اینقدر دیروز چیز میز جابجا کدم که شب برگشته بودیم خوته داشتم می مردم :imoksmiley: امروز هم که جشن سال نوی فسقلی ها بود که خدا رو شکر به خوبی برگزار شد :smiley-gen165: البته بماند که من اون ته هی اشاره می کردم بلندتر بخونید این بساط چمدون بستن تا شب آخر به راهه! من می دونم دیگه...دقیقه 90 ایم :w74: 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۹ خب...فردا هم داره می رسه....جمعه...یه روز خوب...یه روز پر از استرس و احساس. روزی که آرزومه شبش برسه بالاخره بعد از دوسال و هشت ماه برمی گردم خونمون. برمی گردم وطنم....جایی که تمام زندگیمه. همون متروی شلوغ- آویزون شدن به میله ی اتوبوس...پریدن از روی جوی آب و هزاران هزار چیز دیگه....هزار خاطره که هر روز با خودم تکرارشون می کنم..... یه پرواز طولانی...حدود 19 ساعت...اما خوشایند. یه سفری که آخر آخرش تمام خستگیم در میره..... بوی بهار....بوی سال نو :flowerysmile: تو این چند سال اصلا" بهار رو حس نکردم....برام تکراری بود مثل فصل های دیگه.... اما امسال می تونم لمسش کنم...بوش کنم....درکش کنم.... نمی دونم باید چی بنویسم. فقط می تونم بگم: یه حس خوب 24 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۳۸۹ اینو وقتی نوشتم که تو اتوبوس بودم سلام. بابا فحش نده...تو اتوبوسم:w821: دارم میرم دانشگاه ساعت 7:42 صبحه. دیشب تا ساعت 2:30 بیدار بودم و به کارای جمع و جور کردن خونه و تمیز کردن می رسیدم. والبته صبحش از ساعت 5:45 بیدار بودم! بی نهایت خسته بودم. دیروز 2 تا پیپر نوشتم +اینکه امتحان میان ترم هم داشتم. چه امتحانی شد.... خدا خیر جلوییم بده همه رو باهاش چک کردم ....تستی هم بود...به به! به ایستگاه سوم رسیدیم....الان سیلی از ملت میان سوار می شن ! اوا جدا" سیل شدا....چرا اینقدر زیاد شدن؟ هه هه یه خانومه ار این آهنگی که گذاستم خوشش اومد...گفتم فلشتو بده برات بریزم...البته آی پادش رو داد...الان یه مقدار ذوقیده.... نه بابا جدی ذوقیده... داره گوش می ده!!!!!:aghosh: بعد از دانشگاه باید برم قطار سوار شم.....خدایی هم قطاره چون از شهر بالتیمور می ره به واشینگتن دی سی....از اونجا یه مترو می شینم...بعد یه اتوبوس به فرودگاه دالاس. یه مسافتی حدود 140 کیلومتر! ایییییییییییییییییی چه پیچی.... آهان تمومید افتادیم تو اتوبان. چون من همیشه خواب بودم این مسیر ها رو کم احساس کردم! اممممم اینقدر مغزم خستست که نمی دونم چی باید بنویسم.... چه منظره ی قشنگی....وقتی خورشید پشت درختای لخته! عمرا" اگه فهمیده باشید منظورم چیه! من نمی دونم چرا شهر های اینجا رو این مدلی می سازن....فکر کنید یه اتوبان طولانی مثلا" تهران کرج...هر 4-5 کیلومتر یه بار 5 تا خونست....دوباره همین موضوع تکرار می شه.به به رسیدیم به بالتیمور...ساعت 8:03 صبح....اول شهر چند تا اتوبان هستن که از رو هم رد می شن ...انقزززززززززه قشنگه...قابل توجه دوستان عمرانی! تنها جایی که من به شدت می ترسم که ماشین بردارم همین شهره....رانندگی در تهران رو باید بزارم رو سرم! منم بهترین راه یعنی مسافرت با اتوبوی رو ترجیح دادم. مرکز بالتیمور خیلی قشنگه ...ساختمونای اداری...مزکز خرید... آکواریوم اینتر نشنال و خلیج چِسه پیت... ما معمارا عقیده داریم که 90% این شهر باید کوبیده شده و دوباره ساخته بشه.....با اینکه این شهر یکی از مهم ترین شهر های این ایالته ولی بهش رسیدگی نمی شه....مردمش هم 70% قشر کم درامد جامعه هستن. رسیدیک به دانشگاه مریلند...ماشالا یه خیابونو به خودش اختصاص داده. کمپس دندان- دارو- پزشکی و پرستاری و رشته های دیگه که مرتبط به پزشکی هستم اینجاست. مهندسیا تو شهر کالج پارک. منم جمع کنم دیگه... دارم می رسم به چارلز استریت. این بود آخرین دست نوشته ی من در فرنگ!:aghosh: 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۰ فرودگاه نامه- فرانکفورت ای بابا چقدر زود تموم شد.... همش 2 هفته؟ کم نیست؟ کوتاه-شاد- باهم – غمگین- درد-عروسی- لنگ زدن- بروفن!:w821: هواپیما 6 مین زود نشست و ملت شاد ایران هم تا هواپیما نشست دست و سوت و.... نمی دونم چی شد هواپیما هل کرد ییهو ماسک های اکسیژن ریخت پایین! موقع بیرون اومدن از هواپیما نه تنها گیر ندادن...بلکه دستگاه هایی که چمدون ها رو چک می کرد رو خاموش کردن و حالی به خانواده های منتظر دادن! حالا اومدیم بیرون...خواهرم بغلم کرده و احوالپرسی و می گه مامانو محکم بغل نکن!!! گفتم ای داد بیداد! مادر گرامی تلفات داده بودن! از روی صندلی افتاده بود و قفسه ی سینش خورده بود لب صندلی و....بله شکستگی های ریز و استراحت جالب ترین بخش این سفر عروسی یکی از اقوام بود....ماشالا عروس پهلوونی بود برای خودش و داماد در حد یه چوب کبریت! از اونجایی که یه ژنی توی ما هست و نمی تونیم یه دقیقه آروم بشینیم! مامان من هم دائم دوپینگ بروفنی میکردو راه میفتاد و مجبور بودم به زور بخوابونمش تا استراحت کنه...مثلا" 3-4 هفته باید استراحت کنه و این استراحت گاهی به رانندگی منجر می شد!!!!:w74: و اماااااااااااااااا قرار نواندیشانی ها....جای همه ی دوستان بسیااااااااااار خالی....خیلی خیلی خوش گذشت. قرار اول 10 نفر بودیم و قرار دوم حدود 20 نفر. از نام بردن افراد معذوریم!تو قرار دوم من رو به راحتی شناختن! دختری به رنگ پروفایلش! مانتوو روسری یاسی!:girl_blush2: بشه ها دلم براتون تنگ می شه!:w821: یه شب قبل از پروازم یه سری از دوستانم رو دیدم که 10 سال پیش با هم بودیم. ارکستر ملی نوجوانان.....یادش بخیر...هممون حسابی بزرگ شده بودیم. اون شب بقدری خندیدیم که من دیگه اشک از چشمام میومد....فرهاد می گفت وای چه بچه های ماهی....یکی از بچه ها به اسم بهنود بی نهایت شیطونه....میگم بهنود خونتونو عوض کردید؟ می گه آره رفتیم سولقانیه!!!! میگم آها یهنی کجا؟ میگه بالاهاست...تو نمی شناسی....بعد از 2 ساعت فهمیدیم همون کن و سولوقونه بر وزن زعفرانیه یه روز عصر در عرض 3 ساعت 5 تا خانواده اومدن عید دیدنی!!! رسما" کف کردیم. بخش لذت بخش این سفر اس ام اس های شبانه بود! یه شب 12 اومدم بخوابم اما نیدونم چیرا تا 3 اسم ام اس بازی کردم!!! آییییییییییی چسبید....به اندازه ی این 2 سالو خورده ای که اس نزده بودم اس زدم...روز آخر به مامی اعلام کردم که فیش موبایلت اومد سکته نزن... روز آخر هم که عصب سیاتیکم گرفت و لنگ لنگ زنان رفتیم 13 به در! سفر خیلی خیلی خوبی بود....دیگه راه افتادم...زود زود میام. این هم از سفر نامه ی من. 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۰ اصلا" حال خوشی ندارم.... فقط می خوام کمرنگ شم در حدی که کسی منو یادش نیاد تو انجمن هستم اما پستی نمی زنم.... خیلی خستم...خیلی 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۰ رسما" دارم می میرم...صبح 3.5 ساعت و بعد از ظهر هم 2.5 ساعت تو راه بودم... ( از خونه تا دانشگاه و برعکس) اون خونه که بودیم هزینه ی رفت و آمدم می شد 9 دلار. الان می شه 19دلار دانشجوی بیچاره از کجا بیاره آخه؟:w74: امروز که رفتم سر کلاس استادمون کلی احوالپرسیو اینا کرد...خیلی دلتنگولیش شده بودم...اینقزه مهربونهههه:w36: قالبم رو در عرض 45 دقیقه درست کردم و گچ و آب رو ریختم توش تا ببنده! 20 دقیقه بعد دیدم کاملان بسته....به عجب چیزی شد و خوشحال از اینکه دفعه ی اول تونستم طرحم رو کامل و یک پارچه در بیارم گچ کاری هم عالمی داره ها...جالبه وقتی با آب ترکیب شد و داشت می بست داغ شده بود و بچه ها می گفتن 1-2 روز که بگذره یخ می شه برای این هفته هم یه ریسرچ پیپر 10 صفخحه ای + یه پرزنت برای همین پروژه ی پلاستر :banel_smiley_52: فهلنی یه مقدار شهیدم :imoksmiley: 22 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۰ اندر دل بی وفا غم و ماتم باد.... آن را که وفا نیست ز عالم کم باد 19 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۰ يكي از سختترين كارهاي دنيا اينه كه براي يكي ديگه توضيح بدهي دقيقاً چه مرگته :w74: 25 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۰ چند روز پیش رقتم بیرون و تا چند تا کوچه اونطرف تر قدم زدم....هوا خیلی ناز بودو بارون هم اومده بود.... از اونجایی که منم دوربین سر خودم چند تا عکس گرفتم...فکر کنم این از همش ناز تر شده.... مرسی سحر جون از ادیتت برای رنگهاش 21 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۰ وای خدااااااااااا دارم منفجر می شم....تمام بدنم داره می لرزه....اما نمی تونم گریه کنم.... صدام گرفته....نفسم درست بالا نمیاد...سه چهارم حجم ریم پره... اصلا" نمی تونم.... چرا همه چی تو هم گره خورده؟ چرا همه زده به سرشون؟ پ.ن: لیست دوستامو پاکسازی کردم چون دلم خواست! 22 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۰ هی می خوام بنویسم...هی نمی شه...نه دستم می ره بنویسم نه دلم....ذهنم آشفتست 19 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۰ این هم از روز تعطیل من! اصولا" آدمیم که به گل و گل کاری علاقه دارم....دیروز و امروزم بیشتر وقتم رو تو باغچه گذروندم و گلی گلای خوشجیل موشجیل!!! کاشتم... امروز هم جلوی درمون رو شمشاد کاشتم_ کاشتیم. فرهاد توی اون 2 ساعت تمام تمرکزش روز در آوردن ریشه ی یه گیاه/درخت دراکولا!!! بود...من نمی دونم چه گیاهی بود اما ریشه هاش زیادی محکم بود! امروز باز رفتیم گل بخریم برای باغچه دلم کشید و یه لاکی بامبو خریدم....اینم نانازه...دوسش می دارم اما بزرگتر از اون قبلیه اون کوشول وموشولوم تو اسباب کشی مفقودالاثر شد.:w821: امروز اومدم تارم رو بردارمو تمرین کنم...نمی دونم چرا حسش نبود...حالا تا شب چند ساعتی وقته...حتما" تمرین می کنم! برای کار آموزی هم شیشکی دوسم نداره ....به 20-30 جا زنگ زدم...نصفشون گفتن: نه مرسی...موفق باشی!:w74: بقیه هم که ایمیل زدم 2تاشون گفتن امسال کارآموز نمی خوایم....حالا منتظر بقیم! یه لاک فرهاد برام خریده شب تاب! نارنجیه متمایل به صورتی! ولی کلا" نازه باید بهش عادت کنم.به شدت تصمیم گرفتم برم تنیس.... اما کو پایه؟ ددی ایلیام امروز یه جوری بود...فکر کنم دلش کوشولو موشولو شده ...به دخملی هم که چیزی نمی گه....ددی مباظب خودت باج حسابی. فردا یه روز دیگست! 16 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۰ امروز فهمیدم این جمله چقدر درسته: واسه ی کسی بمیر که برات می میره! 16 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۹۰ امروز یکی از دوستام اینو گفت: پروفایلت رو باز کن و از اینکه مردم بهت نیاز دارن لذت ببر نفس بکش انتظارت رو کم کن و به جز کمکهای رایج فکری و درسی عواطفت رو خرج کسی نکن حتی خرج من اما هر جوری فکر می کنم می بینم نمی تونم 13 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۰ پروفایلم رو بعد از یه هفته باز کردم...خب که چی؟ اصلا" برای کسی فرق می کرد؟ برای 5-6 نفر آره ولی برای خیلی های دیگه..... 21 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده