رفتن به مطلب

قطــــره...


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

قطره‌ دلش‌ دريا مي‌ خواست.

خيلي‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا مي‌ گفت:

از قطره‌ تا دريا راهيست‌ طولاني...

راهي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري.

هر قطره‌ را لياقت‌ دريا نيست.

قطره‌ عبور كرد و گذشت.

قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ايستاد و منجمد شد.

قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد.

قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.

و هر بار چيزي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري‌ آموخت.

 

تا روزي‌ كه‌ خدا گفت:

امروز روز توست. روز دريا شدن.

خدا قطره‌ را به‌ دريا رساند.

قطره‌ طعم‌ دريا را چشيد.

طعم‌ دريا شدن‌ را.

اما...

 

روزي‌ قطره‌ به‌ خدا گفت:

‌ از دريا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت:

آری،هست.

قطره‌ گفت:

پس‌ من‌ آن‌ را مي‌ خواهم. بزرگترين‌ را. بي‌نهايت‌ را.

 

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت:

اينجا بي ‌نهايت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود.

دنبال‌ كلمه‌اي‌ مي‌ گشت‌ تا عشق‌ را توي‌ آن‌ بريزد.

اما هيچ‌ كلمه‌ اي‌ توان‌ سنگيني‌ عشق‌ را نداشت.

 

آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توي‌ يك‌ قطره‌ ريخت.

قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد

و وقتي‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكيد،

خدا گفت:

حالا تو بي‌ نهايتي،

چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است.

 

 

 

ghatre.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ساكت‌ و ساده‌ و سبك‌ بود؛ قاصدكی‌ كه‌ داشت‌ می‌رفت.

فرشته‌ای‌ به‌ او رسید وچیزی‌ گفت.

قاصدك‌ بی‌تاب‌ شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.

قاصدك‌ رو به‌فرشته‌ كرد و گفت: اما شانه‌های‌ من‌ ظریف‌ است.

زیر بار این‌ خبر می‌شكند.

من‌نازك‌تر از آنم‌ كه‌ پیامی‌ این‌ چنین‌ بزرگ‌ را با خود ببرم.

فرشته‌ گفت: درست‌است، آن‌ چه‌ تو باید بر دوش‌ بكشی‌ ناممكن‌ است‌ و سنگین؛

حتی‌ برای‌ كوه. اما تومی‌توانی، زیرا قرار است‌ بی‌قرار باشی.

فرشته‌ گفت: فراموش‌ نكن. نام‌ تو قاصدك‌ است‌ و هر قاصدكی‌ یك‌ پیام رسان .

آن‌وقت‌ فرشته‌ خبر را به‌ قاصدك‌ داد و رفت‌ و قاصدك‌ ماند

و خبری‌ دشوار كه‌ بوی‌ازل‌ و ابد می‌داد.

حالا هزاران‌ سال‌ است‌ كه‌ قاصدك می‌رود،

می‌چرخد و می‌رود،

می‌رقصد و می‌رود وهمه‌ می‌دانند كه‌ او با خود خبری‌ داد.

دیروز قاصدكی‌ به‌ حوالی‌ پنجره‌ات‌آمده‌ بود.

خبری‌ آورده‌ بود و تو یادت‌ رفته‌ بود كه‌ هر قاصدكی‌ یك‌ پیام آور است.

پنجره‌ بسته‌ بود، تو نشنیدی‌ و او رد شد.

اما اگر باز هم‌ قاصدكی‌ را دیدی،دیگر نگذار كه‌ بی‌خبر بگذارد و برود.

از او بپرس‌ چه‌ بود آن‌ خبری‌ كه‌ روزی‌فرشته‌ای‌ به‌ او گفت‌ و او این‌ همه‌ بی‌قرار شد

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...