yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ سلام چه قدر سلام کردن را دوست دارم....خوشحالم که همیشه سلام میکنم. خوشحالم که نقاب روی صورت ندارم...همه ی بدی هایم را هر که بخواهد میدانند....!! میدانم آن روز که همه نیت هایشان معلوم است....من از کسی خجالت نخواهم کشید... خوشحالم که از همه دورم خوشحالم که غم دارم....غمی که برای همه عمرم کافیست... خوشحالم که می دانم و نمی فهمم.... من از حماقتم شادم. خوشحالم که هیچ وقت نه از خودم تعریف کردم نه تعریف دیگران را شنیدم... خوشحالم که زیاد فکر نمیکنم خوشحالم که خدا دارم.....خدایی نه از جنس خودم....از جنس مهربانی... خوشحالم که با کسی قهر نمیکنم که زود می بخشم.... خوشحالم که میدانم همه ی انسان ها خوبند....نه که فقط خوبند...لایق دوست داشتن هستند...خوشحالم که همه شان را دوست دارم.... خوشحالم که هر روز صبح خدا از من میپرسد: امروز میخواهی بمانی یا بروی...؟ و من چه قدر خوشحالم که هر چه از او بخواهم میدهد.... و خوشحالتر از اینکه برای غم می مانم...غمی برای همه عمرم.... خدایا....شکرت.. 17 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۸۹ بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ 12 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۸۹ خسته ام میفهمید؟! خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن. خسته از منحنی بودن و عشق. خسته از حس غریبانۀ این تنهایی. بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت. بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ. بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد. همۀ عمر دروغ، گفته ام من به همه. گفته ام: عاشق پروانه شدم! واله و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را میفهمم! کذب محض است، دروغ است، دروغ!! من چه میدانم از، حس پروانه شدن؟! من چه میدانم گل، عشق را میفهمد؟ یا فقط دلبریش را بلد است؟! من چه میدانم شمع، واپسین لحظۀ مرگ، حسرت زندگیش پروانه است؟ یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟! به خدا من همه را لاف زدم!! بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!! باختم من همۀ عمر دلم را، به سراب !! باختم من همۀ عمر دلم را، به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!! باختم من همۀ عمر دلم را، به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!! بخدا لاف زدم، من نمیدانم عشق، رنگ سرخ است؟! آبیست؟! یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟! عشق را در طرف کودکیم، خواب دیدم یکبار! خواستم صادق و عاشق باشم! خواستم مست شقایق باشم! خواستم غرق شوم، در شط مهر و وفا اما حیف، حس من کوچک بود. یا که شاید مغلوب، پیش زیبایی ها!! بخدا خسته شدم، میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید، تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید. میروم زندگیم را بکنم.... 13 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۸۹ امروز پنجشنبه بود....صبح از ساعت 8 کلاس داشتم تا 12....به نظرم خیلی خسته کننده می اومد واسه همین نرفتم....خیلی خوابم میومد.....راستش وقتی فاطمه خواب باشه من خیلی سختمه تنهایی بیدار شم!! با کلی زحمت ساعت 12 ظهر خودمو از تخت انداختم پایین....یهو اس ام اس اومد.... دوستم مریم بود....میگفت میای بریم کرمان؟! از طرف انجمن...هزینش 200 تومن!!!!!!!!! هر چی به فاطمه گفتم بیا بریم قبول نکرد....هوایی شده بود ...میخواست بره شمال.... دلم واسه مریم سوخت....گناه داشت ..... از ترم پیش بهمون میگفت باید بیاین....خلاصه بعد درست کردن ناهار و یه سری کوزت بازی.....بهش گفتم میام....خیلی خوشال شد....!! بعد ناهار طبق معمول بی کار شدیم و شروع کردیم به غر زدن به زمین و زمان.... یه 2-3 ساعتی حرف زدیم.....بعدم رفتیم تو فیس بوک یه ذره فوضولی کنیم....ولی هر چی فکر میکردیم جز 2-3 نفر کس دیگه ای رو یادمون نمی اومد....چرا انقدر آد مای دورو برمون کم بودن!!!!؟؟ بساط فیس بوک رو جمع کردیم......فاطمه رفت سراغ رمان!! منم اومدم انجمن.....انجمن طبق معمول این روزا برهوت بود....بیخیال شدم و نشستم فیلم دیدم.... خلاصه.....هم رمان فاطمه تموم شد هم فیلم من......از اونجایی که من هیچوقت حوصله رمان خوندن ندارم فاطمه همیشه واسم تعریف میکنه....این یکی داستانش جالب بود....ولی یه کم غیر واقعی.... بازم شروع کردیم به غر زدن که چرا ما انقدر بیکار و علافیم....من که این تکرار ها برام تکراری شده ....ولی خوب....فاطمه کماکان غر میزد.... میخواستم برم سینما فیلم ببینم....ولی فاطمه تنها میموند، واسه همین نرفتم..... اومدم بازم انجمن... یه اس ام اس اومد....از طرف یه دوست خیلی قدیمی....قراره بره خارج و شمارشو واگذار کنه....شرمنده شدم.....چون من ازش خیلی وقت بود خبری نگرفته بودم.... فردا جمعه ست.... خسته ام..... دعا میکنم....دعا میکنم.....دعا میکنم.....خدایا......قلبش رو آروم کن.....آرومتر از قلب یه بچه کوچولو که خوابش برده.... 8 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۸۹ غروب جمعه ست.....یاد اولین غروب جمعه ای افتادم که بهت اس دادم....گفتی تو هم دلت میگیره.... چه روزایی..... دلم برای دلخوشی های غم انگیزم تنگ شده..... بازم بابام داره میاد پیشم.... دوس ندارم کسی بیاد تو تنهاییم.....تو تنهایی که فقط خودم توشم و خودم و یه مشت فکر.... خدا هم که همیشه هست.... خدایا......بغلش کن.... 7 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ تو از اين دشت خشك تشنه روزی كوچ خواهی كرد و اشك من تو را بدرود خواهد گفت نگاهت تلخ و افسرده ست دلت را خارخار نااميدی سخت آزرده ست غم اين نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست... تو با خون وعرق ، اين جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی! تو با دست تهی با آن همه توفان بنيان كن؛ در افتادی! تو را كوچيدن از اين خاك دل بركندن از جان است.. تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است! تو را اين ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران؛ تو را اين خشكسالي های پی در پی تو را از نيمه ره برگشتن ياران، تو را تزوير غمخواران ز پا افكند؛ تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بي تعطيل زاغان در ستوه آورد! تو با پيشانی پاك نجيب خويش كه از آن سوی گندمزار طلوع با شكوهش خوشتر از صد تاج خورشيد است؛ تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت كه در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است؛ تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت كه در چشمان غمباری كه روزی چشمه جوشان شادی بود و ،اينك حسرت و افسوس بر آن سايه افكنده است خواهی رفت... و اشك من ترا بدرود خواهد گفت! من اينجا ريشه در خاكم! من اينجا عاشق اين خاك اگر آلوده يا پاكم من اينجا تا نفس باقی است می مانم من از اينجا چه می خواهم نمی دانم! اميد روشنايی گر چه در اين تيرگی ها نيست من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه ، می رانم من اينجا روزی آخراز دل این خاك با دست تهی ، گل بر می افشانم...... من اينجا روزی آخر از ستيغ كوه ، چون خورشيد سرود فتح می خوانم! و می دانم تو روزی باز خواهی گشت 9 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۸۹ خراااب شد دوباره....یعنی خراب کردم ....خراب شدن که شاخ و دم نداره صد بار گفتم بی توقع باش....مگه حالیت میشه....نمیفهمی دیگه...خنگی بدو بیراهم دوس داره بگه....نمیخوای بشنوی....پیشش نمون ولی با همه ی خر بازیات.... دلم واست میسوزه....خیلی هم میسوزه.... 6 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۸۹ :آخی....متین .... م:همم؟؟؟ : چی شده جوجولو؟ م: هیچی دارم غصه میخوررم :غصه نخوووووور قربونت برم .... ببیییین.....هر کی یه تقدیری داره دیگه...تو هم اینجوری...ناراضی ای؟ م: نه...ناراضی نیستم...اما به خدا سختمه....نمیدونم به کجا میرسه....هیچکی هم نیست بگه کارم درسته یا نه...نمیدونم کجا میرسم....میترسم یه جایی برسم که بفهمم اشتباه کردم و....دیر باشه.. :گریه نکننننننن.... م:تو فکر میکنی چی بشه؟ :تو دلت رو پاک کن.... رو به اسمون کن....مطمئن باش جای بد نمیری....همه چیز خوب میشه...اگه تو خوب باشی... م: راستی راستی؟ :آره..... راستٍ راست....از کسی توقعی نداشته باش....واسه همه خوب بخواه....درست میشه م: من تنهایی خیلی میترسم....خیلی :نتررررررررررررررس....من پیشتم همیشه....هممممیشه همممممیشه م: اگه نشد چییی؟؟ !!:خیله خوب دیگه حرف نزن....پستونکتو بخور... 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده