soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ سلام پسرم...الان که این نامه را برای تو می نویسم، یک ماهی می شود که اینجاییم. اول خواستم به خوابت بیایم و این ها را بگویم، ولی رویم نمی شد. این جا هوای خیلی خوبی دارد.هروقت بخواهیم باران می بارد و هروقت بخواهیم تابستان می شود. آدم های اینجا خیلی با ادبند و کلاً همه خوشحال اند. الان که این نامه را می نویسم، وسط روز است و تازه از نمازِ جماعت برگشته ایم. چندتا از حوری ها را مرخص کردم بروند و بقیه هم دارند خانه را تمیز می کنند. راستش اینجا آنقدرها هم که فکر می کردیم باحال نیست. از صبح تا شب همه به هم سلام می کنند و لبخند می زنند. نمی دانی چقدر دلم برای یک دعوای حسابی تنگ شده... ما اینجا با اسب رفت و آمد می کنیم که انصافاً اسب های قشنگ و باحالی اند. سرعتشان هم خیلی زیاد است و تخت گاز می روند. گفتم تخت گاز و یادِ ماشین افتادم. دلم برای ماشین سواری تنگ شده. حاضرم نصفِ ویلایم را بدهم تا یک بارِ دیگر بتوانم پشتِ ماشین بنشینم. اینجا ماشین نداریم و خیلی های دیگر هم مثل من حالشان گرفته است... راستی اینجا فقط خوراکی های طبیعی داریم و همه اش یا باید شیر و آبمیوه و شراب بنوشیم، یا باید لبنیات و نان و کباب بخوریم. دلم لک زده برای یک تکه پیتزا. مسأله ی دیگری که خیلی حالمان را گرفته، حوری ها هستند. این ها انگار از پشتِ کوه آمده اند؛ خیلی خجالتی اند و تا باهاشان حرف میزنی، از خجالت سرخ می شوند. همه شان هم که چشم و ابروی سیاه دارند. آخر یکی نیست به این خدا بگوید خدای حسابی، تو که میدانی من آن موقع که زنده بودم، عطای چهار-پنج تا دخترِ چشم آبی و چشم سبز را فقط به خاطرِ تو به لقایشان بخشیدم و به همان همسرم قناعت کردم. لااقل میگذاشتی آن جا کارمان را بکنیم؛ دلمان خوش بود که بهشت حوری دارد... این جا حتی مداد و خودکار هم ندارند و من الان دارم با پرِ طاووس و مرکّب برای تو نامه می نگارم. گفتم نگار و یادِ همسرم افتادم. او هم اینجاست و چند خیابان پایین تر، توی جنگل زندگی می کند. دیروز که رفته بودم سری به او بزنم، یادم رفت اینجا بهشت است؛ غیرتی شدم و چشم یکی از آن غلامانِ بهشتی که کنارش نشسته بود را از کاسه درآوردم. چندتا از پیامبران آمدند و میانجیگری کردند، وگرنه همه شان را کشته بودم. راستی اینجا مُردن هم معنا ندارد و خیلی از هیجان های زندگی، به همین خاطر از بین رفته. تازه امیدی هم نداریم. لااقل توی دنیا که بودیم، امید داشتیم بیاییم بهشت. ولی حالا چی؟ خلاصه اینکه به روزمرگی دچار شده ایم و حالمان اصلاً خوب نیست. می خواهم بروم با شیطان صحبت کنم و اگر بشود، چند هزار سالی را به صورتِ قرضی بروم جهنم تا هوایی تازه کنم. زندگی در جهنم خیلی باحال تر است؛ چون لااقل یکنواخت نیست و تازه کلّی هیجان هم دارد. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی کلام اینکه تا وقتی زنده ای، بی خیال باش و حالت راببر تا مثلِ من حسرت نخوری. بهشت؛ طبقه ی 60 - پاورقی؛ 1- معمولاً آدم های احمق خدا را دستِ کم می گیرند. ما معمولاً احمقیم... 2- به یادِ دوست داشتنی ترین اصفهانی ای که می شناسم : مرحوم محمد علی جمالزاده. اگر کتابِ "صحرای محشر"ِ جمالزاده را نخوانید، به جهالت خواهید مُرد... 3- چشم ها را واقعاً باید شُست... 4- بنده در همین جا حمایتِ کاملِ خودم از تیم های فوتبالِ "رئالِ مادرید" و "آرسنال" رو اعلام میدارم... 16 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ ياد يه بنده خدايي افتادم البته اونم چند ساله كه به رحمت خدا رفته . هميشه ميگفت آرزومه به جهنم برم چون تموم خواننده هاي خوشگل اونجا جمعند . 8 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ سلام پسرم...الان که این نامه را برای تو می نویسم، یک ماهی می شود که اینجاییم. اول خواستم به خوابت بیایم و این ها را بگویم، ولی رویم نمی شد.این جا هوای خیلی خوبی دارد.هروقت بخواهیم باران می بارد و هروقت بخواهیم تابستان می شود. آدم های اینجا خیلی با ادبند و کلاً همه خوشحال اند. الان که این نامه را می نویسم، وسط روز است و تازه از نمازِ جماعت برگشته ایم. چندتا از حوری ها را مرخص کردم بروند و بقیه هم دارند خانه را تمیز می کنند. راستش اینجا آنقدرها هم که فکر می کردیم باحال نیست. از صبح تا شب همه به هم سلام می کنند و لبخند می زنند. نمی دانی چقدر دلم برای یک دعوای حسابی تنگ شده... ما اینجا با اسب رفت و آمد می کنیم که انصافاً اسب های قشنگ و باحالی اند. سرعتشان هم خیلی زیاد است و تخت گاز می روند. گفتم تخت گاز و یادِ ماشین افتادم. دلم برای ماشین سواری تنگ شده. حاضرم نصفِ ویلایم را بدهم تا یک بارِ دیگر بتوانم پشتِ ماشین بنشینم. اینجا ماشین نداریم و خیلی های دیگر هم مثل من حالشان گرفته است... راستی اینجا فقط خوراکی های طبیعی داریم و همه اش یا باید شیر و آبمیوه و شراب بنوشیم، یا باید لبنیات و نان و کباب بخوریم. دلم لک زده برای یک تکه پیتزا. مسأله ی دیگری که خیلی حالمان را گرفته، حوری ها هستند. این ها انگار از پشتِ کوه آمده اند؛ خیلی خجالتی اند و تا باهاشان حرف میزنی، از خجالت سرخ می شوند. همه شان هم که چشم و ابروی سیاه دارند. آخر یکی نیست به این خدا بگوید خدای حسابی، تو که میدانی من آن موقع که زنده بودم، عطای چهار-پنج تا دخترِ چشم آبی و چشم سبز را فقط به خاطرِ تو به لقایشان بخشیدم و به همان همسرم قناعت کردم. لااقل میگذاشتی آن جا کارمان را بکنیم؛ دلمان خوش بود که بهشت حوری دارد... این جا حتی مداد و خودکار هم ندارند و من الان دارم با پرِ طاووس و مرکّب برای تو نامه می نگارم. گفتم نگار و یادِ همسرم افتادم. او هم اینجاست و چند خیابان پایین تر، توی جنگل زندگی می کند. دیروز که رفته بودم سری به او بزنم، یادم رفت اینجا بهشت است؛ غیرتی شدم و چشم یکی از آن غلامانِ بهشتی که کنارش نشسته بود را از کاسه درآوردم. چندتا از پیامبران آمدند و میانجیگری کردند، وگرنه همه شان را کشته بودم. راستی اینجا مُردن هم معنا ندارد و خیلی از هیجان های زندگی، به همین خاطر از بین رفته. تازه امیدی هم نداریم. لااقل توی دنیا که بودیم، امید داشتیم بیاییم بهشت. ولی حالا چی؟ خلاصه اینکه به روزمرگی دچار شده ایم و حالمان اصلاً خوب نیست. می خواهم بروم با شیطان صحبت کنم و اگر بشود، چند هزار سالی را به صورتِ قرضی بروم جهنم تا هوایی تازه کنم. زندگی در جهنم خیلی باحال تر است؛ چون لااقل یکنواخت نیست و تازه کلّی هیجان هم دارد. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی کلام اینکه تا وقتی زنده ای، بی خیال باش و حالت راببر تا مثلِ من حسرت نخوری. بهشت؛ طبقه ی 60 - پاورقی؛ 1- معمولاً آدم های احمق خدا را دستِ کم می گیرند. ما معمولاً احمقیم... 2- به یادِ دوست داشتنی ترین اصفهانی ای که می شناسم : مرحوم محمد علی جمالزاده. اگر کتابِ "صحرای محشر"ِ جمالزاده را نخوانید، به جهالت خواهید مُرد... 3- چشم ها را واقعاً باید شُست... 4- بنده در همین جا حمایتِ کاملِ خودم از تیم های فوتبالِ "رئالِ مادرید" و "آرسنال" رو اعلام میدارم... سهیل لینک دانلود صحرای محشر رو داری..............من کتاب قدیمیشو داشتم یه دوستی ازم گرفت و دودره ش کرد......... 4 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ سهیل لینک دانلود صحرای محشر رو داری..............من کتاب قدیمیشو داشتم یه دوستی ازم گرفت و دودره ش کرد......... صحرای محشر(شیخ و فاحشه) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 8 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ صحرای محشر(شیخ و فاحشه) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام سهیل جان ممنون:icon_gol: دانلود کردم ولی این فقط فصلهای شیخ و فاحشه این کتابه ...............کتاب خیلی مفصلتره..........کل کتاب رو نداری......؟..... 1 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ نه متاسفانه پیدا نکردم بازم میگردم داداش 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ نه متاسفانه پیدا نکردمبازم میگردم داداش اصل داستان از جایی شروع میشه که شیطان رو میبینه و میفهمه هر چی بهش گفتن دروغ بوده ...................و نمیگم که مزه داستان نره........... 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ اصل داستان از جایی شروع میشه که شیطان رو میبینه و میفهمه هر چی بهش گفتن دروغ بوده ...................و نمیگم که مزه داستان نره........... اگه پیدا کردی یه لطفی میکنی واسه من هم لینکش و بذاری ممنون رییس:banel_smiley_52: 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ اگه پیدا کردی یه لطفی میکنی واسه من هم لینکش و بذاری ممنون رییس:banel_smiley_52: حتما مادر جان 1 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ حتما مادر جان :w58: ایییییییییییش تو که خودت پدربزرگی:icon_razz: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یادته که 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ :w58:ایییییییییییش تو که خودت پدربزرگی:icon_razz: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یادته که خواهش میکنم بالاخره هرچی باشه شما مادر دوتا پسر شاخ شمشادین................احترامتون واجبه 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ خواهش میکنم بالاخره هرچی باشه شما مادر دوتا پسر شاخ شمشادین................احترامتون واجبه :icon_redface: مسایل غیر اخلاقی ننویس بچه بعد به من میگی مراعات کن اینجا عذب(ازب-اذب-عزب-عذب) رد میشه یه شب بیا منزل ما حل كن تو صد مشگل ما ای دلبر خوشگل ما دردت به جان ما شد روح و روان ما شد 3 لینک به دیدگاه
hani* 56 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ اگه پیدا کردی یه لطفی میکنی واسه من هم لینکش و بذاری ممنون رییس:banel_smiley_52: منم می خوام بعدا کجا بیام بگیرم لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ سلام پسرم...الان که این نامه را برای تو می نویسم، یک ماهی می شود که اینجاییم. اول خواستم به خوابت بیایم و این ها را بگویم، ولی رویم نمی شد.این جا هوای خیلی خوبی دارد.هروقت بخواهیم باران می بارد و هروقت بخواهیم تابستان می شود. آدم های اینجا خیلی با ادبند و کلاً همه خوشحال اند. الان که این نامه را می نویسم، وسط روز است و تازه از نمازِ جماعت برگشته ایم. چندتا از حوری ها را مرخص کردم بروند و بقیه هم دارند خانه را تمیز می کنند. راستش اینجا آنقدرها هم که فکر می کردیم باحال نیست. از صبح تا شب همه به هم سلام می کنند و لبخند می زنند. نمی دانی چقدر دلم برای یک دعوای حسابی تنگ شده... ما اینجا با اسب رفت و آمد می کنیم که انصافاً اسب های قشنگ و باحالی اند. سرعتشان هم خیلی زیاد است و تخت گاز می روند. گفتم تخت گاز و یادِ ماشین افتادم. دلم برای ماشین سواری تنگ شده. حاضرم نصفِ ویلایم را بدهم تا یک بارِ دیگر بتوانم پشتِ ماشین بنشینم. اینجا ماشین نداریم و خیلی های دیگر هم مثل من حالشان گرفته است... راستی اینجا فقط خوراکی های طبیعی داریم و همه اش یا باید شیر و آبمیوه و شراب بنوشیم، یا باید لبنیات و نان و کباب بخوریم. دلم لک زده برای یک تکه پیتزا. مسأله ی دیگری که خیلی حالمان را گرفته، حوری ها هستند. این ها انگار از پشتِ کوه آمده اند؛ خیلی خجالتی اند و تا باهاشان حرف میزنی، از خجالت سرخ می شوند. همه شان هم که چشم و ابروی سیاه دارند. آخر یکی نیست به این خدا بگوید خدای حسابی، تو که میدانی من آن موقع که زنده بودم، عطای چهار-پنج تا دخترِ چشم آبی و چشم سبز را فقط به خاطرِ تو به لقایشان بخشیدم و به همان همسرم قناعت کردم. لااقل میگذاشتی آن جا کارمان را بکنیم؛ دلمان خوش بود که بهشت حوری دارد... این جا حتی مداد و خودکار هم ندارند و من الان دارم با پرِ طاووس و مرکّب برای تو نامه می نگارم. گفتم نگار و یادِ همسرم افتادم. او هم اینجاست و چند خیابان پایین تر، توی جنگل زندگی می کند. دیروز که رفته بودم سری به او بزنم، یادم رفت اینجا بهشت است؛ غیرتی شدم و چشم یکی از آن غلامانِ بهشتی که کنارش نشسته بود را از کاسه درآوردم. چندتا از پیامبران آمدند و میانجیگری کردند، وگرنه همه شان را کشته بودم. راستی اینجا مُردن هم معنا ندارد و خیلی از هیجان های زندگی، به همین خاطر از بین رفته. تازه امیدی هم نداریم. لااقل توی دنیا که بودیم، امید داشتیم بیاییم بهشت. ولی حالا چی؟ خلاصه اینکه به روزمرگی دچار شده ایم و حالمان اصلاً خوب نیست. می خواهم بروم با شیطان صحبت کنم و اگر بشود، چند هزار سالی را به صورتِ قرضی بروم جهنم تا هوایی تازه کنم. زندگی در جهنم خیلی باحال تر است؛ چون لااقل یکنواخت نیست و تازه کلّی هیجان هم دارد. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی کلام اینکه تا وقتی زنده ای، بی خیال باش و حالت راببر تا مثلِ من حسرت نخوری. بهشت؛ طبقه ی 60 - پاورقی؛ 1- معمولاً آدم های احمق خدا را دستِ کم می گیرند. ما معمولاً احمقیم... 2- به یادِ دوست داشتنی ترین اصفهانی ای که می شناسم : مرحوم محمد علی جمالزاده. اگر کتابِ "صحرای محشر"ِ جمالزاده را نخوانید، به جهالت خواهید مُرد... 3- چشم ها را واقعاً باید شُست... 4- بنده در همین جا حمایتِ کاملِ خودم از تیم های فوتبالِ "رئالِ مادرید" و "آرسنال" رو اعلام میدارم... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یاد هری افتادم. البته هری مسلمان یا مادر هری مسلمان. لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ نه متاسفانه پیدا نکردمبازم میگردم داداش اصل داستان از جایی شروع میشه که شیطان رو میبینه و میفهمه هر چی بهش گفتن دروغ بوده ...................و نمیگم که مزه داستان نره........... منم میخواااااام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده