رفتن به مطلب

هنوز هم دیر نیست...!


pari daryayi

ارسال های توصیه شده

وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي به گربه ها سلام کني و براي پرنده هايي که آوازهاي نقره اي مي خونند دست تکون بدي .

 

وقتي بزرگ ميشي ، خجالت مي کشي دلت براي جوجه قمري هايي که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر مي کني آبروت مي ره اگه يه روز مردم - همونهايي که خيلي بزرگ شده اند - دلشوره هاي قلبت رو ببينند و به تو بخندند.

 

وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و براي پرپر شدن گلت گريه كني.

 

وقتي بزرگ مي شي، خجالت مي کشي به ديگران بگي که صداي قلب انار کوچولو رو ميشنوي و عروسي سيب قرمز و زرد رو ديده و تازه کلي براشون رقصيده اي.

 

وقتي بزرگ مي شي ، ديگه نمي ترسي که نکنه فردا صبح خورشيد نياد ، حتي دلت نمي خواد پشت کوهها سرک بکشي و خونه ي خورشيد رو از نزديک ببيني .ديگه دعا نمي کني براي آسمون

 

که دلش گرفته، حتي آرزو نمي کني کاش قدت مي رسيد و اشکاي آسمون رو پاک مي کردي.

 

وقتي بزرگ مي شي ، قدت کوتاه ميشه ، آسمون بالا مي ره و تو ديگه دستت به ابرا نمي رسه و برات مهم نيست که توي کوچه پس کوچه هاي پشت ابرا ستاره ها چي بازي مي کنند .اونا

 

اونقدر دورند که تو حتي لبخندشونم نمي بيني و ماه - همبازيه قديم تو - انقدر کمرنگ ميشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردي پيداش نمي کني.

 

وقتي بزرگ ميشي ، دور قلبت سيم خاردار مي کشي و در مراسم تدفين درختا شرکت مي کني و فاتحه ي تموم آوازها و پرنده ها رو مي خوني و يه روز يادت مي افته که تو سالهاست چشمات

 

رو گم کردي و دستات رو در کوچه هاي کودکي جا گذاشتي. اون روز ديگه خيلي دير شده ......

 

فرداي اون روز تو رو به خاک ميدند و مي گند : " خيلي بزرگ بود . "

 

ولي تو هنوز جا داري تا خيلي بزرگ بشي پس بيا و خجالت نکش و نترس

بیا چون کودکی مان معصومانه بیتابی کنیم

بازی کنیم و مهربان باشیم

هنوزم دیر نیست....

:rose:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
هرهر دم بزبریده:167:

چرا می زنی خو؟ نکنه دستی تو طراحی ش داشتی؟

تولیدی داخل خوشگل تره ها؟

 

بزی که دم نداره......:ws47:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي به گربه ها سلام کني و براي پرنده هايي که آوازهاي نقره اي مي خونند دست تکون بدي .

 

وقتي بزرگ ميشي ، خجالت مي کشي دلت براي جوجه قمري هايي که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر مي کني آبروت مي ره اگه يه روز مردم - همونهايي که خيلي بزرگ شده اند - دلشوره هاي قلبت رو ببينند و به تو بخندند.

 

وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و براي پرپر شدن گلت گريه كني.

 

وقتي بزرگ مي شي، خجالت مي کشي به ديگران بگي که صداي قلب انار کوچولو رو ميشنوي و عروسي سيب قرمز و زرد رو ديده و تازه کلي براشون رقصيده اي.

 

وقتي بزرگ مي شي ، ديگه نمي ترسي که نکنه فردا صبح خورشيد نياد ، حتي دلت نمي خواد پشت کوهها سرک بکشي و خونه ي خورشيد رو از نزديک ببيني .ديگه دعا نمي کني براي آسمون

 

که دلش گرفته، حتي آرزو نمي کني کاش قدت مي رسيد و اشکاي آسمون رو پاک مي کردي.

 

وقتي بزرگ مي شي ، قدت کوتاه ميشه ، آسمون بالا مي ره و تو ديگه دستت به ابرا نمي رسه و برات مهم نيست که توي کوچه پس کوچه هاي پشت ابرا ستاره ها چي بازي مي کنند .اونا

 

اونقدر دورند که تو حتي لبخندشونم نمي بيني و ماه - همبازيه قديم تو - انقدر کمرنگ ميشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردي پيداش نمي کني.

 

وقتي بزرگ ميشي ، دور قلبت سيم خاردار مي کشي و در مراسم تدفين درختا شرکت مي کني و فاتحه ي تموم آوازها و پرنده ها رو مي خوني و يه روز يادت مي افته که تو سالهاست چشمات

 

رو گم کردي و دستات رو در کوچه هاي کودکي جا گذاشتي. اون روز ديگه خيلي دير شده ......

 

فرداي اون روز تو رو به خاک ميدند و مي گند : " خيلي بزرگ بود . "

 

ولي تو هنوز جا داري تا خيلي بزرگ بشي پس بيا و خجالت نکش و نترس

بیا چون کودکی مان معصومانه بیتابی کنیم

بازی کنیم و مهربان باشیم

هنوزم دیر نیست....

:rose:

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

ممنون پریجون از مطلب خیلی خیلی دلنشینت.:icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...