pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي به گربه ها سلام کني و براي پرنده هايي که آوازهاي نقره اي مي خونند دست تکون بدي . وقتي بزرگ ميشي ، خجالت مي کشي دلت براي جوجه قمري هايي که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر مي کني آبروت مي ره اگه يه روز مردم - همونهايي که خيلي بزرگ شده اند - دلشوره هاي قلبت رو ببينند و به تو بخندند. وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و براي پرپر شدن گلت گريه كني. وقتي بزرگ مي شي، خجالت مي کشي به ديگران بگي که صداي قلب انار کوچولو رو ميشنوي و عروسي سيب قرمز و زرد رو ديده و تازه کلي براشون رقصيده اي. وقتي بزرگ مي شي ، ديگه نمي ترسي که نکنه فردا صبح خورشيد نياد ، حتي دلت نمي خواد پشت کوهها سرک بکشي و خونه ي خورشيد رو از نزديک ببيني .ديگه دعا نمي کني براي آسمون که دلش گرفته، حتي آرزو نمي کني کاش قدت مي رسيد و اشکاي آسمون رو پاک مي کردي. وقتي بزرگ مي شي ، قدت کوتاه ميشه ، آسمون بالا مي ره و تو ديگه دستت به ابرا نمي رسه و برات مهم نيست که توي کوچه پس کوچه هاي پشت ابرا ستاره ها چي بازي مي کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتي لبخندشونم نمي بيني و ماه - همبازيه قديم تو - انقدر کمرنگ ميشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردي پيداش نمي کني. وقتي بزرگ ميشي ، دور قلبت سيم خاردار مي کشي و در مراسم تدفين درختا شرکت مي کني و فاتحه ي تموم آوازها و پرنده ها رو مي خوني و يه روز يادت مي افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردي و دستات رو در کوچه هاي کودکي جا گذاشتي. اون روز ديگه خيلي دير شده ...... فرداي اون روز تو رو به خاک ميدند و مي گند : " خيلي بزرگ بود . " ولي تو هنوز جا داري تا خيلي بزرگ بشي پس بيا و خجالت نکش و نترس بیا چون کودکی مان معصومانه بیتابی کنیم بازی کنیم و مهربان باشیم هنوزم دیر نیست.... :rose: 7 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ بز خارجیه بز دمبریده 1 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ هرهر دم بزبریده:167: چرا می زنی خو؟ نکنه دستی تو طراحی ش داشتی؟ تولیدی داخل خوشگل تره ها؟ بزی که دم نداره...... 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي به گربه ها سلام کني و براي پرنده هايي که آوازهاي نقره اي مي خونند دست تکون بدي . وقتي بزرگ ميشي ، خجالت مي کشي دلت براي جوجه قمري هايي که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر مي کني آبروت مي ره اگه يه روز مردم - همونهايي که خيلي بزرگ شده اند - دلشوره هاي قلبت رو ببينند و به تو بخندند. وقتي بزرگ مي شي ، ديگه خجالت مي کشي پروانه هاي مرده ات رو خاك كني براشون مراسم روضه خوني بگيري و براي پرپر شدن گلت گريه كني. وقتي بزرگ مي شي، خجالت مي کشي به ديگران بگي که صداي قلب انار کوچولو رو ميشنوي و عروسي سيب قرمز و زرد رو ديده و تازه کلي براشون رقصيده اي. وقتي بزرگ مي شي ، ديگه نمي ترسي که نکنه فردا صبح خورشيد نياد ، حتي دلت نمي خواد پشت کوهها سرک بکشي و خونه ي خورشيد رو از نزديک ببيني .ديگه دعا نمي کني براي آسمون که دلش گرفته، حتي آرزو نمي کني کاش قدت مي رسيد و اشکاي آسمون رو پاک مي کردي. وقتي بزرگ مي شي ، قدت کوتاه ميشه ، آسمون بالا مي ره و تو ديگه دستت به ابرا نمي رسه و برات مهم نيست که توي کوچه پس کوچه هاي پشت ابرا ستاره ها چي بازي مي کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتي لبخندشونم نمي بيني و ماه - همبازيه قديم تو - انقدر کمرنگ ميشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردي پيداش نمي کني. وقتي بزرگ ميشي ، دور قلبت سيم خاردار مي کشي و در مراسم تدفين درختا شرکت مي کني و فاتحه ي تموم آوازها و پرنده ها رو مي خوني و يه روز يادت مي افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردي و دستات رو در کوچه هاي کودکي جا گذاشتي. اون روز ديگه خيلي دير شده ...... فرداي اون روز تو رو به خاک ميدند و مي گند : " خيلي بزرگ بود . " ولي تو هنوز جا داري تا خيلي بزرگ بشي پس بيا و خجالت نکش و نترس بیا چون کودکی مان معصومانه بیتابی کنیم بازی کنیم و مهربان باشیم هنوزم دیر نیست.... :rose: :icon_gol: ممنون پریجون از مطلب خیلی خیلی دلنشینت. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده