Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۸۹ بعضي سوختن ها جوري هستندكه تو امروز ميسوزي، امافردا دردش را حس ميكني... داستان كيفيت زندگي و" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده ميشوند، مثل همين جور سوزشهاست .... از هردوره كه ميگذري، ميسوزي و در دوره بعد دردش را ميفهمي ... شادي ها و دغدغه هاي كودكي ما: در همان گوشه دنيا كه "جهان سوم "ناميده ميشود، شادي هاي كودكي مادرجه سه است ، ولي دغدغه هاي ما جدي و درجه يك... شادي كودكيمان ايناست كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم... يا بگرديم و چرخ دوچرخه ايپيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم... توپ پلاستيكي دو پوسته اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم ودركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم... امادغدغه هايمان ترسناك تر بود... اينكه نكندموشكي يا بمبي،فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ... اينكه نكند "دفاعي مقدس"،منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند.... از ديفتري ميترسيديم... از وبا...... از جنون گاوي ... مدرسه، دغدغه مابود... خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرفهاي ديروز صاحبخانه به معلم ما نبود..... تكليفهاي حجيم عيد ... يا كتابهايي كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارميداد.... شادي ها و دغدغه هاي نوجواني ما : دوره اي كه ذاتا بحراني بود و بحران " جهان سوم" بودن همبه آن اضافه شده ... در آين دوره، شاديهايمان جنس " ممنوعي" دارند... اينكه موقتي عاشق شوي... دوست داشتن را امتحان كني... اينكه لبت را با لبي آشنا كني.... اما همه اين شادي ها را در ذهنمان برگذار ميكرديم... درخيالمان عاشق ميشويم...همخوابه ميشويم...ميبوسيم.... كلا زندگي يك نفرهاي داريم با فكري دو نفره .... اين ميشد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شادي كنيم.. به جاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم،او را.... با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم... يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم" در عوض دغدغه هايمان بازهم جدي هستند... اينكه از امروز كه 15سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسه ات دراز بكشي و تابيست و چهار سالگي همانجا بماني..... بترسي از اين كه قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزينه اي " ، آينده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو راتعيين كند... تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري... شادي ها و دغدغه هاي جواني ما: شادي ها كمرنگ تر ميشود و دغدغه ها پررنگ تر... شايد هم اين باشد كه شادي هايت هم، شكل دغدغه به خودشان ميگيرند.. مثلا شادي تو ايناست كه روزي خانه و ماشين ميخري ... اما رسيدن به اين شادي ها برايت دغدغه ميشود.... رسيدن به آنها براي تو هدف ميشود... هدفي كه حتمابايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ... و هيج جاي ديگربراي كسي هدف نيستند... بعضي از شادي هايت غير انساني ميشود... باپول همسرت راميخري... با گردي سفيد مست ميشوي نه با شراب... با دود دغدغه هايت را كمرنگتر ميكني و غبار آلود... اگر جهان سومي باشي،استاندارد و مقياس هاي تمام اجزاي زندگي تو ، جهان سومي ميشود... اينكه در سال چند بار لبخند ميزني.... در روز چند بار گريه ميكني... راهيكه تو را به بهشت و جهنم ميرساند... و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست ..... دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو راخطاكاركند وقلبت را به تپش وادارد.... در اين دنيا "سلام " به غريبه وبي دليل، نشانه ديوانگيست... لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست ... در اين جهان سوم ، كسي را نداري كه به تو بگويد چقدر مسواك وخميردندان،واكسن، بوسيدن، خنديدن، رقصيدن خوب هستند... اينكه آينده خوب را خودت بايد رقم بزني و كسي قرار نيست براي اين كار به تو كمك بكند..... اينكه هميشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نيست ... گاهي فكر ميكني كه به سرزمين جهان اولي ها مهاجرت كني تا ازجهان سومي بودن رها شوي... اما ميفهمي كه با مهاجرتت شادي ها، دغدغه ها، جهانبيني، خدا و معيارهايت هم با تو سفر ميكنند..... گاهي ميماني كه اين جهان سوم است كه كيفيت تو را تعيين ميكند يا اينكه "تو "جهان سوم را درست ميكني؟ 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۸۹ هی ممنون حسین جان برام لینکشم تو پروف میزاری برگردوندی منو به کوچه های قدیمی! 1 لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۸۹ بعضي سوختن ها جوري هستندكه تو امروز ميسوزي، امافردا دردش را حس ميكني... داستان كيفيت زندگيو" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده ميشوند، مثل همين جور سوزشهاست .... از هردوره كه ميگذري، ميسوزي و در دوره بعد دردش را ميفهمي ... شادي ها و دغدغه هاي كودكيما: در همان گوشه دنيا كه "جهان سوم "ناميده ميشود، شادي هاي كودكي مادرجه سهاست ، ولي دغدغه هاي ما جدي و درجه يك... شادي كودكيمان ايناست كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم... يا بگرديم و چرخ دوچرخه ايپيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم... توپ پلاستيكي دو پوسته اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم ودركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم... امادغدغه هايمان ترسناك تر بود... اينكه نكندموشكي يا بمبي،فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ... اينكه نكند "دفاعي مقدس"،منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند.... از ديفتري ميترسيديم... از وبا...... از جنون گاوي ... مدرسه، دغدغه مابود... خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرفهاي ديروز صاحبخانه به معلم ما نبود..... تكليفهاي حجيم عيد ... يا كتابهايي كه پنجاه سالبود بابا در آنها آب و انارميداد.... شادي ها و دغدغه هاي نوجواني ما : دوره اي كه ذاتا بحراني بود و بحران " جهان سوم" بودن همبه آن اضافه شده ... در آين دوره، شاديهايمان جنس " ممنوعي" دارند... اينكه موقتي عاشق شوي... دوست داشتن را امتحان كني... اينكه لبت را با لبي آشنا كني.... اما همه اين شادي ها را در ذهنمان برگذار ميكرديم... درخيالمان عاشق ميشويم...همخوابه ميشويم...ميبوسيم.... كلا زندگي يك نفرهاي داريم با فكري دو نفره .... اين ميشد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شاديكنيم.. بهجاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم،او را.... با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم... يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم" در عوض دغدغه هايمان بازهم جدي هستند... اينكه از امروز كه 15سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسهات دراز بكشي و تابيست و چهار سالگي همانجا بماني..... بترسي از اين كه قرار است چند صفحهپر از سوالات "چهار گزينه اي " ، آينده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو راتعيين كند... تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري... شادي ها و دغدغه هاي جوانيما: شادي ها كمرنگ تر ميشود و دغدغه ها پررنگ تر... شايد هم اين باشد كه شادي هايت هم، شكل دغدغه به خودشان ميگيرند.. مثلا شادي تو ايناست كه روزي خانه و ماشين ميخري ... اما رسيدن به اين شادي ها برايت دغدغه ميشود.... رسيدن به آنها براي تو هدف ميشود... هدفي كه حتمابايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ... و هيج جاي ديگربراي كسيهدف نيستند... بعضي از شادي هايت غير انساني ميشود... باپول ****ت راميخري... با گردي سفيد مست ميشوي نه با شراب... با دود دغدغه هايت را كمرنگتر ميكني و غبار آلود... اگر جهان سومي باشي،استاندارد و مقياس هاي تمام اجزاي زندگي تو ، جهان سومي ميشود... اينكهدر سال چند بار لبخند ميزني.... در روز چند بار گريه ميكني... راهيكه تو را به بهشت و جهنم ميرساند... و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست ..... دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو راخطاكاركند وقلبت را به تپش وادارد.... در اين دنيا "سلام " به غريبه وبي دليل، نشانه ديوانگيست... لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست ... در اين جهان سوم ، كسي را نداري كه به تو بگويد چقدر مسواك وخميردندان،واكسن، بوسيدن، خنديدن، رقصيدن خوب هستند... اينكه آينده خوب را خودت بايد رقم بزني و كسي قرار نيست براي اين كار به تو كمك بكند..... اينكه هميشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نيست ... گاهي فكر ميكني كه به سرزمين جهان اولي ها مهاجرت كني تا ازجهان سومي بودن رها شوي... اما ميفهمي كه با مهاجرتت شادي ها، دغدغه ها، جهانبيني، خدا و معيارهايت هم با تو سفر ميكنند..... گاهي ميماني كه اين جهان سوم است كه كيفيت تو را تعيين ميكند يا اينكه "تو "جهان سوم را درستميكني؟ خیلی حالم گرفته شد...واقعا خیلی!!! 1 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۸۹ هیممنون حسین جان برام لینکشم تو پروف میزاری برگردوندی منو به کوچه های قدیمی! قربانت مهندس! راستش من اینو از میل باکسم گرفتم . . . دیدم قشنگ بود گذاشتمش! لینک خاصی نداره! اگه منظورت لینک همین صفحه هست . . درخدمتیم! لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۸۹ دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو راخطاكاركند وقلبت را به تپش وادارد....لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست ... ایول 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده