Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ کنترل تو دستم میگیرم شبکه هارا هی عوض میکنم طبق معمول تلویزیون هم هیچی نداره و حوصله هیچی را ندارم و یه لحظه سردرد میگیرم سردرد کلافگی!!! به امروزم فک میکنم دیروزم و روزای قبل....چیکار کردم؟! صبح بلند میشم مثل همیشه! و یه ذره به خودم میرسم واسه چی؟نمیدونم! و میرم سراغ تلویزیون نمیدونم چرا فراموش میکنم تلویزیون چیزی جز اعصاب خورد کنی نداره و بلند میشم میرم اتاقم کمی کتاب میخونم نمیدونم چرا این روزا کتاب خوب نیس یا شایدم من اینجور فک میکنم و حوصلم سر میره میرم پشت کامپیوتر یه راست میرم سراغ نت مثل همیشه! البته اگه حوصله داشته باشم یه اهنگی میزارم بدون اینکه چیزی ازش بفهمم و میرم میلمو چک میکنم و میام باشگاه و انجمن و بعد اون میرم تو یاهو و با یکی میحرفم, باکی؟ فرقی نمیکنه واسم فقط یکی باشه بعد مثل همیشه -سلام خوبی؟ - سلااااام میسی خوبم یو خوبی؟ - منم خوبم چه خبر؟ - خبر خاصی نیس! ..... ..... زیر لبم میگم:خبر خاصی نیس؟ خبر خاصی نیس خبر خاصی نیس.... اینقد این جمله رو تکرار میکنم که تموم ذهنم پر از این جمله میشه این جمله رو نمیتونم هضمش کنم یعنی چی خبر خاصی نیس؟! اگر خبر خاصی نیس پس من اینجا چیکار میکنم و برای چی تو این دنیام؟؟؟؟ مثل همیشه اینم مثل هزاران سوالم که هیچ جوابی واسشون پیدا نمیکنم و یهو صدای در میاد پدرمه میرم پیشش و دوباره برمیگردم تو اتاقم و اینقد تو نت میچرخم که سرگیجه میگیرم و میام بیرون و یه فیلم درپیت ام بی سی میبینم ولی دوباره دیوونه میشم و برای فرار از دیوونگیم باز میام نت تا خودمو فراموش کنم تا وقتی که افطار میشه و در کنار افطار فیلم مزخرف جراحتو میبینم و همین طور وقت گذرونی میکنم و نمیتونم تحمل کنم و باز میام تو دنیای نت و بازم هیچی هیچ خبر خاصی نیس مثل همیشه!!! تا خسته میشمو میرم میخوابم زندگی من همینه البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگی! به خودم فک میکنم من مثل یه ربات زندگی میکنم و دیگه هیچی نمی فهمم دیگه نه ناراحت میشم نه گریه میکنم و نه میخندم ....دلم برای خندیدن تنگ شده حتی برای گریه کردن..... و قتی اینارو تو ذهنم مرور میکنم یکی تو درونم نمیدونم اسمشو بزارم وجدان یا نه بهرحال اون بهم میگه: خودت واسه خودت پیله کشیدی و تنها کسی میتونه این پیله رو پاره کنه خودتتی! اصن نمیدونم هدفم چیه؟؟؟!!! چرا هدفم فقط اینه, اکسیژن مصرف کردن !!! دیگه خسته شدم از خودم از همه از زندگیم و حالم داره بهم میخوره و نمیدونم زندگی من کجاست؟ اصن دارم زندگی میکنم؟ اصن زندگی چیه؟؟؟ جوابی واسه این سوالا مثل هزارن سوال بی جوابم پیدا نمیکنم بازم مثل همیشه!!! 8 لینک به دیدگاه
eshagh_kh 466 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ زنگ بزن 110 یا مشاور خانواده جفتشون در سایر موارد کمک های خوبی هستن جوابی واسه این سوالا مثل هزارن سوال بی جوابم پیدا نمیکنم بازم مثل همیشه!!![/right] 1 لینک به دیدگاه
نگين...NeGiN 1499 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ کنترل تو دستم میگیرم شبکه هارا هی عوض میکنم طبق معمول تلویزیون هم هیچی نداره و حوصله هیچی را ندارم و یه لحظه سردرد میگیرم سردرد کلافگی!!! به امروزم فک میکنم دیروزم و روزای قبل....چیکار کردم؟! صبح بلند میشم مثل همیشه! و یه ذره به خودم میرسم واسه چی؟نمیدونم! و میرم سراغ تلویزیون نمیدونم چرا فراموش میکنم تلویزیون چیزی جز اعصاب خورد کنی نداره و بلند میشم میرم اتاقم کمی کتاب میخونم نمیدونم چرا این روزا کتاب خوب نیس یا شایدم من اینجور فک میکنم و حوصلم سر میره میرم پشت کامپیوتر یه راست میرم سراغ نت مثل همیشه! البته اگه حوصله داشته باشم یه اهنگی میزارم بدون اینکه چیزی ازش بفهمم و میرم میلمو چک میکنم و میام باشگاه و انجمن و بعد اون میرم تو یاهو و با یکی میحرفم, باکی؟ فرقی نمیکنه واسم فقط یکی باباشه بعد مثل همیشه -سلام خوبی؟ - سلااااام میسی خوبم یو خوبی؟ - منم خوبم چه خبر؟ - خبر خاصی نیس! ..... ..... زیر لبم میگم:خبر خاصی نیس؟ خبر خاصی نیسخبر خاصی نیس.... اینقد این جمله رو تکرار میکنم که تموم ذهنم پر از این جمله میشه این جمله رو نمیتونم هضمش کنم یعنی چی خبر خاصی نیس؟! اگر خبر خاصی نیس پس من اینجا چیکار میکنم و برای چی تو این دنیام؟؟؟؟ مثل همیشه اینم مثل هزاران سوالم که هیچ جوابی واسشون پیدا نمیکنم و یهو صدای در میاد پدرمه میرم پیشش و دوباره برمیگردم تو اتاقم و اینقد تو نت میچرخم که سرگیجه میگیرم و میام بیرون و یه فیلم درپیت ام بی سی میبینم ولی دوباره دیوونه میشم و برای فرار از دیوونگیم باز میام نت تا خودمو فراموش کنم تا وقتی که افطار میشه و در کنار افطار فیلم مزخرف جراحتو میبینم و همین طور وقت گذرونی میکنم و نمیتونم تحمل کنم و باز میام تو دنیای نت و بازم هیچی هیچ خبر خاصی نیس مثل همیشه!!! تا خسته میشمو میرم میخوابم زندگی من همینه البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگی! به خودم فک میکنم من مثل یه ربات زندگی میکنم و دیگه هیچی نمی فهمم دیگه نه ناراحت میشم نه گریه میکنم و نه میخندم ....دلم برای خندیدن تنگ شده حتی برای گریه کردن..... و قتی اینارو تو ذهنم مرور میکنم یکی تو درونم نمیدونم اسمشو بزارم وجدان یا نه بهرحال اون بهم میگه: خودت واسه خودت پیله کشیدی و تنها کسی میتونه این پیله رو پاره کنه خودتتی! اصن نمیدونم هدفم چیه؟؟؟!!! چرا هدفم فقط اینه, اکسیژن مصرف کردن !!! دیگه خسته شدم از خودم از همه از زندگیم و حالم داره بهم میخوره و نمیدونم زندگی من کجاست؟ اصن دارم زندگی میکنم؟ اصن زندگی چیه؟؟؟ جوابی واسه این سوالا مثل هزارن سوال بی جوابم پیدا نمیکنم بازم مثل همیشه!!! جوابشو فهميدي به منم بگو :w00: منم روزام همينجوري ميگذره :icon_pf (34)::icon_pf (34): 2 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ زنگ بزن 110 یا مشاور خانوادهجفتشون در سایر موارد کمک های خوبی هستن جوابی واسه این سوالا مثل هزارن سوال بی جوابم پیدا نمیکنم بازم مثل همیشه!!![/right] خسه نباشی 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ جوابشو فهميدي به منم بگو :w00:منم روزام همينجوري ميگذره :icon_pf (34)::icon_pf (34): من فک میکردم فقط خودم اینطوریم 1 لینک به دیدگاه
نگين...NeGiN 1499 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ من فک میکردم فقط خودم اینطوریم قبلا اينجور ي نبودم:w00: جديدا اينجوري شده :Ghelyon: از وقتي بابا بزرگم مريض شده :icon_pf (34): ربطش چيه نميدونم :w127: 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ قبلا اينجور ي نبودم:w00: جديدا اينجوري شده :Ghelyon: از وقتي بابا بزرگم مريض شده :icon_pf (34): ربطش چيه نميدونم :w127: منم از وقتی نمیرم دانشگاه اینجور شدم انشالله بهتر میشن 1 لینک به دیدگاه
نگين...NeGiN 1499 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ منم از وقتی نمیرم دانشگاه اینجور شدم انشالله بهتر میشن يوني رو كه نگو بهم گفتن ترم تابستن بر ندارم ميخوايم بريم مسافرت جات خالي چه مسافرتي رفتيم از پايان آخرين امتحان حتي مهموني هم نرفتيم جايي چه برسه به مسافرت :167: 2 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ يوني رو كه نگو بهم گفتن ترم تابستن بر ندارم ميخوايم بريم مسافرت جات خالي چه مسافرتي رفتيم از پايان آخرين امتحان حتي مهموني هم نرفتيم جايي چه برسه به مسافرت :167: من خواستم بردارم ولی همش درسای عمومی ارائه شده بود درکت میکنم برادرم تهرانه یه ماهه به مامانم میگم بریم تهران و یه هفته بمونیم و اخرش راضی شدن رفتیم برای یه هفته لباس اینا بردیم ولی فقط یه روز موندیم 1 لینک به دیدگاه
نگين...NeGiN 1499 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ من خواستم بردارم ولی همش درسای عمومی ارائه شده بود درکت میکنم برادرم تهرانه یه ماهه به مامانم میگم بریم تهران و یه هفته بمونیم و اخرش راضی شدن رفتیم برای یه هفته لباس اینا بردیم ولی فقط یه روز موندیم ولي يه چيزي كم بيا اينجا اولش نميدوني چيكار كني ولي بعد كم كم جايگزين پيدا كن براش 1 لینک به دیدگاه
eshagh_kh 466 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ خسته نیستم یه چیز مشخص هست که همه میدونن نمیدونم تو چرا نمیدونستی؟؟؟ خسه نباشی لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ زندگیه منم دقیقا همین جوریه بدونه هیچ هیجان یا اتفاق خاصی هرروز یه مدل فقط نوع غذاهایی که میخورم فرق میکنه لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ کنترل تو دستم میگیرم شبکه هارا هی عوض میکنم طبق معمول تلویزیون هم هیچی نداره و حوصله هیچی را ندارم و یه لحظه سردرد میگیرم سردرد کلافگی!!! به امروزم فک میکنم دیروزم و روزای قبل....چیکار کردم؟! صبح بلند میشم مثل همیشه! و یه ذره به خودم میرسم واسه چی؟نمیدونم! و میرم سراغ تلویزیون نمیدونم چرا فراموش میکنم تلویزیون چیزی جز اعصاب خورد کنی نداره و بلند میشم میرم اتاقم کمی کتاب میخونم نمیدونم چرا این روزا کتاب خوب نیس یا شایدم من اینجور فک میکنم و حوصلم سر میره میرم پشت کامپیوتر یه راست میرم سراغ نت مثل همیشه! البته اگه حوصله داشته باشم یه اهنگی میزارم بدون اینکه چیزی ازش بفهمم و میرم میلمو چک میکنم و میام باشگاه و انجمن و بعد اون میرم تو یاهو و با یکی میحرفم, باکی؟ فرقی نمیکنه واسم فقط یکی باشه بعد مثل همیشه -سلام خوبی؟ - سلااااام میسی خوبم یو خوبی؟ - منم خوبم چه خبر؟ - خبر خاصی نیس! ..... ..... زیر لبم میگم:خبر خاصی نیس؟ خبر خاصی نیس خبر خاصی نیس.... اینقد این جمله رو تکرار میکنم که تموم ذهنم پر از این جمله میشه این جمله رو نمیتونم هضمش کنم یعنی چی خبر خاصی نیس؟! اگر خبر خاصی نیس پس من اینجا چیکار میکنم و برای چی تو این دنیام؟؟؟؟ مثل همیشه اینم مثل هزاران سوالم که هیچ جوابی واسشون پیدا نمیکنم و یهو صدای در میاد پدرمه میرم پیشش و دوباره برمیگردم تو اتاقم و اینقد تو نت میچرخم که سرگیجه میگیرم و میام بیرون و یه فیلم درپیت ام بی سی میبینم ولی دوباره دیوونه میشم و برای فرار از دیوونگیم باز میام نت تا خودمو فراموش کنم تا وقتی که افطار میشه و در کنار افطار فیلم مزخرف جراحتو میبینم و همین طور وقت گذرونی میکنم و نمیتونم تحمل کنم و باز میام تو دنیای نت و بازم هیچی هیچ خبر خاصی نیس مثل همیشه!!! تا خسته میشمو میرم میخوابم زندگی من همینه البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگی! به خودم فک میکنم من مثل یه ربات زندگی میکنم و دیگه هیچی نمی فهمم دیگه نه ناراحت میشم نه گریه میکنم و نه میخندم ....دلم برای خندیدن تنگ شده حتی برای گریه کردن..... و قتی اینارو تو ذهنم مرور میکنم یکی تو درونم نمیدونم اسمشو بزارم وجدان یا نه بهرحال اون بهم میگه: خودت واسه خودت پیله کشیدی و تنها کسی میتونه این پیله رو پاره کنه خودتتی! اصن نمیدونم هدفم چیه؟؟؟!!! چرا هدفم فقط اینه, اکسیژن مصرف کردن !!! دیگه خسته شدم از خودم از همه از زندگیم و حالم داره بهم میخوره و نمیدونم زندگی من کجاست؟ اصن دارم زندگی میکنم؟ اصن زندگی چیه؟؟؟ جوابی واسه این سوالا مثل هزارن سوال بی جوابم پیدا نمیکنم بازم مثل همیشه!!! کنترل رو دستم میگیرم هر چی فشار میدم کانال و عوض نمیکنه ( حتما باتریش ضعیفه دیگه کی به فکر کنترل هست الان ؟ ) امروز دیروز پریروز و روزهای قبل همش و همش کار روی پروژه ناخوابی آماده کردن داکیومنت 120 صفحه ای فقط تو 24 ساعت ! :icon_pf (34): ارور گیری از یه پروژه با حداقل 50 صفحه تو یکی دو ساعت ( که بدون استثنا همه صفحه ها اررور میدن ) داکیمنت باید برای صحافی پرینت بشه و ببرمش صحافی تو گرما تو بی وقتی :icon_pf (34): وسط این هیر و ویر چند ساعت هم نت :jawdrop: بعدش هم خوندن داستان های دانلود شده کتاب بعدی که توآیلات گذاشته ( گرگ های مرسی فالز ) ولی کسوف و سپیده دم بهتر بود نهایت دو سه ساعت خواب ( تو خواب هم طبق معمول آخرین چیزی که قبل از خواب باهاش مواجه شدی ! اررو تو پروژه و کابوسش ) استرس پرزنت پروژه . :icon_pf (34): وسط همه اینا حل کردن اررور های سایر دوستان آه خواااب زندگی کجایی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده