aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز را.راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر. و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست! آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت. وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی ممنون:rose: 4 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ كوروش آرام نخواب بپاخيز ببين سحر آرزوي مرگ ميكند. بپاخيز پور كمبوجيه. داريوش آسوده مباش ببين همه به سحر دروغ ميگويند. بپاخيز داماد كوروش. مهدي مسلمانان،سوشيانت زرتشتيان، مسيحاي يهوديان،ستوده مسحيان،بپاخيز آخر زمان شده. محمد،زرتشت،موسي،عيسي، مگر شما از مردم قول نگرفتيد تا گرسنه هست سير نشوند؟ اين مردم پيروان شما هستند؟پس چرا بر آيين شما نيستند؟ كاوه قيام كن ببين ضحاك سحر را قرباني مارهايش كرده. فردوسي ببين عرب سوسمار خوار ديگر سوسمار نميخورد.او بهترين غذاها را ميخورد. فردوسي كياني گرسنه است و سوسمار هم ندارد كه بخورد. آرش،رستم،سامان،زال،اسفنديار،فريدون، سهراب،هوشنگ،سياوش،طهمورث،جمشيد، منوچهر،كيقباد،كاووس،پوريا، كوچك خان،ستارخان،باقرخان،فراهانيان، پهلوانان،قهرمانان،ايرانيان ديوان و اهريمننان در دلهاي مردم اند، گرز بياورد سحر كمك مي خواهد. " فرزند ميهن " 9 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ دختر یه پاسبون یه روز تو رختخوابش جیش کرد. ننه اش بچه رو کتک زد. پاسبونه اومد خونه دید بچه داره زار زار گریه می کنه. یه فصل زنش رو خونین و مالین کرد. همون شب دکتر دندانپزشک که داشت توی خیابون می رفت برخورد کرد با همون پاسبانه که عصبانی بود. پاسبونه از غیظش که با زنش دعوا کرده بود دکتره رو انداخت زندون. رئیس کارخونه که شب دندونش درد گرفته بود، صبح رفت سراغ دندونپزشک که دندونش رو بکشه، اما دید مطب یارو بسته است. آخه دندانپزشک رو دیشب پاسبون گرفته بود. رفت کارخونه با دندون درد و چون دندونش درد می کرد عصبانی شد و سه تا کارگر رو اخراج کرد. کارگرها چون بیکار شده بودن دزد شدن و پاسبونه دزدها رو دستگیر کرد و به همین خاطر بهش پاداش دادن، اون هم با پاداشی که گرفته بود واسه زنش النگو خرید. زنه هم که النگودار شده بود بچه اش رو ناز کرد و بهش گفت: دیگه سرجات جیش نکنی ها! تام و جری یه روز که تلویزیون داشت « تام و جری» نشون می داد، « جری» از دست تام فرار کرد. تهیه کننده تلویزون بهش گفت از این به بعد هر وقت تام اومد باید صبر کنی تا بخوردت. گفت: واسه چی؟ گفتن واسه این که مدیر عامل صدا و سیما گفته. گفت: اگه این طوره برمی گردم آمریکا پیش والت دیسنی، قرارداد هم بی قرارداد. بهش گفتن: زکی! تو ممنوع الخروجی! باران می آمد باران می آمد. مردم عاشق بودند. کسی انگیزه کار کردن نداشت. بوی گل ها در هوای نمناک می پیچید. میزان تورم افزایش می یافت. ماشین ها گل ها را به عاشقانی که قدم می زدند، می پاشیدند. مردم دنبال کار می گشتند. شاعران شعر می سرودند نوشته آ سید ابرام آقا :icon_gol: 2 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ انشتین میگه:عجیب است که در عین حال که در دنیا شناخته شده ای باز خیلی تنها باشی سهراب میگه : نزدیک تو می آیم،بوی بیابان میشنوم،به تو میرسم،تنها میشوم،کنار تو تنهاتر شده ام...! تنهایی....! گاهی وقتا حتی اگه تو اوج هم باشی،میتونی حسش کنی....!تو دل جمع، غریبه با همه ،آشنا با خویش...! چرا بعضیا تا این حد از تنهایی خودشون فرارین....،و بعضیا عاشق خودشونو تنهاییاشونن....؟ تنهاییامون فرصتیه برای اصلاح کردن شخصیتمون،جبران اشتباهامون،یا فقط زمانیه برای افسوس ها و آه کشیدنا....؟ چرا خیلی خیلی تنهاییم یه وقتایی،با این که آدمای زیادی دور و برمون هستن...؟منظورم اون تنهایی نیست،اون یکی تنهاییه...! تو تنهاییاتون،با خودتون،به چه چیزهایی فک میکنین؟ من امروز داشتم به این فک میکردم: زندگی به تمامی روبه رویم ایستاده ومن در این فکر که...که تنها،میشود روبه رو شد با روزهای سختی که در پیش رو دارم...؟!روزهایی که هیچ دلیلی نیست بخواهند روی خوش به من نشان دهند...!من...اینجا به تمامی ایستاده ام در برابر خودم و زندگی...! چه یار کشی بی رحمانه ای!در یک سو من هستم و تمام چیزهایی که میتوانم داشته باشم شامل افکارم خنده ها و گریه ها و حرف هایی که با هیچ قلمی نمیتوان نوشت،و در یک سو بازی بیرحم زمانه با تمام ابزاری که برای کوبیدن من لازم است...! من تنها،در مکالمه ی بی صدای خودم و خودم،تسلی بخش چشم هایی میشوم که گاهی بی دلیل تر میشوند...،اشک ها،سکوت ها،پرده ی کنار کشیده شده ی اتاق،درخت پیر کاج از توی حیاط،همه ی این ها نظاره گر منند چه ریتم خوشایندی دارد گاهی این تنهایی،و گاه دلگیر میکند روحم را آن چنان که از دیدنی ها چشم میپوشم وهمه چیز را زیر پا میگذارم بی دلیل...،و باز بی دلیل (چرا که دلیلی نیست در هیچ چیز،همه سرگرمی است و همه دلخوشی و همه توهم...!)،آرام میشوم و سر بودن دارم گاهی...!دوست دارم باشم گاهی واز همه ی این خوب ها پر شوم...وگاه چیزی نیست دربرابرم جز پوچ ها...! 3 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ ساكت و ساده و سبك بود؛ قاصدكی كه داشت میرفت. فرشتهای به او رسید وچیزی گفت. قاصدك بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید. قاصدك رو بهفرشته كرد و گفت: اما شانههای من ظریف است. زیر بار این خبر میشكند. مننازكتر از آنم كه پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم. فرشته گفت: درستاست، آن چه تو باید بر دوش بكشی ناممكن است و سنگین؛ حتی برای كوه. اما تومیتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی. فرشته گفت: فراموش نكن. نام تو قاصدك است و هر قاصدكی یك پیام رسان . آنوقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبری دشوار كه بویازل و ابد میداد. حالا هزاران سال است كه قاصدك میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و میرود وهمه میدانند كه او با خود خبری داد. دیروز قاصدكی به حوالی پنجرهاتآمده بود. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود كه هر قاصدكی یك پیام آور است. پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد. اما اگر باز هم قاصدكی را دیدی،دیگر نگذار كه بیخبر بگذارد و برود. از او بپرس چه بود آن خبری كه روزیفرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ سومین ستاره ی این شب پانصد ساله دکتر مصدق بود.او در زمان خاصی بر سر کار آمده بود.تعارضات انگلیس و آمریکا جدی شده بود و این موقعیت مناسبی برای مصدق بود تا به اهداف خود نزدیک تر شود.مهم ترین هدف مصدق در آن جو نامناسب داخلی و بین المللی این بود که به ملی کردن صنعت نفت برسد که البته به دلیل کارشکنی های داخلی و خارجی و عمر کوتاه دولتش موفق به رسیدن به آن نشد.او در سیاست اقتصادی به دنبال اقتصاد بدون نفت بود با اینکه از تاثیرات مثبت آن نیز غافل نبود. در روابط سیاسی خارجی به دونبال سیاست موازنه ی منفی بود یعنی مخالفت با دادن هر نوع امتیاز به دشمن. او یک مبارز پارلمانی بود.عضویت در طبقه ی اعیان او را در 29 سالگی به ولی بودن رسانید.اما به زود روح آزادی خواه او باعث شد راهش عوض شود.امر مرد ساده زیستی بود و با مردم روابط مناسبی داشت و همواره به میل مردم رفتار می کرد.با اینکه او از اعیان قاجار بود اما هرگز تن به همکاری با سر سلسله ی پهلوی نداد.دو بار توسط رضا شاه به زندان فرستاده شد و مدت زیادی را نیز در تبعید به سر برده بود که از او فرد خود ساخته ای بوجود آورده بود.او می گفت:"گرسنه می مانیم و آزادی و استقلال را از دست نمی دهیم."همین شعار او بود که بعد ها از طرف سران کشور های غیر متعهد دنبال شد.او فردی آزادمنش بود.به سرزنش و تهمت سر سپردگان استعمار اعتنایی نداشت حتی وقتی به نخست وزیری رسید دستور داد در جراید هر چه در مورد او نوشته شد نباید مورد اعتراض قرار بگیرد.این خصلتی است که امروز هم به سختی می توان آنرا در یک سیاستمدار یافت. او آنقدر آزاده بود که کار برای استبداد را بردگی می دانست.او حتی نخست وزیری را از رضا شاه نپذیرفت چون نمیخواست برده ی استبداد باشد.مصدق با کشف حجاب وکلاه پهلوی مخالف بود.تا جایی که در مجلس لب به اعتراض گشود و گفت هشت ماه در خانه می ماند تا به کلاه و لباس اجباری شاه تن ندهد.مصدق کسی بود که از امیر کبیر الگو برداری کرده بود تا بتواند امور را به سامان برساند او تمام توان خود را به کار بست تا وضعیت کشور را به وضع مناسب تری ارتقا دهد.در این راه هرگز خیانت یا فساد را به ذهن خود وارد نکرد و با شهامتی مثال زدنی جلوی تمام قدرت ها ایستاد.تا جایی که آمریکایی ها را وادار کرده بود به خواسته های او تن دهند.فهم اقتصادی مصدق به حدی بالا بود که باعث اصلاح روابط تجاری و واردات و صادرات کشور شده بود.او سختی های زیادی از مردم کشید و در آخر... اقتصاد بدون نفت و عدم تحمل مردم و دشمنان داخلی و خارجی عرضه را برای مصدق تنگ کرد.مصدق کسی بود که اعتقاد داشت نباید به هیچ کشور خارجی امتیاز داد تا دیگر کشور ها به طمع تقاضای امتیاز کنند و اگر دادن امتیاز شأن و منزلت داشت ممالک مترقی تر اقدام به این کار می کردند.همین جرایم برای او کافی بود تا او را به تبعید بفرستند و کار های او را به نقد بکشند و البته در این چند ساله ها به او تهمت خیانت زده شود.او کسی نبود که نداند که چنین بلا های را باید از سر بگذراند.اما ایستاد. به نقل از کتاب جامعه شناسی نخبه کشی! 2 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ دیروز سریال اسپارتاکوس رو تموم کردم!سریالی از نظر فنی وکیفی درسطحی نازل ولی تنها چیزی که برام جالب بود وجود تکرار بیرحمی ها دروغها خیانتها وفریبها درتمام طول تاریخ بود تاریخ رو همیشه قدرتمندان نوشته اند واصلاحش به دست دشمنانشون بوده! انسانیت حلقه گم شده پارادوکس زمان الان برا من مصداق عینی واقعیت همین شعر هست از همان روزي كه دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون هابيل از همان روزي كه فرزندان آدم زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد آدميت مرده بود گرچه آدم زنده بود از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند آدميت مرده بود بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت اي دريغ آدميت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانيت است سينه دنيا ز خوبي ها تهي است صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست قرن موسي چمبه هاست روزگار مرگ انسانيت است من كه از پژمردن يك شاخه گل از نگاه ساكت يك كودك بيمار از فغان يك قناري در قفس از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار اشك در چشمان و بغضم در گلوست وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست مرگ او را از كجا باور كنم صحبت از پژمردن يك برگ نيست واي جنگل را بيابان ميكنند دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند صحبت از پژمردن يك برگ نيست فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست در كويري سوت و كور در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانيت است . حالا تا کی ما به دنبال اتوپیا وجستجوی تعالی انسان هستیم درحالیکه هرگز وجود نداشته معلوم نیست تکامل ومیل به رسیدن به کمال تنها دلیل ممانعت از سقوط وحشتناک انسانها به ورطه واقعیت ذاتشونه راستی برین کتاب کوری خوزه ساراماگو رو بخونین ارزششو داره :rose: 2 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ لبخند می زنم و او فکر می کند که بازی را برده... هرگز نمی فهمد با هرکسی رقابت نمیکنم !!! ما دقیقا آدمهایی هستیم که طوری تربیت شدیم که خجالت میکشیم کسی را ستایش کنیم... بهش ابراز علاقه کنیم...ولی خجالت نمیکشیم ازفحش دادن، تحقیر کردن، انتقاد کردنهای بیپایان...بله ما دقیقا این طور آدمایی هستیم... از خدا که پنهان نیست… لااقل از شما پنهان بماند ! کاش باز هم کسی پیدا میشد که بپرسد: علم یا ثروت؟ تا بگویم هیچکدام... هات داگ ! بعضی حرفا رو نمی شه گفت اما می شه نوشت.... بعضیا جونشون رو پای هدفشون میذارن، بعضیا هم جون دیگران رو !!! دیگران کاشتند و وضع ما این شد، ما نکاریم بهتر است !!!! به سراغ من اگر می آیی , دگر آسوده بیــــــا ... چند وقتی ست که فولاد شده ... چینی نازک تنهایی من... هروقت تونستی به گذر زمان غلبه کنی بدون که به هرچی دیگه توی این دنیا می تونی غلبه کنی ! روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد بر آورد : " آدم پیدا کنید ... سجده خواهم کرد..." :icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ اگر فکر مىکنيد درس خواندن سخت است، به اين بچه نگاه کنيد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام هرگاه احساس کرديد که ديگر بايد تسليم شويد، به اين مرد فکر کنيد اگر فکر مىکنيد کارتان سخت است، به اين مرد نگاه کنيد اگر از سيستم حمل و نقل گله داريد، به اينها نگاه کنيد اگر فکر مىکنيد جامعه با شما رفتارى ناعادلانه دارد، به اين پير زن نگاه کنيد اگر فکر مىکنيد حقوقتان کم است، پس اين دختر بچه چه بگويد؟ اگر فکر مىکنيد دوستان زيادى نداريد ... از زندگى لذت ببريد، همانگونه که هست و همانگونه که پيش مىآيد 2 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! قطره عبور كرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن! خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟ خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است! و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور كرد! و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت : حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است! 2 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ من که همون اولشم گفتم مسئله زمان هست وگسترش اگاهیحتی دربین جامعه تحصیل کرده وروشنفکر ما اینیه درد عمیق هست چه برسه به عامه ملتی که صبح زنده باد مصدق میگفتند وشب خواستار اعدامش بودن وقس علیهذا! گسترش اگاهی زمینه های خودش رو میخواد وتلاشی مثل المانیها وژاپنیها نه اینکه کپی کنیم همه چیزشونو ولی میشه فرهنگ ها رو ازشون استفاده کرد محیط یک عامل بسیار تاثیر گذاره مهرشاد عزیز اگه فرضا من یا تو تو دره پنجشیر به دنیا میومدیم شاید الان با زبان روزه داشتیم درس انتحار یاد میگرفتیم وشاید اگه تو مونیخ بزرگ شده بودیم الان داشتیم مسلسلی برای کشتار ودفاع میساختیم! به هرحال فهمیدن درد بزرگیست ولی باید این درد رو مزه مزه کنیم باشد که نسلی نو ومتفاوت بوجود اید! درمورد رفتن یا نرفتنم و*****ها من باور دارم که هنوزم هممون میتونیم مثل اونا باشیم یا باورشو داریم که میتونیم تغییر بدیم افکاررو به هرحال اینجا ایران است! مگه میشه از پستای سجاد به همین سادگی گذشت........................ 6 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ سخته انسان باشی برای اینکه انسان باشی باید خوب ببینی خوب بشنوی خوب بفهمی خوب درک کنی ووووو......و مهمتر از همه بی تفاوت نباشی به انجه می بینی می شنوی می خوانی می فهمی درک می کنی ووووو... بی خیال وراحت از کنار رنج دیگران نگذز ی... درست قاصدک انسانیت یعنی بیداری وجدان اما الان اگه کسی وجدانش بیدار شه باد خودش به خواب ابدی فرو بره .. اما بازم ممنون اب دریا را گر نتوان کشید - هم بقدر تشنگی باید چشید. به نام كسي كه در همين نزديكي ست ... درود امروز با ايجاد اين تاپيك در خدمت شما هستم ؛ شايد عده اي از بچه ها من رو بشناسند ، معمولا در دنياي مجازي با نام " ايليا " شناخته مي شدم ، اسم شخصيم در شناسنامه كه پدر و مادرم برام انتخاب كردند " علي " هست . اين اسم رو دوست دارم چون برام به يادآورنده ي يك مرد بزرگ هست خيلي دوستش دارم ( حداقل با شنيدن اوصافش ) بگذريم . امروز در اين تاپيك با يك هدف پست مي زنم و شايد خيلي خطير و در عين حال خطر ناك . شايد بسياري از دوستان به خصوص دوستان متعصب ترمون خيلي بهم ايراد بگيرند اما به قول شريعتي چه بايد كرد از دسته ي حرفاي گفتني است و قاصدك يعني اداي يك رسالت. امروز براي اولين بار در اين جا قصد دارم يك مذهب ، فرقه ، حذب ، دين و يا هرچيز كه شما فكر مي كنيد به عنوان اسم باهاش متناسبه رو پايه گذاري كنم . البته نمي شه گفت پايه گذاري چون اين دين با اونچه كه در ذهن ما از دين و مذهب و حذب ساخته شده خيلي متفاوت خواهد بود در اصل مي تونم بگم ديني هست كه نياز به هيچ پايه گذاري نداره چون نادانسته همه بهش معتقد هستيم اما عمل بهش رو فراموش كرديم . ساليان سال از خلقت موجودي به نام انسان ميگذره و در تمامي اين سالها هر بار در هر دوره برنامه اي به نام دين براي بشر فرستاده شد بعضي بيشتر ماندند و بعضي كمتر، بعضي راست بودند و بعضي دروغ بعضي نيك بودند و بعضي شر بعضي اسباب سودجويي و بعضي .. در هر دوره پيامبري براي هر دين آمد و خود را فرستاده اي از جانب نيرويي بزرگ و عظيم به نام خدا مي خواند ، نيرويي كه انسان در برابر آن بسيار كوچك بود، نيرويي آن قدر قوي كه همه چيز در جهان زير دست او بود . آري همان خدايي كه گاه در آسمان بود و گاه در زمين ، گاه يك ستاره بود و گاه يك خورشيد ، اما در نهايت ديدند نمي شود ! پس گفتند " خدا " همان قادرترين است كه هرگز به چشم ديده نمي شود ! درست هم بود ؛ اما باز هم اشتباه از آن جا نشئت گرفت كه به دنبال خدايي رفتند ناديدني اما از فرط بزرگي خدايي اش و كوچكي خود ! گذشت ؛ خداي را كشف كردند ! اما تازه اين آغاز ماجرا بود ؛ گفتند چگونه به او برسيم كه پشت در پشت پيامبر آمد ! اما غافل از اينكه همين آمدن و رفتن ها موجب چپ و راست شدن و تفرقه شد . يكي عيسوي شد و ديگري موسوي يكي محمدي و يكي ابراهيمي .. باز بعضي به وحدت رسيدند، اما ماندند آب را از بالا به پايين بريزند يا از پايين به بالا ! و باز فرقه ها كردند دين را .. و بي شك اين روند ادامه خواهد داشت مگر آن كه ديني بيايد واحد . آري اين جمله آشناست اما جمله ايست گم شده و سرگردان ميان هزاران جمله ي ديگر و شايد اين يكي حقيقت باشد و راست ، كه هست . فارغ از آنچه كه امروز خواهم گفت اگر از من بپرسيد كدام دين ميان تمام ادياني كه آمدند و رفتند كامل ترين است خواهم گفت " اسلام " ، جمله ام را دوباره بخوانيد " دين ميان تمام ادياني كه آمدند " آري ، اسلام كامل ترين دين بود ، اما دين كاملي نبود . همانطور كه گفتم بايد ديني مي آمد واحد ، ديني كه واحد مي بود و واحد مي ماند ، اما اسلام هم واحد نماند . اما ديني كه امروز من دوباره در شما بارور خواهم كرد ( نمي گويم من پايه گذاري مي كنم ) ديني است كه در آن نمي خواهد براي كسي به خاك بيافتي و به سجود بروي . ديني كه در آن خدايي بزرگ كه تو در مقابل آن هيچي وجود ندارد . ديني كه در آن تو خود همان بزرگترين و قادرتين هستي . آري ؛ ديني كه خود خداي خويش خواهي بود ، درونت ، وجدانت ، وجودت خداي تو خواهد بود . ديني كه انساني ديگر واسطه ي ابلاغ آن به تو نيست . ديني كه پيامبرش هيچ گاه و در هيچ زمان تو را تنها نخواهد گذاشت . ديني كه بر ورق هاي فناپذير كاغذ درج نخواهد شد . ديني كه براي آن هيچ كتاب و دفتر و پيامبري نيست . آري ؛ ديني كه هيچ گاه خطا و اشتباهي در آن نخواهد بود . ديني كه تو تمام آن هستي و تك تك ذرات بدنت پاره ايست از آن . ديني كه وعده هايش براي روزگار پس از مرگ تو نيست . ديني كه در آن گناه نكردنت براي ترس از عذاب و دوزخ و وعده هاي هيچ كس نيست . ديني كه تو در آن گناه نخواهي كرد چون با تمام وجود اين را پذيرفته اي و مي داني . ديني كه براي پذيرفتن آن نياز و به هيچ ذكر و ورد و عملي نيست . ديني كه تو از بدو وجود با آن زيسته اي اما گذر عمر گرد غبار فراموشي بر آن نشانده است . ديني كه اگر به آن وارد شدي هديه ي آن به تو لبخند ، شادي ، آرامش و خوشبختي ست . و اگر از آن خارج شدي كسي تو را عذاب نخواهد كرد و تنها عذاب براي تو از دست دادن اين لذايذ شيرين زندگي خواهد بود . ديني كه در آن براي پاسخ به سوال هايت تنها بايد به درونت درجوع كني نه به هيچ شخص و كتاب و دفتري . و منجي موعود آن وجدان توست آن هنگام كه گرد غفلت را از كتيبه ي وجودت پاك گرداند . ديني كه تنها يك ركن دارد و آن " انسان " بودن است . و تنها برنامه اي كه براي زندگي تو خواهد داشت جمله اي ست با دو كلمه : " انسان باش ." " انسانيت " نظر شما نوانديشاني ها در اين مورد چيه ؟ . بدون شرح 6 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ گویی، خانه های این شهر، قبرهایی عمودی است، که در آن مردگانش نه تنها سکوت نکرده اند،بلکه راه می روند و می دوند و حرف می زنند. وکسی چه می داند، شاید زنده هایی که ما مرده می انگاریم، در خانه های افقی شان، به همین می اندیشند. باران می بارد، هوا ابری است. این باران زمستان است. می دانم که آسمان، به من حسادت خواهد کرد، دل من ابری تر است. بارانش هم بهاری است. سکوت دلم را با صدای نم نم باران شکسته ام. کدام باران؟ . . . بارانی که بهاری تر است. گیتارم در دست، فکرم مشغول و دلم گرفته . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام آفتابی نیست! خورشید کجاست ؟ همه خوابند، من و تو به چه می اندیشیم؟ . . . سکوت را با سکوت پاسخ باید داد، باران را با ابر، ابر را با دل، دل را با غم، و غم را با تنهایی . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام و تنهایی را با خدا قسمت باید کرد. و خدایی که از همه تنهاتر است، . . . سکوت کرده ! شاید خدا هم از سر تنهایی با کسی حرف نمی زند، آری خدا تنهاترین است. تمام تنهایی من لحظه ای است. شاید لحظه ای دیگر سکوت را بشکنم. اما خدایی که من قدر سکوتش را نمی دانم، از همه تنهاتر است. حال، می دانم تنهایی چیست؟ . . . باران می بارد، هوا ابری است. و هر کسی بر سقفی پناهنده . . . مَرد می خواهد در این باران قدم زدن . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به مردگان می اندیشم، و به تنهایی خویش، . . . شاید رفتگانم از من تنهاتر باشند . . . ذهن من آشفته، . . . منتظر می مانم،تا کسی قفل این پاره ی غم باز کند. هر کسی هستی باش، منتظر می مانم . . . منتظر می مانم ، تا که از راه رسی و قفل تنهایی من باز کنی، منتظر ، تا که از راه رسیم و قفل تنهایی هم ، باز کنیم . . . برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام هر کسی هستی و هر جا که تو مسکن داری، برایت،یک بغل آرامش، یک دوجین پاکی و صدق، بی کرانی از فهم،آرزو دارم من. نیستی تو اما . . . هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی. باز هم ، در همین فکر آشفته ی خویش، عارفانه ، . . . من به تو می رسم ، انگار دوباره . . . باران بند آمد، باز هم من تنها، برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام نیستی تو اما، . . . هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی . . . نقل از وبلاگ واحه ای بنام تنهایی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۸۹ بیایم با خودمون قرار بزاریم همه اینا فقط یه حرف نباشه.همه اون چیزایی رو که دوستشون داریم و میدونیم با اونا میتونیم انسان باشیم رو عمل کنیم.ایلیا گفت از فردا..........بیایم واقعا" از فردا سعی کنیم هر روزمون بهتر از دیروز باشه.همه کسایی که تو این تاپیک یا تاپیکای مشابه تشکر دادن یا پست زدن از فردا خوب که هستن خوبتر بشن.باور کنیم میشه.به قول یه تاپیکی ما هر روز متولد میشیم.میتونیم فردا شروعی نو در زندگی و نگاهی نو به اطرافیانمون داشته باشیم.............بزرگی گفت:اگه شبی کسی رو در حال انجام خطایی دیدی فردا صبحش اونو با اون خطا نگاه نکن.شاید تا صبح تغییر کرده باشه......................بیایم واقعا" انسان باشیم.به قول یکی دیگه از تاپیکها مثل اون قطره آبی باشیم که با قطره های دیگه جمع میشه ورفته رفته راه خودش رو حتی از روی تخته سنگهای بزرگ پیدا میکنه.نه مث اون سنگه که ممکنه مدتها سر جای خودش بمونه.بیایم قلبامونو از هر چی که کدرش میکنه پاک کنیم.بیایم جوری جامعمونو بسازیم که دیگه انواع و اقسام تاپیکهایی که خودمونو مسخره میکنیم نداشته باشیم.بیایم اگه عملی از ما سر میزنه با وجدان خودمون اونو ارزیابی کنیم قبل از اینکه دیگران به ما بگن.وجدان محکمه ایست که نیازی به قاضی ندارد.همه ما از این دست جملات زیاد بلدیم.بیایم اونا رو واقعا" به کار ببندیم.بیایم به قول همین تاپیک انسان باشیم 3 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ چگونه خوابدیدن خود را کنترل کنیم؟ رادیو ف ر دا نشریه علمی «ساینتیفیک امریکن» اخیرا مصاحبهای انجام دادهاست با دردره برت کارشناس روانشناسی در دانشگاه هاروارد و مؤلف کتابی به نام «هیئت خواب» که در زمینه چارهیابی برای مشکلات از طریق کنترل خواب نوشته شدهاست.آیا میشود آنچه شبها به خوابمان میآید را کنترل و هدایت کنیم؟ آیا آنچه در فیلم تازه اکران شدهٔ «سرآغاز» (Inception) پخته و پرورانده شده ریشه در حقیقت دارد؟ در این فیلم علمی-تخیلی آمریکایی که شانزدهم ژوئیه اکران شد یک سرمایهدار بزرگ ژاپنی میکوشد با بهکارگیری متخصصان نفوذ به خواب و رؤیا، ایدهای مخرب را در ذهن وارث اصلی شرکت رقیب خود بکارد. برای بررسی پرسشهای بالا، نشریه علمی «ساینتیفیک امریکن» اخیرا مصاحبهای انجام دادهاست با دردره برت (Deirdre Barrett) کارشناس روانشناسی در دانشگاه هاروارد و مؤلف کتابی به نام «هیئت خواب» (The Committee of Sleep) که در زمینه چارهیابی برای مشکلات از طریق کنترل خواب نوشته شدهاست. در بخشهایی از این مصاحبه میخوانیم: جوردن لایت (مصاحبهگر) : همهٔ ما با خواب دیدن آشنا هستیم، اما تعریف علمی آن چیست؟ دردره برت : معنی تحتاللفظی آن تجربه کردن حکایتها و داستانهایی در حین خواب است. گروهی هم خوابدیدن را آن قسمت از تجربه خواب تعریف میکنند که در حین حرکات سریع چشم رخ میدهد ولی تحقیقات این نظر را اثبات نکردهاست. چرا به نظر میآید که بیشتر خوابدیدنها مربوط به همان قسمتی از خواب است که در آن چشمها بستهاند ولی به سرعت حرکت میکنند؟ قسمت حرکات تند چشم تنها قسمتی از خواب است که فعالیت بخش اعظم قشر مخ در آن تقریباً به همان اندازه فعالیتش در زمان بیداری است. در کل اینطور به نظر میآید که فعالیتهای بخش پایینی ساقهٔ مغز باعث بیدار شدن قشر مخ میشود و در نتیجه، قشر مخ پس از فعال شدن، اندیشههایی منظم و معنیدار را ترتیب میدهد. البته هر چند وقت یکبار به موردهایی برمیخوریم که افراد در آن قسمت از خواب که چشمها حرکت ندارند هم خوابهای داستانوار و کاملی را دیده و گزارش میکنند، اما این موردها بیشتر مربوط به افرادی است که ضربههای روحی بزرگی به آنها وارد شده بوده یا کارشان دارای شیفتهای متغیر زیادی است. بنابر این ممکن است این امر به حالتهای غیر معمول مرتبط باشد. آیا در حین خوابدیدن، بخشهایی از مغز بیشتر از بقیه قسمتها فعالیت دارند یا این امر به نوع رؤیا بستگی دارد؟ در آن قسمت از خواب که چشمها حرکات تند دارند بخش جلویی مغز هم به حالت نیمهخاموش درمیآید. این همان بخشی است که مأمور سانسور رفتار و افکار ما در طی روز است. بخش جلویی مغز همان جایی است که افکار را با آنچه جامعه «ناشایست» دانسته محک میزند و همان قسمتی است که به شما میگوید: «این کاری که میکنی منطقی نیست.» برای همین، وقتی که مشکلات و گرفتاریها در خواب به سراغمان میآیند و مغز، راه حلهای جالبی هم برای آنها ارائه میدهد، منطق این راه حلها با منطق چارهیابیهای افکار روزانه فرق دارد. راه حلهای برآمده از خوابدیدن، زیاد از خطوط مستقیم و راههای راست پیروی نمیکنند. چطور میشود در خواب برای مشکلات چارهیابی کرد؟ برای این کار اول باید پیش از به خواب رفتن به آن مشکل فکر کنید و ببینید که آیا میتوانید از این مشکل یک تصویر ساخته و در ذهنتان آن را مجسم کنید. بعد سعی کنید تا این تصویر را در ذهنتان نگه دارید و آخرین چیزی باشد که پیش از به خواب رفتن به آن فکر کردهاید. برای اثر بهتر، چیزی که به تصویر آن مشکل شباهت داشتهباشد را روی پاتختی کنار تخت خواب بگذارید. مثلاً اگر مشکل شخصی با کسی دارید عکس او را بگذارید یا اگر نقاش هستید یک بوم سفید نقاشی در کنار تخت بگذارید. یا اگر دانشمند هستید دستگاه نیمهتمام خود را کنار تخت خواب قرار دهید و اگر ریاضیدان هستید کاغذ مسئلههای دشواری که به دنبال اثباتشان هستید را بگذارید. مسئله مهم دیگر اینست که وقتی بیدار شدید زود از تخت درنیایید. اگر پس از بیدار شدن حواستان به چیز دیگری پرت بشود نیمی از رؤیاها دیگر یادتان نمیآید. بعد از بیدار شدن در همان حالت قبل دراز بکشید، اگر خوابی که دیدهاید همان لحظه یادتان نمیآید ببینید که آیا احساس خاصی در خود حس میکنید و به آن احساس توجه کنید. با این کار همه محتوای رؤیا رفتهرفته به ذهنتان برمیگردد. من این آزمایش را یک هفته تمام بر روی دانشجویان انجام دادم و ۵۰ درصد از آنها در مورد مشکلاتشان خواب دیدند و یکچهارم از آنها موفق به حل آن مشکل در خواب شد. اگر بخواهیم در مورد فرد مشخصی یا مورد مشخصی خواب ببینیم باید چه کار کنیم؟ اگر برای مثال میخواهید خواب یکی از درگذشتگان یا بستگان دور از خود را ببینید هم خوب است عکسی از او را در کنار تخت بگذارید و پیش از خواب به آن نگاه کنید یا جملهای کوتاه در مورد موضوع خواب و یا تصویری از موضوع را به عنوان آخرین تصویر پیش از خواب در ذهن نگه دارید. اگر برای نمونه دلتان برای خوابدیدن در مورد پرواز تنگ شده عکسی از یک انسان در حال پرواز را روی پاتختی بگذارید. آیا میشود در خواب، متوجه بشویم که داریم خواب میبینیم؟ بله. به این پدیده میگویند رؤیای روشن. اینگونه رؤیاها خیلی کم پیش میآیند و ۱ درصد از خوابدیدنها را شامل میشوند. اگر در حالی که به خواب فرومیروید به خود بگویید: «امشب موقع خوابدیدن میخواهم متوجه خوابدیدنم بشوم» این کار کمک میکند تا شانس رخ دادن رؤیای روشن را افزایش بدهید. از مهمترین عوامل دیگر که به وقوع رؤیای روشن کمک میکند خوابیدن به اندازه کافی است زیرا کمخوابی باعث میشود تا قسمت حرکات تند چشم کوتاهتر بشود. ما در طول خواب شبانه، هر ۹۰ دقیقه وارد مرحله حرکت تند چشمها میشویم. طول این مرحله هر بار به طور تصاعدی از بار قبل طولانیتر میشود و اگر شما شبها هشت ساعت خواب عادی را نداشتهباشید بخش بزرگی از مرحله خوابدیدن را از دست میدهید. کنترل خواب و رؤیای دیگران چطور؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ گهگاه راههایی برای تأثیر گذاشتن بر روی رؤیاهای دیگران وجود دارند برای مثال استفاده از تحریککنندههای حسی. برای نمونه دانشمندان دستگاهی را به روی صورت افراد نصب کردهاند که با تشخیص مرحله حرکت تند چشم شروع به پاشاندن نوری ضعیف و قرمزرنگ به صورت آنها میکند. نتایج این آزمایش نشان داد که این کار باعث میشود تا افراد در جریان داستانپردازیهای خواب خود نوری قرمز و سوسوزننده هم ببینند. برخی دیگر از دانشمندان، بخشهایی از مغز افراد را در حین بیداری در معرض تحریکهای مغناطیسی قرار دادهاند و توانستهاند با اینکار باعث تغییر نوع خوابدیدن بشوند و درصد شاد بودن یا غمناک بودن رؤیا را تغییر دهند. تحریککنندههای شنیداری بهترین نوع محرکها هستند مثلاً حرف زدن آرام یا افزودن صدای آب در پیرامون شخص در حال خواب. البته در مورد محرکها باید محدوده دقیقی را رعایت کرد تا باعث بیدار شدن افراد نشود. ما همچنین هماینک با تصویربرداری از مغز به هنگام خواب، توانستهایم نوع رؤیاهای افراد را بهدرستی حدس بزنیم. با بهتر شدن تصویربرداریها که فعالیت بخشهای مغز را نشان میدهند و نوع رؤیاها را نشان میدهند و با بهکارگیری محرکهای پیشرفتهتر شاید بتوان در آینده دستکاری بیشتری در رؤیاهای افراد انجام داد. :icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید می ماند ولی قلبش سیاه می شود . دوست داشتن کسی که لایق نیست اسراف محبت است. **** تنها نعمتی که برایت در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم تصادف با یکی دو روح خارق العاده است ، با یکی دو دل بزرگ ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست . چرا نمی گویم بیشتر ؟ بیشتر نیست. یکی بیشترین عدد است.... **** همیشه رفتن رسیدن نیست ولی برای رسیدن،باید رفت- در بن بست هم راه آسمان باز است- پس پروازبیاموز **** نبودن هرگز به تلخی از دست دادن یک بودن نیست، بودن هایت را هرگز از دست نده **** من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم، چون آنها از روی عشق می رقصند و اینها از روی عادت نماز می خوانند. **** چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند و چه اندکند کسانی که حرفی نمی زنند اما بسیار می گویند *** چقدر دوست دارم این سخن مسیح را : از راه هایی مروید که روندگان آن بسیارند از راه هایی بروید که روندگان آن کم اند. *** همواره روحی مهاجر باش به سوی مبداء به سوی آنجا که بتوانی انسان تر باشی و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالت دائمی توست... *** با تو.... همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم.... *** رنج... نیرویی است که آدمی را از پوسیدن در مرداب آرامش و رفاه و بی خبری مانع می شودو روح را بر می انگیزد تا همـچون لایه ی رسوبـی سیل بـر روی خاک ، سفت و خشک و سفال مانند نشود .... *** وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم، وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم وچه سخت است تنها متولد شدن!مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن است *** چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ، تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. و چشمه که خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی ، بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه ی آب گردی و نه آتش!!! و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت ...! *** رسم زندگی این است یک روز کسی را دوست داری و روز بعد تنهائی به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده است مثل یک میهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی؟ این رسم زندگیست تو نمی توانی آن را تغییر دهی پس تنها آواز بخوان این تنها کاریست که از دستت بر می آید *** بگذار تا شیطنت عشق چشمان ترا به عریانی خویش بگشاید..... هر چند انجا جز رنج و پریشانی نباشد.... و اما کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن. *** خداوندا..... برای همسایه که نان مرا ربود، نان !! برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی !! برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش !! و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم..... *** زندگی خوردن و خوابیدن نیست انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست. زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف. یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند. *** اگر مخالفان خود را به پای چوبهی اعدام می کشانی ! بدان صاحب عقلی هستی بسان طناب . و اگر مخالفان خود را به زندان می فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس . و اگر با مخالفان خود به جنگ درمی افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به بحث و گفتگو می پردازی و آنها را متقاعد می سازی و به سخنان حق آنها قناعت می کنی! بدان صاحب عقلی هستی بسان عقل... *** تا اسمان راهی نیست اما تا اسمانی شدن راه بسیار است.. *** رقت بار ترین منظره ای که مرگ رانیز می گریاند،التماس یک گرگ است! ناله عاجزانه یک شیر است! نه، گریستن یک مرد است! *** کسی را دوست میدارم..... خداوندا از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم حال که بزرگ شده ام، و کسی را دوست می دارم، می گویند: فراموشش کن. *** صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر و از این دو دردناکتر ان است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش!!!! *** حرفهایی است که هیچ گاه زبانها بهم نمیگویند.... حرفهایی است که فقط دستها میتوانند بهم بگویند. *** هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. *** دلی که از بی کسی غمگین است،هر کسی را می تواند تحمل کند.هیچ ﮐس بد نیست.دلی که در بی اویی مانده است،برق هر نگاهی جانش را می خراشد! :icon_gol::icon_gol: 5 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ درروزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بودکه همه احساسات درآن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تابرای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. درهمین زمان اوازثروت باکشتی یاشکوهش درحال گذشتن ازآنجابودکمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم." عشق تصمیم گرفت که ازغرورکه باقایقی زیبادرحال ردشدن ازجزیره بودکمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر." "آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: " بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم." صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند .ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: " چه کسی به من کمک کرد؟" دانش جواب داد: "او زمان بود." "زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟" دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند." 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم خداوند به او داد اگر ..... اگر ....... واگر اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم گفت بخواه که دوست بداری بخواه که دیگران را کمک کنی بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست در نگاه و لبخند دیگران حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد اگر الآن نه، پس کی؟ زندگی همواره پر از چالش است بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم خیال می کنیم که زندگی،.... همان زندگی دلخواه موقعی شروع میشود که موانعی که سر راهمان هستند، کنار بروند مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم میکنیم، کاری که باید تمام کنیم زمانی که باید برای کاری صرف کنیم، بدهیهایی که باید پرداخت کنیم و بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود بعد از آنکه همه اینها را تجربه کردیم تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آنها را موانع میشناسیم این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جادهای بسوی خوشبختی وجود ندارد خوشبختی، خودٍ همین جاده است برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، کاهش وزن ، افزایش وزن، شروع به کار، مهاجرت، دوستان تازه، ازدواج، شروع تعطیلات، صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید یک ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، اول برج پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد زندگی کنید و از حال لذت ببرید اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید برندههای پنج جام جهانی آخر را نام ببرید. آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟ نفرات برتر کنکور در چهار سال گذشته آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید نمی توانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد روزهای تشویق به پایان میرسد نشانهای افتخار خاک می گیرند برندگان به زودی فراموش میشوند اکنون به این سؤالها پاسخ دهید نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بودهاند ، بگویید سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیدهاند به یاد بیاورید پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟ افرادی که به زندگی شما معنی بخشیدهاند ،ارتباطی با (ترینها) ندارند، ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبردهاند آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند مراقب شما هستند، همانهایی که در همه شرایط، کنار شما میمانند کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است به خاطر داشته باش که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم :icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است! 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ امروز تو میدون تجریش 4..5 تا پسر ....انصافا خوشتیپ و خوشگلم بودن و اصلا قیافه ها و لباساشون به دستفروشا نمیخورد.... جدا جدا جاهای مختلف میدون وایستاده بودن ...هرکدومشون یه دسته گل مریم دستشون بود و هر خانومی رد میشد یه گل بهش میدادن... حالا ما (منو دوستم) که از دور نظاره گر بودیم اول فک کردیم غلیان احساساته و یه چیزی تو سرشون خورده و به ارزش والای خانوما پی بردن و دارن به نوعی قدر دانی میکنن.... ولی بعد که دیدیم یه دختره که گل رو گرفت و رد شد پسره افتاد دنبالش که پولشو بگیره متوجه این واقعیت انکار ناپذیر شدیم که اقایون هیچ وقت به این ارزش والا پی نمیبرند.....( مزاح بود... آقایون به دل نگیرن...) خلاصه دیگه داشتیم از کنجکاوی میمردیم.... رفتیم جلو و دوستم پرسید آقا جریان این گل مریما چیه....؟! پسره در حالیکه داشت یه شاخه دسته منو یه شاخه دسته رفیقم میداد....!! گفن:..... فک میکنید چی جواب داد؟! :icon_pf (34): گفت: ما داریم .... پول شهریه دانشگاهمونو در میاریم .... شما هرچی کرمته به من پول بده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :jawdrop: یعنی من تو اون لحظه قشنگ حس کردم که شاخام داره از سرم میزنه بیرون.... باخنده گفتم: اذیت نکنین بابا!! جدی جریان چیه؟! گفت: اذیت چیه؟ جدی داریم پول درمیاریم.... گفتم: اخه من بابت این یه شاخه گل چقد میتونم به شما بدم که به دردت بخوره... . . . . خلاصه همون موقع یه چن تا از این دختر فانتزیا ریختن دور پسره و دوستم چون عجله داشت ....ماام دیگه نموندیم و اومدیم..... ومن همش تو راه با خودم داشتم فک میکردم ...فک کن اون فوقه فوقش 40 تا شاخه داره میفروشه.... تازه بااین وضعیته بی پولی مگه مردم برا هر شاخه چقد بهش میدن؟! 1000 یا خونه آخرش 2000..... ماکسیمم 80 تومن خیلی خوشبینانه در میاره....... این 80 تومن واقعا کفاف شهریه های سنگین دانشگاهامونو میده!؟ . . . . شایدم این حرکت فقط نشونه ی اعتراض بوده!!!!!! اگرم این طور بوده مگه برا کسی مهمه و کسی متوجه این جریان شده اصلا؟! :icon_razz: . . . . خلاصه این که ...کلی غمگین شدم..... ولی میگن گدا نمیتونه نون خودشو بخوره یه داستان جالبی تو این زمینه شنیدم بگم؟ قضیه واقعیه تو بازار اصفهان اتفاق افتاده یکی از بازاریای قدیمی برام تعریف کرد با ادرس و اسم طرف ولی مال 50 - 60 سال پیشه یه بازاری تو بازار ورشکست میشه و نمیخواسته کسی بفهمه تو فکر پول جور کردن بوده که هیچ جوری براش جور نمیشه تو بازار یه گدای قدیمی بوده که بازاریای قدیمی میدونستن خیلی پول داره این گداهه کور بوده خلاصه این بازاری ورشکسته یه شب میفته دنبال این گداهه ببینه کجا میره میبینه که گداهه میره سمت مدرسه صدر بازار (یه مدرسه قدیمی از زمان صفویه) و پشت مدرسه یه خرابه ای بوده میره اونجا اینم یواشکی دنبالش میره و میبینه که توی زیرزمین خرابهه یه جایی تو دیوار این گداهه پولاشو مخفی میکنه خلاصه میره و پولای گداهه رو بر میداره و میبره کارشو راه میندازه گداهه بعدا که میبینه پولاش نیست به گزمه ها میگه و شکایت میکنه یه روز این بازاریه که پولای گداهه رو برداشته بوده دلش برا گداهه میسوزه و میره از پول خود گداهه براش یه غذای خیلی خوب میخره و براش میبره عصر وقتی رد میشده از اونجا میبینه گداهه غذاشو نخورده میره جلو میگه عمو چرا غذا به این خوبی برات گرفتم نخوردی؟ که یهو گداهه مچ دست این بابا رو میگیره و داد میزنه ای دزد رو گرفتم و مچ دستشو ول نمیکنه ..............و خلاصه میرن پیش قاضی قاضی میگه اخه عمو تو که چشات کوره ......مدرکی نداری که این دزده میگه اقای قاضی ما گداها نمیتونیم نون خودمونو بخوریم امروز که این بابا برام غذا اورد هر دفعه یه لقمه برداشتم شکست بیخ گلوم و از گلوم پایین نرفت فهمیدم این پول خودمه خلاصه یارو بازاریه اعتراف میکنه اینو که میشنوه و ....................همین دیگه تموم شد 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده