zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ امروز ساعت7:45 کلاسم تموم شد و گیر کردم تو ترافیک قبل از اذان...!یک ساعت و نیم تو ترافیک آریاشهرپونک بودم و آدمایی رو دیدم که روزه های ریاکارانشون خیلی بشون فشار آورده بود ودیگه قوانین رانندگی و این چیزا حالیشون نمیشد...!چه تاثیرات اخلاقی خوبی رو آدما میذاره واقعا روزه!مرده دستشو گذاشته بود رو بوق و برم نمیداشت،یه راننده دیگه ازبغلش داد میز که: مردک بوق نزن...!نذار زبون روزه ای دهنمو کثیف کنم!!!و مرده هم اومد که پیاده شه،کسایی که تو ماشینش بودن نزاشتن(شاید به این بهانه که ماه رمضونه و ...!) و من،طبق معمول که اگر جایی مهمونی دعوت باشیم که خیلی ادعای خدا بودن میکنن و همه رو از بالا نگاه میکنن،یا نمیرم و یا اگه میرم به ساده ترین شکل ممکن میرم،خیلی دیرتر از افطار رسیدم،به یکی از همون مهمونیای ریاکارانه و مزخرفی که گفتم...!آدمایی که افتخارشون اینه که 4 بار حج رفتن و کشورای زیارتی مثل سوریه و ... رو دیدن!و دخترشون چادر سر میکنه...و به خیال خودشون مومن تشریف دارند...! من تا وارد شدم یه لحظه فک کردم اشتباه اومدم،آخرین بار عید رفته بودم وحالا...،همه چیز خونه ی حاج خانوم و حاج آقا تغییر کرده بود...!از مبلمان گرفته تا فرشا و پرده ها و حتی کابینتا..!و تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا مهمونی گرفتن اینا،که به بهونه ی خدا و روزه و افطاری و...خونه ی قشنگشونو به مردم نشون بدن...!حالم به هم میخوره از این آدما اگه اصرارای زیاد مامانم نبود (نمیدونم چرا انقدر این دوستشو دوس داره!من دلم میخواد خفش کنم!)،اصلا پامو همچین جایی نمیذاشتم... قیافه ی کریه حاج خانوم که با ناز و عشوه بدون توجه به اصرارای من که نمیخوام برای من روی میز غذا میچید، تیپ عجیب غریب دخترشون که حالا چشم مردها رو دور دیده بود و هر چی میتونست رنگ به صورتش پاشیده بود و همه ی زیور آلاتی که داشتو از خودش آویزون کرده بود، صدای حاج آقایی که از تلوزیون محبوبشون سخنرانی میکرد و اراجیف میگفت بلند بلند، بوی انواع غذاها و دسرهای مختلفی که فقط برای خودنمایی درست شده بودن، قیافه ی مامان مظلوم من میون اون جمع بیخود و افسوس من که چرا باید مامانم همچین دوستایی داشته باشه و من و خواهرامم مجبور کنه باش بیاییم!، نگاه کردن به پسر بچه ی بیچاره ی 5 سالشون که چه آینده ی کثیفی در انتظارشه، هجوم افکار من...، احساس خفگی بهم دست داده بود حالم داشت به هم میخورد اصلا نمیتونستم همچون محیطی رو تحمل کنم! گفتم حالم خوب نیست،زدم بیرون...، تو ماشین آهنگ آزادی Chris de Burgh رو گوش دادم چندین و چند بار.... و اومدم خونه...،به اتاق خودم که رسیدم یه نفس راحت کشیدم... 25 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ این حسی هست که منم خیلی اوقات تجربه کردم. ولی خیلی وقته که خودمو کنار کشیدم و جایی که ازارم بده نمیرم. 8 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ عزیزم از این ادمای تازه به دوران رسیده زیاده زیاد بهتره دیدگاه مادرتو تغییر بدی تا با همچین ادمایی نشست و برخاست نکنه میدونی همچین ادمایی وختی بهشون توجه بشه چقدر عرش رو سیر می کنن 11 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ این حسی هست که منم خیلی اوقات تجربه کردم.ولی خیلی وقته که خودمو کنار کشیدم و جایی که ازارم بده نمیرم. درسته...،ولی درد آگاهی رو چی کار میشه کرد؟این که میدونی جماعت بزرگی تو اشتباهن و کاری از دستت بر نمیاد خیلی سخته... 10 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ عزیزم از این ادمای تازه به دوران رسیده زیاده زیادبهتره دیدگاه مادرتو تغییر بدی تا با همچین ادمایی نشست و برخاست نکنه میدونی همچین ادمایی وختی بهشون توجه بشه چقدر عرش رو سیر می کنن تغییر دادن دیدگاه مادرم کاریست بسی مشکل که سال هاست اندر این رنجم...! 5 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ امروز ساعت7:45 کلاسم تموم شد و گیر کردم تو ترافیک قبل از اذان...!یک ساعت و نیم تو ترافیک آریاشهرپونک بودم و آدمایی رو دیدم که روزه های ریاکارانشون خیلی بشون فشار آورده بود ودیگه قوانین رانندگی و این چیزا حالیشون نمیشد...!چه تاثیرات اخلاقی خوبی رو آدما میذاره واقعا روزه!مرده دستشو گذاشته بود رو بوق و برم نمیداشت،یه راننده دیگه ازبغلش داد میز که: مردک بوق نزن...!نذار زبون روزه ای دهنمو کثیف کنم!!!و مرده هم اومد که پیاده شه،کسایی که تو ماشینش بودن نزاشتن(شاید به این بهانه که ماه رمضونه و ...!) بابا خب حق دارن! همه یه چند ساعت گشنه بمونن خب فشار میاد بهشون و کمی عصبی میشن دیگه ببین وقتی یکی 16 ساعت چیزی نخوره چه قدر بهش فشار میاد و وقتی دم افطار باشه و سفره و غذا و مخصوصا تو این هوای گرم اب خنک در انتظارش باشه چه قدر هول میزنه که برسه و نیاز طبیعی بدنشو تامین کنه! 13 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ درسته...،ولی درد آگاهی رو چی کار میشه کرد؟این که میدونی جماعت بزرگی تو اشتباهن و کاری از دستت بر نمیاد خیلی سخته... اره کاملا میفهمم چی میگی چه رنجی میکشد ان کی که انسان است و سرشار از احساس 8 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ خدا رو شکر ما ازین فامیل و اشناها نداریم وگرنه من دق میکردم:icon_pf (34): به نظرم رفتن به مکه چیز نیس این روزا همه میرن مکه ولی کی حاجیه واقعییه؟این مهمه! و پوشیدن چادر چیزی نیس و باس به باطنش نگاه کرد 5 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ امروز ساعت7:45 کلاسم تموم شد و گیر کردم تو ترافیک قبل از اذان...!یک ساعت و نیم تو ترافیک آریاشهرپونک بودم و آدمایی رو دیدم که روزه های ریاکارانشون خیلی بشون فشار آورده بود ودیگه قوانین رانندگی و این چیزا حالیشون نمیشد...!چه تاثیرات اخلاقی خوبی رو آدما میذاره واقعا روزه!مرده دستشو گذاشته بود رو بوق و برم نمیداشت،یه راننده دیگه ازبغلش داد میز که: مردک بوق نزن...!نذار زبون روزه ای دهنمو کثیف کنم!!!و مرده هم اومد که پیاده شه،کسایی که تو ماشینش بودن نزاشتن(شاید به این بهانه که ماه رمضونه و ...!) و من،طبق معمول که اگر جایی مهمونی دعوت باشیم که خیلی ادعای خدا بودن میکنن و همه رو از بالا نگاه میکنن،یا نمیرم و یا اگه میرم به ساده ترین شکل ممکن میرم،خیلی دیرتر از افطار رسیدم،به یکی از همون مهمونیای ریاکارانه و مزخرفی که گفتم...!آدمایی که افتخارشون اینه که 4 بار حج رفتن و کشورای زیارتی مثل سوریه و ... رو دیدن!و دخترشون چادر سر میکنه...و به خیال خودشون مومن تشریف دارند...! من تا وارد شدم یه لحظه فک کردم اشتباه اومدم،آخرین بار عید رفته بودم وحالا...،همه چیز خونه ی حاج خانوم و حاج آقا تغییر کرده بود...!از مبلمان گرفته تا فرشا و پرده ها و حتی کابینتا..!و تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا مهمونی گرفتن اینا،که به بهونه ی خدا و روزه و افطاری و...خونه ی قشنگشونو به مردم نشون بدن...!حالم به هم میخوره از این آدما اگه اصرارای زیاد مامانم نبود (نمیدونم چرا انقدر این دوستشو دوس داره!من دلم میخواد خفش کنم!)،اصلا پامو همچین جایی نمیذاشتم... قیافه ی کریه حاج خانوم که با ناز و عشوه بدون توجه به اصرارای من که نمیخوام برای من روی میز غذا میچید، تیپ عجیب غریب دخترشون که حالا چشم مردها رو دور دیده بود و هر چی میتونست رنگ به صورتش پاشیده بود و همه ی زیور آلاتی که داشتو از خودش آویزون کرده بود، صدای حاج آقایی که از تلوزیون محبوبشون سخنرانی میکرد و اراجیف میگفت بلند بلند، بوی انواع غذاها و دسرهای مختلفی که فقط برای خودنمایی درست شده بودن، قیافه ی مامان مظلوم من میون اون جمع بیخود و افسوس من که چرا باید مامانم همچین دوستایی داشته باشه و من و خواهرامم مجبور کنه باش بیاییم!، نگاه کردن به پسر بچه ی بیچاره ی 5 سالشون که چه آینده ی کثیفی در انتظارشه، هجوم افکار من...، احساس خفگی بهم دست داده بود حالم داشت به هم میخورد اصلا نمیتونستم همچون محیطی رو تحمل کنم! گفتم حالم خوب نیست،زدم بیرون...، تو ماشین آهنگ آزادی Chris de Burgh رو گوش دادم چندین و چند بار.... و اومدم خونه...،به اتاق خودم که رسیدم یه نفس راحت کشیدم... بعضی وقتا آدم مجبوره بره همچین جاهایی................اون تیپی هم که دخترشون زده برای جذب مادر دامادهاست .........یا خاله خانباجی هایی که دوماد سراغ دارن.............اخه قدیما رسم بود برا دختر شوهر دادن یه همچین کارایی میکردن.........شما هم هر وقت رفتی همچین مهمونیایی بگو یه پسر خوب سراغ داری که دنبال یه دختری مثل دختر شماست و خیلی پولداره (مهمه)..............درس خونده س..................مومنه ..........و خوشتیپه .....ولی یه دختر با مشخصات دختر شما میخواد.............یا خلاصه همچین چیزایی...................ببین چجوری تحویلت میگیرن..................بعدش بیا خونه بخند به خریتشون 16 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ بعضی وقتا آدم مجبوره بره همچین جاهایی................اون تیپی هم که دخترشون زده برای جذب مادر دامادهاست .........یا خاله خانباجی هایی که دوماد سراغ دارن.............اخه قدیما رسم بود برا دختر شوهر دادن یه همچین کارایی میکردن.........شما هم هر وقت رفتی همچین مهمونیایی بگو یه پسر خوب سراغ داری که دنبال یه دختری مثل دختر شماست و خیلی پولداره (مهمه)..............درس خونده س..................مومنه ..........و خوشتیپه .....ولی یه دختر با مشخصات دختر شما میخواد.............یا خلاصه همچین چیزایی...................ببین چجوری تحویلت میگیرن..................بعدش بیا خونه بخند به خریتشون :ws28: چه حالی میده من اگه اینجور دترا رو ببینم اول میرم خفش میکنم :girl_yes2: 5 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ بعضی وقتا آدم مجبوره بره همچین جاهایی................اون تیپی هم که دخترشون زده برای جذب مادر دامادهاست .........یا خاله خانباجی هایی که دوماد سراغ دارن.............اخه قدیما رسم بود برا دختر شوهر دادن یه همچین کارایی میکردن.........شما هم هر وقت رفتی همچین مهمونیایی بگو یه پسر خوب سراغ داری که دنبال یه دختری مثل دختر شماست و خیلی پولداره (مهمه)..............درس خونده س..................مومنه ..........و خوشتیپه .....ولی یه دختر با مشخصات دختر شما میخواد.............یا خلاصه همچین چیزایی...................ببین چجوری تحویلت میگیرن..................بعدش بیا خونه بخند به خریتشون واقعا سخته تحمل کردنشون نمیدونی چه شب وحشتناکی بود برام هوتن خان دختره که هیچی،اصلا ارزش خندیدن هم نداره من دردم یه چیز دیگس...،چرا خودشونو به خریت میزنن،چرا به این کاراشون افتخار میکنن،به چه قیمتی دارن خودشونو و به دنبالش ماهارو به لجن میکشونن...؟ 7 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ بعضی وقتا آدم مجبوره بره همچین جاهایی................اون تیپی هم که دخترشون زده برای جذب مادر دامادهاست .........یا خاله خانباجی هایی که دوماد سراغ دارن.............اخه قدیما رسم بود برا دختر شوهر دادن یه همچین کارایی میکردن.........شما هم هر وقت رفتی همچین مهمونیایی بگو یه پسر خوب سراغ داری که دنبال یه دختری مثل دختر شماست و خیلی پولداره (مهمه)..............درس خونده س..................مومنه ..........و خوشتیپه .....ولی یه دختر با مشخصات دختر شما میخواد.............یا خلاصه همچین چیزایی...................ببین چجوری تحویلت میگیرن..................بعدش بیا خونه بخند به خریتشون اوهوم 1 لینک به دیدگاه
rezanassimi 9036 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ امروز ساعت7:45 کلاسم تموم شد و گیر کردم تو ترافیک قبل از اذان...!یک ساعت و نیم تو ترافیک آریاشهرپونک بودم و آدمایی رو دیدم که روزه های ریاکارانشون خیلی بشون فشار آورده بود ودیگه قوانین رانندگی و این چیزا حالیشون نمیشد...!چه تاثیرات اخلاقی خوبی رو آدما میذاره واقعا روزه!مرده دستشو گذاشته بود رو بوق و برم نمیداشت،یه راننده دیگه ازبغلش داد میز که: مردک بوق نزن...!نذار زبون روزه ای دهنمو کثیف کنم!!!و مرده هم اومد که پیاده شه،کسایی که تو ماشینش بودن نزاشتن(شاید به این بهانه که ماه رمضونه و ...!) و من،طبق معمول که اگر جایی مهمونی دعوت باشیم که خیلی ادعای خدا بودن میکنن و همه رو از بالا نگاه میکنن،یا نمیرم و یا اگه میرم به ساده ترین شکل ممکن میرم،خیلی دیرتر از افطار رسیدم،به یکی از همون مهمونیای ریاکارانه و مزخرفی که گفتم...!آدمایی که افتخارشون اینه که 4 بار حج رفتن و کشورای زیارتی مثل سوریه و ... رو دیدن!و دخترشون چادر سر میکنه...و به خیال خودشون مومن تشریف دارند...! من تا وارد شدم یه لحظه فک کردم اشتباه اومدم،آخرین بار عید رفته بودم وحالا...،همه چیز خونه ی حاج خانوم و حاج آقا تغییر کرده بود...!از مبلمان گرفته تا فرشا و پرده ها و حتی کابینتا..!و تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا مهمونی گرفتن اینا،که به بهونه ی خدا و روزه و افطاری و...خونه ی قشنگشونو به مردم نشون بدن...!حالم به هم میخوره از این آدما اگه اصرارای زیاد مامانم نبود (نمیدونم چرا انقدر این دوستشو دوس داره!من دلم میخواد خفش کنم!)،اصلا پامو همچین جایی نمیذاشتم... قیافه ی کریه حاج خانوم که با ناز و عشوه بدون توجه به اصرارای من که نمیخوام برای من روی میز غذا میچید، تیپ عجیب غریب دخترشون که حالا چشم مردها رو دور دیده بود و هر چی میتونست رنگ به صورتش پاشیده بود و همه ی زیور آلاتی که داشتو از خودش آویزون کرده بود، صدای حاج آقایی که از تلوزیون محبوبشون سخنرانی میکرد و اراجیف میگفت بلند بلند، بوی انواع غذاها و دسرهای مختلفی که فقط برای خودنمایی درست شده بودن، قیافه ی مامان مظلوم من میون اون جمع بیخود و افسوس من که چرا باید مامانم همچین دوستایی داشته باشه و من و خواهرامم مجبور کنه باش بیاییم!، نگاه کردن به پسر بچه ی بیچاره ی 5 سالشون که چه آینده ی کثیفی در انتظارشه، هجوم افکار من...، احساس خفگی بهم دست داده بود حالم داشت به هم میخورد اصلا نمیتونستم همچون محیطی رو تحمل کنم! گفتم حالم خوب نیست،زدم بیرون...، تو ماشین آهنگ آزادی Chris de Burgh رو گوش دادم چندین و چند بار.... و اومدم خونه...،به اتاق خودم که رسیدم یه نفس راحت کشیدم... آخی چی کشیدی :there: آدم وقتی از یه چیزی یا یه کسی بدش میاد همه چیزای بدش میره زیر ذره بین مشکل جامعست که توش ریا کاری موده 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ الان دیگه اگه کسی رو پیدا کردی که ادعا نداشته باشه جای تعجبه. ادعا تو هرچیزی 4 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ :ws28:چه حالی میده من اگه اینجور دترا رو ببینم اول میرم خفش میکنم :girl_yes2: نه اتفاقا اینجور دخترا خیلی بدبختن...........گناه دارن ....چه میدونی تو دلشون چی میگذره.........شاید مجبورن بخاطر دل مامان حاچ خانومشون این فیلمارو بازی کنن..............بابا ما موهامون تو اسیاب سفید نشده..............حالا متاهلم نمیتونم حرف بزنم وگرنه این دخترا خیلی گرفتاریا دارن...................همون تضاد درونی شون اذارشون میده.........و تو جامعه مشکلات مخصوص خودشونو دارن...........اذیتشون نکن.... واقعا سخته تحمل کردنشوننمیدونی چه شب وحشتناکی بود برام هوتن خان دختره که هیچی،اصلا ارزش خندیدن هم نداره من دردم یه چیز دیگس...،چرا خودشونو به خریت میزنن،چرا به این کاراشون افتخار میکنن،به چه قیمتی دارن خودشونو و به دنبالش ماهارو به لجن میکشونن...؟ میدونی................من از اینا زیاد دیدم.........حتی با مریضیشونم کلاس میذارن..........که پیش فلان دکتر رفتم...............فلان قرص خارجی رو میخورم...........اینو ذبیده از امریکا با یه کشتی اختصاصی برام اورده................بعد موقع کلاس گذاشتن مذهبیشون میشه..........میدونی فاطی خانم خدا قسمتت کنه بری مکه طواف کنی نمیدونی چه حالی داره نمیشه گفت..............من تا حالا 4 خدا قسمتم کرده............راستی خواهر کی دیگه میخوای بری....واجبه ها .................البته میدونی باید بطلبه.........(این جمله یعنی من یه کسیم که هی میطلبه و لی شما یه گناهکاری که نمیطلبه)............اره اقدس جون این کاروانی که ما باهاش میریم مال حاجی قنبره..........حاجی قنبرو که میشناسی هر کسی رو نمیبره................خیلی برای حاجی مهمه کی تو کاروانش باشه ...........اونجا هم بهترین هتل برای ما بود..................اره سوسن خانم میگفتم ..............بفرمایید تورو خدا بخورین ............اوا اقدس جون این دخترتون چرا هیچی نمیخوره .........بخور خاله اینا مخصوصه خود وزیر کشاورزی میوه هاشو چیده............همین دیروز داده بود معاونش یه صندوق اورد دم خونه................... اوهوم 9 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ میدونی................من از اینا زیاد دیدم.........حتی با مریضیشونم کلاس میذارن..........که پیش فلان دکتر رفتم...............فلان قرص خارجی رو میخورم...........اینو ذبیده از امریکا با یه کشتی اختصاصی برام اورده................بعد موقع کلاس گذاشتن مذهبیشون میشه..........میدونی فاطی خانم خدا قسمتت کنه بری مکه طواف کنی نمیدونی چه حالی داره نمیشه گفت..............من تا حالا 4 خدا قسمتم کرده............راستی خواهر کی دیگه میخوای بری....واجبه ها .................البته میدونی باید بطلبه.........(این جمله یعنی من یه کسیم که هی میطلبه و لی شما یه گناهکاری که نمیطلبه)............اره اقدس جون این کاروانی که ما باهاش میریم مال حاجی قنبره..........حاجی قنبرو که میشناسی هر کسی رو نمیبره................خیلی برای حاجی مهمه کی تو کاروانش باشه ...........اونجا هم بهترین هتل برای ما بود..................اره سوسن خانم میگفتم ..............بفرمایید تورو خدا بخورین ............اوا اقدس جون این دخترتون چرا هیچی نمیخوره .........بخور خاله اینا مخصوصه خود وزیر کشاورزی میوه هاشو چیده............همین دیروز داده بود معاونش یه صندوق اورد دم خونه................... به خدا این جور موقع ها.....اصلا نمیتونم خنده مو نگه دارم.....حتی اگه مجلس جدی باشه.... :ws28: هوتن خیلی حرفه ای هستیااااا..... 4 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ میدونی................من از اینا زیاد دیدم.........حتی با مریضیشونم کلاس میذارن..........که پیش فلان دکتر رفتم...............فلان قرص خارجی رو میخورم...........اینو ذبیده از امریکا با یه کشتی اختصاصی برام اورده................بعد موقع کلاس گذاشتن مذهبیشون میشه..........میدونی فاطی خانم خدا قسمتت کنه بری مکه طواف کنی نمیدونی چه حالی داره نمیشه گفت..............من تا حالا 4 خدا قسمتم کرده............راستی خواهر کی دیگه میخوای بری....واجبه ها .................البته میدونی باید بطلبه.........(این جمله یعنی من یه کسیم که هی میطلبه و لی شما یه گناهکاری که نمیطلبه)............اره اقدس جون این کاروانی که ما باهاش میریم مال حاجی قنبره..........حاجی قنبرو که میشناسی هر کسی رو نمیبره................خیلی برای حاجی مهمه کی تو کاروانش باشه ...........اونجا هم بهترین هتل برای ما بود..................اره سوسن خانم میگفتم ..............بفرمایید تورو خدا بخورین ............اوا اقدس جون این دخترتون چرا هیچی نمیخوره .........بخور خاله اینا مخصوصه خود وزیر کشاورزی میوه هاشو چیده............همین دیروز داده بود معاونش یه صندوق اورد دم خونه................... این خیلی قشنگ بود دقیقا همین جورین :ws28: 3 لینک به دیدگاه
FrnzT 18194 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ منم اولا ناراحت میشدم. ولی الان یاد گرفتم یه لبخند میزنم و تو ذهنم یه قطعه شعر رو زمزمه میکنم یا به پروژه هام فکر میکنم. یا سعی میکنم بحث رو بکشونم به سمتی که دلم میخواد. تنها خوشحالیم اینه که خیالم راحته متعلق به اون جو نیستم و فوق فوقش یه ساعت دیگه برمیگردم خونمون و دیگه کی بشه که طرف رو ببینم. 10 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ من دلم واسشون می سوزه ....واقعا قابل ترحمن 5 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۸۹ منم اولا ناراحت میشدم. ولی الان یاد گرفتم یه لبخند میزنم و تو ذهنم یه قطعه شعر رو زمزمه میکنم یا به پروژه هام فکر میکنم. یا سعی میکنم بحث رو بکشونم به سمتی که دلم میخواد. تنها خوشحالیم اینه که خیالم راحته متعلق به اون جو نیستم و فوق فوقش یه ساعت دیگه برمیگردم خونمون و دیگه کی بشه که طرف رو ببینم. :w16: 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده