رفتن به مطلب

*آشفتگی های ذهن شلوغ من *


ارسال های توصیه شده

تفال می زنم به حافظ ... حافظا الان به چی فک می کنه ... یعنی منو فراموش کرده ...

 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

 

 

سفر کرده ای دارم ... نشد پشت سرش آب روانه کنم ... خدایا هر کجا هست به سلامت دارش

:icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امروز از صبح راه افتادم تو جاده ، هایده ، مهستی ، داریوش ... میرسه به متال ، راک نمی دونم چرا آروم تر میشم ... شاید با تشویش درونی من همراهی می کنن .... پلیس راه نگهم میداره ... مدارک ... یادم میاد گواهینامه م رو جا گذاشتم ... سرمو میبرم تو کیفم ادای این دخترای دست و پا چلفتی رو در میارم که هل شدن ... میگم همینجا بوداااا ... پلیسه میگه نگران نباش ، گواهینامه داری ؟ میگم آره ... یه نگاه معنی دار میکنه میگه وجداناً داری ؟! میگم آره به خدا ... میگه برو بی خیال ...

 

باز میرم نمی دونم تا کجا، از یه جایی برمیگردم سمت مشهد ... ساعت ۲ می رسم اخلمد ... هوا فوق العاده بود ... پیاده که میشم تو میدون ده پرنده پر نمی زنه ... همه مغازه ها هم بسته ان ... کیفم و میندازم رو دوشم راه میفتم طرف آبشار ... راه یا پر از برفه یا یخ یا گل ... نزدیک رودخونه که میرسم بوی لجن ، گل ، گاو ، گوسفند ، قاطر و هر چی ازین دست میزنه توی صورتم ... حال خوبی دارم ... نیم ساعتی از کنار روخونه میرم بالا ... صدای آب به آدم حس زندگی میده ... پامو میذارم رو یه صخره روش پر از برگ وگل بود ... سر میخورم ... یک آن فکر می کنم اگه دست و پام اینجا بشکنه جنبنده ای وجود نداره که کمکم کنه ... گوشیمم که آنتن نداره ... پس از همون راه برمیگردم ...

 

می رسم کنار ماشین ...با اینکه وسط میدون دهه ولی فقط صدای پرنده میاد ... سرمو میگیرم بالا چشامو می بندم هوا بهاریه ... میزنه تو صورتم ... باز اشکهام میریزه ... من چه مرگمه ؟! چشامو که باز میکنم میبینم جلوتر یه پسر بچه داره گل بازی میکنه ... سر مست و کودکانه میدوئه ، یاد خودم میفتم وقتی دبستانی بودم ... از اون کوچه باریکه همینجوری چپ و راست میدوییدم ... چه آرامشی داره ... بهش حسادت میکنم ... این روزها من به همه کس و همه چیز حسادت می کنم ...

وارد مشهد که میشم حالت مرگ بهم دست میده ... ازین شهر متنفرم ... کاش میشد برای مدتی همونجا موند ...

میترسم از ضعیف شدن به خاطر همین الکی ها ها هـــــا میـــــخندم ...

+: گلا چشم انتظارن تا از در برسی تو ... گلا غرق بهارن ... کاش بودی و میدیدی

+: الان در همین لحظه سنگم و سردرد ...

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

+: نه!سوگند به روز رستاخيز...! (1)

و باز نه!سوگند به وجدان سرزنش گر....! (2)

آيا انسان ميپندارد كه هرگز ريزه استخوانهايش را گرد نخواهيم آورد...؟!(3)

+:کجای این همیشه ابریم ... که آسمان نشان نمیدهد

به گریه می رسم ولی سکوت ... به گریه هم امان نمی دهد

+: قول داده بودم از هر جایی که خواستم برم خاکی ، راهو کلا مسدود کنم . تاریکه ...حس می کنم دارم گم میشم ... من دلم نمیخواد همه چیز خوب باشه ولی تو نباشی ، تجربه کردم ... سخت ... یکم نور ماه لطفا !!

+:عاشق دعای کمیل میشم هر بار که میخونمش . بودنتو به هزار شکل مختلف اثبات کردی ... رو حرفام میمونم ، هر چند سخت ولی بودنمو اثبات می کنم . دهن کجی کن به اونا که منو اعتقاداتمو به سخره می گیرن ...

ندا اومد تو یه آدم پایسته و پاکی

گرچه حرکتت مث یه کرم آهسته و خاکی

ولی صبر کن ، این کرم ، پروانه میشه ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...