رفتن به مطلب

*آشفتگی های ذهن شلوغ من *


ارسال های توصیه شده

بالاخره منم تصمیم گرفتم اینجا بنویسم ...

بالاخره آدم حرفاشو باید بنویسه دیگه ... اگه قشنگم نبود اهمیتی نداره ... مهم اینه که حرف دلت باشه ...

همین اول عذرخواهی می کنم اگه نوشته های من خیلی سطحیه و ذهن خیلیا رو اقناع نمی کنه :icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

فراموشش می کنی ...

در آغوشت میگیرد ...

به او پشت می کنی ...

به تو لبخند می زند ...

چشم هایت را روی تمام مهربانیش می بندی ...

دلت را سرشار از عشق می کند ...

نعمت هایش را از یاد می بری ...

آنها را از تو نمی گیرد ...

کیست اینچنین لایق پرستش ؟...

ممنون که منو به حال خودم نمیذاری ... ممنون که لب پرتگاه دستمو میگیری ... ممنون که آغوشتو به روم باز کردی ... دارم به بهترین روزای زندگیم برمیگردم ... دارم به تو برمیگردم ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

معبودا ...

سادگیش را ،

کودکیش را ،

عاشقیش را ،

بندگی ات را ...

به باد سپرده بود ...

اینک اما خلاف قصه ها باد برده را باد می آورد گویی ...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

اگر بمانی آدم خوبی هستی ... اگر نمانی تو را قربانی خودخواهیشان می کنند. این است عشقی که باورش نکردم . نامی بر آن نمی گذارم جز خودخواهی محض ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

ازون وقتاست که بی دلیل حالت تهوع دارم ، نمی دونم از خوشحالی زیاده دیدن توئه یا سختی دل کندن موقع خدافظی ... فقط میدونم امشب ذهن شلوغم نمیتونه اتفاقات افتاده رو هضم کنه ...

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یه دختر دایی دارم همسن خودم ... بچه که بودم هر وقت می دیدمش میگفتم نیگا کن موهام چقد بلند شده ... اون می گفت واسه من بلند تره ...دو تاییمون سرامونو خم می کردیم عقب که موهامون بلندتر دیده شه ... جالبه که همیشه موهامون اندازه ی هم بود

حالا شدم مث اون روزا ... ولی این بار با خودم کورس گذاشتم ... هر روزخودمو تو آینه نگا می کنم ... امروز ازینکه موهام بلند شده اینقددددددددددد خوشحال شدم . تازه سرمو خم کردم که بلندتر دیده شه ....

خدایا من بعضی وقتا چقد اسکل میشم 03.gif

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

اخیراً تصمیم گرفته ایم موقع رو دادن به هر آدمی اعم از دختر یا پسر بیشتر حواسمان را جمع کنیم یا به قولی دست از خاکی بودن و این حرفا بر داریم . زیرا به تازگی پی برده ایم که بعضی از دوستانمان اعم از دختر و پسر گربه صفت از آب در آمده و بعضی هم شدیداً انسان های بیخود و مفلوکی که برای جلب توجه کردن به هر راهی متوسل میشن.

خلاصه که قراره بیشتر قدر خودمونو بدونیم یا تا حدودی از دماغ فیل افتاده بشیم .

البته ناگفته نماند در راه دست یابی به این مفاهیم دوستان بسیاری پیدا کرده ایم که تار مویشان را با دنیا عوض نمی کنیم .

پ.ن:عاشششق خودمم این روزا ... بله منظورم دقیقاً همون خودشیفتگیه14.gif

د.ن: گمت کردم ولی غافل ازینکه خدا با این بزرگی گم نمیییییییییییشه ....مواظب بودی از دستت نیفتم هوامو داریو داشتی همیشه

  • Like 9
لینک به دیدگاه
اخیراً تصمیم گرفته ایم موقع رو دادن به هر آدمی اعم از دختر یا پسر بیشتر حواسمان را جمع کنیم یا به قولی دست از خاکی بودن و این حرفا بر داریم . زیرا به تازگی پی برده ایم که بعضی از دوستانمان اعم از دختر و پسر گربه صفت از آب در آمده و بعضی هم شدیداً انسان های بیخود و مفلوکی که برای جلب توجه کردن به هر راهی متوسل میشن.

 

خلاصه که قراره بیشتر قدر خودمونو بدونیم یا تا حدودی از دماغ فیل افتاده بشیم

هر چند دلم نمیاد تاپیکتونو خراب کنم و پست بدم ولی پست می دم که بگم:

سلام.بهترین کار ممکن تو دنیا همینه!

منم اخیرا به این پی بردم

 

پ.ن: اگه خواستید پستمو پاک کنید.برا خودتون نوشته بودم:flowerysmile:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هنوز باورم نميشه كه تو يه مدت كوتاه اينقدر نگاهم به زندگي عوض شد ... تمام مشكلاتم با هم حل شد ... واسم دقيقاً شبيه يه معجزه مي مونه كه تو ماه رمضون اتفاق افتاد ....

 

 

خدايا مي دونم اگه هر روز و هرشب شكرتو به جا بيارم بازم كمه ... من بنده ي خوبي نبودم ولي تو هميشه خداي خوبي بودي .... هنوزم هستي ... هر روز حضورتو كنارم حس مي كنم ... درست مثل همون قديما ... اون وقتايي كه با هم رو بازي ميكرديم ...

 

گفته بودي اگه ۱ قدم به سمتت بيام ۱۰ دقدم به سمتم مياي ... ناي برداشتن اون يك قدمو نداشتم يا شايد جراتشو ... مي ترسيدم كه ۱ قدم بردارم و تو حتي ۱ قدم به سمتم نياي ... مي ترسيدم ازينكه به لطفت نااميدتر از قبل بشم ... مي ترسيدم همه چيزايي كه مونده رو هم بدم به باد ...

 

ديدي يه بچه كوچيكو وقتي تازه ميخواد راه رفتن ياد بگيره ...مامانش دستشو ميگيره پاهاشو ميذاره رو پاهاش و راه ميره ... اون يه قدمو دقيقاً اينجوري اومدم طرفت ... خودت نزديكم كردي ... چقد تو خوابام بهم تلنگر زدي ... ياد آوري كردي ... اون زمانا كه از تو به همه شكايت كردم تو باز گفتي كه دوسم داري ...

 

الان كه دارم اينا رو مينويسم اشكام داره بي امون ميريزه ...

 

به خداييت قسمت ميدم ديگه هيچ وقت نذار برم جزو بنده هاي فراموشكار ناسپاست ....

 

هميشه همينجا باش ...

 

توي قبلم ...

 

از مو بهم نزديكتر ...

 

پ.ن۱: وقتي اومد آروم آروم رفتي بيرون ... الان برگشتي ... فقط تو رو مي بينم ... چشامي ...

 

پ.ن ۲:همچنان سر قولم بهت هستم ...

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 ماه بعد...
  • 3 هفته بعد...

بعضی وقتا هست که ناراحت نیستی ولی خوشحالم نیستی ... حتماً پیش اومده واستون .

الان ازون وقتاس . نگاهم به زندگی سخت میشه . نمی تونم راحت حماقت کنم ... حس فیلسوف مابانه ام گل کرده ... نشستم چایی میخورم و محسن نامجو گوش میدم و وب گردی می کنم ...

نیم ساعت پیش داشتم به این فک میکردم که چقدر دلم میخواد چند روزی تنها با ماشین بزنم به جاده . از اونجا که همچین اجازه ای بهم داده نمیشه داشتم به این فک میکردم که مخ مامانمو بزنم باهم بریم. درسته دیگه تنها نیستم ولی همیشه بودن کنار مامان واسم لذت بخش بوده . داشتم به جاده و همین چیزا و محال بودنش تو این موقعیت فک میکردم که مامانم گفت زهرا ... میای با هم بریم شمال ؟ خنده م گرفت ... فک کرد مث همیشه که یه چیزی می پرونه میخوام سر به سرش بذارم ... شاید شنبه بریم

حالا این مسافرت ربطش به حال فیلسوفانه من چی بود خدا میدونه ...

احساس عقل کل بودن می کنی بعد پاش که میفته می بینی احمقی بیش نبودی ... این حس داره خفه م می کنه ... بعد از اون روزای ... اولین باری بود که تا ساعت ۱ ظهر میخوابیدم .ناهار خوردم دوباره تا ساعت ۶ ... از این شونه به اون شونه ... هی پتو رو کشیدم رو سرم ... هی فک کردم ... دوباره از این شونه به اون شونه ... خیلی دلم میخواست بهش یه چیزی بگم ازین حس لعنتی راحت شم ولی نمیشد ... خودم خواستم ... بغض کردم دوباره سرمو کردم زیر پتو ...

بردن مامان بزرگ به طرقبه و گوش کردن به حرفاش باعث شد ازون حال و هوا بیام بیرون . باهاش رفتم بالا بهم جایزه یه چیز خوب داد . 03.gifاز پله ها که داشتم میومدم پایین دوباره یاد اون شب افتادم چون خیلی کم پیش میاد وقتی هوا تاریکه تنها از پله های اون باغ بیام پایین 23.gif

نتیجه سرکوب کردن احساس احمقانه یا شاید بچه گانه م باعث احساس عقل کل بودن شده ...

نه ... 06.gifمن دلم میخواد ابله باشم ... نمیخوام این حسو ذره ذره از دست بدم ...

 

پ.ن: همکلاسی احمقم خوبی؟23.gif

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

خدایاااااااااااااااااااا ...

تو که هستی ...

تو که می بینی منو ... من که سر قولام بودم ... من که سر قولام هستم ... من که به زور ازت نخواستم ...

تو که می دونی طاقت بنده ت کمه ... به خداییت قسم دارم له میشم ... :ws44:

لطفاً کمک ...

مثل همیشه ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چه دل پری دارم من ... دلم میخواد چند شبانه روز فقط بشینم بنویسم و پاره کنم ...

چرا زندگی نمیذاره 2 روز آب خوش از گلوت پایین بره ؟؟

بابا خسته شدم ... خسته ... چقد دیگههههههههههههه ؟!!!! :w00:

تقصیر من بود؟ ... قبول ...آقا غلط کردم ... آخه چرا همچین می کنی ؟

من دل بنده تو شکستم؟ بله شکستم ... ولی واسه جبرانش تمام تلاشمو کردم ... خودش گفت منو بخشیده ...

اصلاً تو چی میخوای از جون نداشته من ؟ هان ؟

کج میذارم میگی کج گذاشتی ... راست میذارم میزنی پامو میشکنی ...

بشکن ... ولی دل تیکه تیکه شده من دیگه نمی تونه ... دیگه نمی کشه ...

عشقی که دادی رو نداده پس می گیری ؟؟ آخه این رسمشه ؟! نه خودت بگو رسمشه ؟

ما که گفتیم هر چی تو بگی ... تا آخرشم هر چی تو بگی ...من با خیال خودت خوشم ...

داری می بینی ... هیچ کس واسم نمونده ... هیچ چی واسم نمونده ... منو بغل کن خدااااا ... دلم میخواد تو بغلت هق هق کنم ...

آآآآآآآآآآآآی خدا ... دلم میخواد هوار بزنم ... کی به دادم میرسی پس ؟؟؟

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

حیف تو نیست با این همه استعداد

حیف تو نیست واسه این کار

حیف تو نیست برای این آدم

حیف توئه

تو حیف شدی

تو حیف میشی ...

امشب داشتم فک میکردم که فاجعه س اگه یه روز به جایی برسیم که در جا بزنیم ولی دیگه نه کسی بهمون بگه حیفی و نه واقعاْ احساس کنیم که حیفیم ...

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...