رفتن به مطلب

داستان تکراری...........


هوتن

ارسال های توصیه شده

آن وقت ها که دور حرم را نکوبیده بودند و هنوز مقبره آقا مثل نگین در میان حجره ها ، وسط دشت سبز چمن و حوض های فواره دار قرار نداشت ، هر روز بعد از پایان کارش ، از پائین خیابان به طرف “بست” (۱) می رفت به قول خودش ، می رفت تا دلی تازه کند ، همراه با زائران مشتاقی که از کوچه پس کوچه های تنگ زیارت ، شتابان می گذشتند ، به حرم می رسید ، و آخر سر هم بعد از عبور ازمیان تن های عرق کرده زائران ، دستی به ضریح می رساند و به نشانه تبرک آن را به صورتش می کشید ، گویی جان می گرفت و در دلش خنکی وصال را احساس می کرد و بعد ، زیر لب چند کلمه ای درد دل گونه ، طلب گشایش گره کور معاش و نجات از بی سر پناهی و تنگ دستی اش می کرد و دلسوخته عقب عقب می آمد تا به کفش کن می رسید واز آنجا راهی خانه می شد . این کار هرروز فتح الله ، کارگر چا پخانه ی زمرد ، درسی سال قبل بود . البته صبح های زود هم که از خانه بیرون می آمد ، در اولین جلوه از گنبد طلایی آقا که از دور نمایان می شد ، به اخترام می ایستاد ، و دست به سینه سری خم می کرد تا زیارت صبحگاهیش را بجا آورده باشد.

فتح الله هنوز به یادش هست که یک روز بعد از زیارت صبح گاهی ، وقتی از چهار راه خسروی به طرف چاپخانه می رفت ، مشتی اعلامیه در کف پیاد رو ریخته بودند ، خم می شود و یکی از آنها را بر می دارد و در همان حال از خیالش گذشته بود که کدام چاپخانه این اعلامیه ها را چاپ کرده و چقدر برای چاپ آنها پول گرفته است ، در این حسرت بود که چشمانش به متن انقلابی نوشته شده در اعلامیه افتاد ، انگاری تکه هیزمی داغ از اجاقی پر حرارت را برداشته باشد ، اعلامیه را انداخت و دل نگران به اطرافش نگاه کرد که مبادا کسی اور ا در حال برداشتن اعلامیه و ایضا خواندن آن دیده باشد . آن روزبرای اولین بارفتح الله فهمید که در کشور خبر هایی است و گروهی به مخالفت حکومت بر خواستند ، بعد از آن هم ، هر از گاهی وقتی به مجا لس هفتگی مذهبی می رفت ، جسته و گریخته چیز هایی می شنید اما همیشه سعی در نشنیده گرفتن شنیده ها یش داشت و وقتی بوی انقلاب در همه جا پیچید ، مراقب بود مبادا پسرانش منوچهر و محسن که هر دو محصلی نوجوان بودند ، از جمله فریب خوردگان راه آزادی نباشند تا روز ی که ، انقلاب از راه رسید .

سی سال از آن روز ها می گذرد وامروز فتح الله چاپچی ، حاج فتح الله خان است و پسرانش صاحب منصب در حکومت ، و به یمن همین صاحب منصب بودن پسرانش ، مشرف به خانه خدا هم شد و از آن مهمتر اینکه حالا خادم افتخاری آقا ست ، هفته ای سه شب با لباس مخصوص خادمین ، جلوی صحن جدید می ایستد ، او خادم در جه یک حرم آقا ست ، جارو نمی کشد ، طی نمی کشد ، کفشداری نمی کند ، گشت می زند اما به وقت تشرف دولتمردان به زیارت آقا ، در صف اول ایستاده است ، حاج فتح الله دیگر کارگر نیست ، سر پناهی قصر گونه در خوش آب و هواترین منطقه شهر دارد و دیگر غم معاش هم ندارد ، او امروز کار فرماست ، صاحب چاپخانه ای مجهزبا سی چهل کارگر است و تمام کار های انتشاراتی از بروشورو پوستر های تبلیغاتی کاندیدا ها تا سر برک نامه ها و پاکت ادارات و دیگر نهاد های وابسته به حکومت در شهرشان را چاپ می کند و پول خوبی هم می گیرد ، اما او همچنان از چاپ اعلامیه وحشت دارد ، او هنوز هم در گوشه و کنار و در مجا لس مذهبی ، خبر هایی را می شنود که دیگر نمی تواند آن ها رانشنیده بگیرد ، چرا که جایگاه و مقام و منزلت پسرانش در ارتباط با همین شنیده ها است . فتح الله تنها یک آرزو دارد که دیگر انقلاب نشود.

۱- قدیما به حرم امام رضا (ع ) می گفتند بست ، هنوز هم قدیمی ها به حرم بست می گویند

 

منبع:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 13
لینک به دیدگاه

میز جلوی مبل ، در چیدمانی بی نظم، از شمع دانی های فانتزی مشکی رنگ ، پر شده است . شعله های بی رمق شمع در شمعمدانی ها، فضای تاریک اتاق را نور افشانی کرده اند. دو عدد شاخه عود خوشبو هندی نیز در میان “عود سوز” ی که از جنس شمع دانی ها است ، اما به شکل قایق های ونیزی، آهسته آهسته می سوزند و خاکستر می شوند ا عطر آگین است خانه تنهایی .

لمیده روی کاناپه ، درکنار ش چند جلد کتاب روانشناسی ، از آن هایی که این روز ها ویترین و قفسه همه کتاب فروشی هارا پر کرده اند به چشم می خورد ، با نگاهی به کتاب ها ، آرامشی در دل احساس می کند که ناشی از باور او در کشف ” من ” تازه ای است که از بطن سطور آن کتاب ها تولد دیگر یافته است .

از بد فرجامی عشقی که امروز آن را هوس می خواند ، به عزلت نشینی ره میخانه پناه جسته تا در این رهگذر به چرایی عقوبتی که بدان گرفتار است پی ببرد ، او با خواندن انبوهی از کتاب های روان در مانی همین قدر آموخته است که برای رسیدن به اتوپیای خوشبختی مدام باید جملات امیدوار کننده را ، مانند سوزن گرامافونی که بر روی صفحه خش دار گیر کرده باشد و در جا می زند ، گاه بلند بلند و گاه در ذهن خود ، تکرار کند ، ” زندگی به کام من است ” ، همه کائنات برای رسیدنم به کامیابی در حال گواهی دادن هستند ” ، ” هیچ غمی قادر به نا امیدی من نیست ” ، … اما آینه از چهره تکیده مسخ شده او که خیال می کند از پوست اندازی برای تولدی دوباره است ، از حقیقتی دیگر با او سخن می گوید ، دیوار ها ی تنهایی خانه اش ، چون پرده نمایش هر لحظه ، از واقعیت عریانی به جرف می ایند ، که او ناگزیر چشمها یش را می بندد و با مشت های گره کرده ، کلمات بر گرفته از کتاب های خوانده شده اش را که چون لوحی هک شده در ذهنش ، بی باور انباشته است ،ا بیاد می آورد و در بغضی فروخفته بلند بلند فریاد می زند ، من خوشبختم .

 

منبع:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

دیشب جای شما خالی افطاری دعوت بودیم خونه دایی جان توی یکی از ییلاقات اطراف مشهد…البت فقط ما نبودیم ها جماعتی بودن کثیر…! عیال هم گفته بود خوب بُخوری که از سَحَری خبری نیست…!! هنوز الف الله و اکبر رو نگفته بودن که فرمان حمله صادر شد…! راستش اول یه بشقاب شیر برنج با شیر محلی خوردم که بسی حال داد…! بعدش یه دورانی زدم توی سفره که دیدم یه بشقاب اش دادن دستم گفتن بخور…!! گفتم چشم…!! لامصب چه اشی بود…تند و خوشمزه…! اش که تموم شد دیدم دیس پلو با لِنگ مرغ جلوم سبز شد…! ای جان…! بُخور که مُخوری…! برنج و مرغ که تموم شد نصف پارچ دوغ رو خوردم که شور بود لامصب و مجبور شدم برای رفع شوری یه نصف بطری نوشابه خانواده رو بریزم توی خندق بلا….!

 

همینجور چشمام دُودُو میزد توی سفره دیدم ای جان…! چه نونای سنگک کُنجدی برشته ای …! یه نصفه نون سنگک رو با پنیر و سبزی زدم توی رگ و اومدم بگم خدایا شکرت که دیدم دیس زولبیا بامیه داره چشمک میزنه و دِلبری میکنه…! چارپنج تا بامیه و دوسه تا زولبیا رو گذاشتم توی پیش دستی و تموم نشده بود که دیدم هندونه و خربزه اوردن…اَی لاکردار…!! مگه میشد خربزه جیم اباد و هندونه خونی رو نخورد… اشهدم رو گفتم و بخور که مُخُوری…!!

 

دوسه تا چایی هم خوردیم و زدیم بیرون…! دور فلکه که رسیدم دیدم ای جان…چی لواشکای باحالی…چی قرقروتای خوبی…! چی الوچه های تمیزی…! چی عنابای قشنگی…! خلاصه از همه خریدیم و دوتا بستنی نونی دوبله هم خوردم و برگشتیم شهر…! تلویزیون رو روشن کردم دیدم یه فیلم سینمایی هیجانی داره که زنه بچه اش تو هواپیما گم شده …! اقا زود قابلمه رو گذاشتم روی گاز و یه کم نمک و روغن ریختم توش با دوتا مشت ذرت خام چُس فیل درست کردم یا بقول دخترم پُفیلا…!! هلو و الوزرد قطره طلا و شلیل و انگور و انجیر و خربزه و خیارم گذاشتم توی سینی با چس فیلا اوردم گذاشتم پهلوم… تا اومدم بخورم دیدم ای دل غافل…! الوچه ها و قرقروت و عناب و لواشک رو نیاوردم… خلاصه جستی زدم سور و سات رو جور کردم و بخور که مُخُوری…!!

 

اقا ای فیلم لامصب بس که هیجانی بود وقتی تموم شد همه سور و سات هم تموم شده بود…! مگه مو تا خود صبح خوابیدم…! روم به دیفال روم به دیفال ای شیکمم یک صداهای عجیب غریبی مُکُنه که ای همساده بغلی امده در مزنه مگه ای چی صداهاییه که میه از خانه شما…!!…. یره همچی دلُم درد مُکُنه که چی…؟ نِمدِنُم بره چی…؟ مو که چیزی نِخوُردُم که…!! خوردُم..؟؟

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

آره....همه ی اینا داستانای تکراری ان.....

اصلا داستان زندگی ما تکراری شده.....

عادت.... عادت کردیم به نفس کشیدن...... به زنده موندن.....

تا روزی که اجل فرا برسه....

کو زندگی؟!.........اصلا زندگی یعنی چی؟؟؟

فقط زنده بمون.......از سرتم زیادیه.......

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...