رفتن به مطلب

عروسک


mohsen 88

ارسال های توصیه شده

از جلوی مغازه‌ها رد می‌شدند...

پدر به فکر یک چهارراه شلوغ برای دخترک...

و نگاه دخترک.. خیره به ویترین مغازه‌ها

رقص اجناس پر رنگ و لعاب و حسرت پدر و دختر در نگاه مردمانی که از حال کسانی که حتی به آن‌ها تنه می‌زنند بی‌تاثیرند و بی‌خبر...

چرخش توپ در زمین سبز با کیفیت بی‌نظیر در قاب جعبه‌های جادویی با اندازه‌های بزرگ و بزرگ‌تر...

فریاد دست‌فروشان از سیاست بی‌خبر، با شکم‌های گرسنه در طلب یک تکه نان برای همسر و همسفر و فرزند و فرزندان...

تبلیغ جوایز فراوان و بسیار حساب‌های قرض‌الحسنه...

تحسین خلق حماسه بیست و دوم بهمن‌ماه در تابلوها و قاب‌های تبلیغاتی...

رقص دود سیگاری‌های شهر در میان هیاهوی بسیار ماشین‌هایی با رنگ‌های فراوان در کنار دخترکان بزک‌کرده خیابان‌های تو‌در‌تو...

تحدید بی سر و ته منتقدین که دیگر یارای نفس کشیدن‌شان هم نیست از سوی یاران دیرین...

و رسیدن به مغازه اسباب‌بازی فروشی...

Aroosak.jpg

بابا....

بابا...

عروسکم پاره شده....

بابا...

فقط همین یک بار....

فقط همین یک عروسک...

قول می‌دهم...

این یکی را تا آخر عمر خوب نگه دارم...

بابا...

قول می‌دهم...

این یکی زنده بماند...

سالم بماند...

بابا..

همین یکی را بخر...

همین را...

نگاه خالی از جواب پدر...

و اشک در گوشه چشمانش...

دخترم... چهارراه نزدیک است...

فال‌هایت را حاضر کن....

مردم بی‌صبرانه منتظر سفرهای در پیش‌رویشان در این فال‌ها هستند....

می‌خرم...

می‌خرم...

از جلوی مغازه‌ها رد می‌شدند...

پدر به فکر یک چهارراه شلوغ برای دخترک...

و نگاه دخترک.. خیره به ویترین مغازه‌ها..

و باز هم...

و باز هم...

و هر روز...

و هر روز...

و باز هم...

و باز هم...

....

  • Like 21
لینک به دیدگاه

سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند.شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانه اش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد. و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.

ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند .دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.

زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.

مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.

يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.

حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.

بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.

و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت.

  • Like 14
لینک به دیدگاه

در يك نظر سنجي از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه جالبي به دست آمد از اين قرار

سوال : نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟

و ...هیچ كس نتوانست جوابی بدهد

چون در آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه؟

در آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانه يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه؟

در آمريكا كسي نمي دانست ساير كشورها يعني چه؟؟؟؟

  • Like 10
لینک به دیدگاه

زیباترین تصویر از حضور نشانه های صداقت همین کودکان با خواسته های ناچیزشون هستند و امیدوارم کودکان در کودکی لااقل به نصف آرزوهاشون رسیده باشند تا در بزرگسالی به رباتهایی بیروح تبدیل نشن.

مرسی بابت این نوشته جانگداز و البته زیبا محسن خان.:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چه فایده من که عروسک داشتم این داداشم همش تیکه تیکشون میکردن...:w74:

یبارم نبودم اومدم دیدم دماخه عروسکم چیدن اینقد جیغ زدم وقتی به مامانم گفتم گفت تو دیگه بزرگ شدی عروسک میخوای چیکار..من دیگه از اسباب بازی متنفر شدم همرو جمع کردم یا گذاشتم تو ویترین.. هربار نگاشون میکردم دلم میخواس براشون دارم باشون بازی کنم اما اینکارو نمیکردم..:ws54:

چقد خودم شکنجه دادم...:ws27:

خو نتیجه اخلاخی عروسک داشته باشی یا نداشته باشی اخرش اوخده ای میشی..

اما یه چیزایم بدس میاری مثه اراده و خودداری .. نمونش من (یک ادم سنگ دلیم) انقد خوددارو سرتقم که نگو اگه بگم دیگه فلان حرف نمیزنم طرف خودشو تیکه تیکه کنه دیگه نمیگم..

  • Like 7
لینک به دیدگاه
سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند.شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانه اش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد. و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.

ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند .دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.

زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.

مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.

يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.

حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.

بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.

و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت.

 

یاد مزرعه ی حیوانات افتادم..... ممنون هوتن جان...:icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
چه فایده من که عروسک داشتم این داداشم همش تیکه تیکشون میکردن...:w74:

یبارم نبودم اومدم دیدم دماخه عروسکم چیدن اینقد جیغ زدم وقتی به مامانم گفتم گفت تو دیگه بزرگ شدی عروسک میخوای چیکار..من دیگه از اسباب بازی متنفر شدم همرو جمع کردم یا گذاشتم تو ویترین.. هربار نگاشون میکردم دلم میخواس براشون دارم باشون بازی کنم اما اینکارو نمیکردم..:ws54:

چقد خودم شکنجه دادم...:ws27:

خو نتیجه اخلاخی عروسک داشته باشی یا نداشته باشی اخرش اوخده ای میشی..

اما یه چیزایم بدس میاری مثه اراده و خودداری .. نمونش من (یک ادم سنگ دلیم) انقد خوددارو سرتقم که نگو اگه بگم دیگه فلان حرف نمیزنم طرف خودشو تیکه تیکه کنه دیگه نمیگم..

خوبه که دچار پریشانیه " آلیس در سرزمین عجایب" نشدی تو

یعنی الان کلی عخده ای شدی از منتجه اون تیکه تیکه شدن علوسکهات ؟و ممکنه که بمرور که راه و چاه رو شناختی این رو سر یکی خالی کنی؟

موید باشی...منظور محسن اینا نبود که.:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
زیباترین تصویر از حضور نشانه های صداقت همین کودکان با خواسته های ناچیزشون هستند و امیدوارم کودکان در کودکی لااقل به نصف آرزوهاشون رسیده باشند تا در بزرگسالی به رباتهایی بیروح تبدیل نشن.

مرسی بابت این نوشته جانگداز و البته زیبا محسن خان.:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

خوبه که دچار پریشانیه " آلیس در سرزمین عجایب" نشدی تو

یعنی الان کلی عخده ای شدی از منتجه اون تیکه تیکه شدن علوسکهات ؟و ممکنه که بمرور که راه و چاه رو شناختی این رو سر یکی خالی کنی؟

موید باشی...منظور محسن اینا نبود که.:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

"چیو سر کسی خالی کنم !؟ الانم راه چاه و بلدم ..."

 

اولا اون جواب شما بود... باید نقل قل میگرفتم....

 

دوما نتیجه ای که من از اون داستان گرفتم خیلی ببخشیدا اینه که این دختر حتما عقده ای میشه و اون پدری که نتونه یه عروسک برا بچش بگیره چرا بچه دار شده...

البته این نتیجه گیری مال اون اول بود که خوندم و کلیم حرص خوردم اما بعد یکم فکر کردم و دیدم خیلی به پول این چیزا ربط نداره ینی ما همیشه یه خواسته هایی داریم که با هر وضعیت مالی که باشیم بازم نمیتونن برامون براورده کنن.. یا حتی یه کلمه که میشنویم میتونه تاثیراتی بذاره که به اندازه همین داستان غم انگیز باشه...

ولی بازم سر حرفه خودم هستم خانواده ای که نتونه نیاز هایه ابتدایه فرزندشو براورده کنه غلط کردن بچه دار میشن..

 

من منظور محسن فهمیدم البته بهتره بگم منظور نویسنده اون متن و شما درست فهمیدی متنه من طنز داشت و اصلا حس همدردی نکردم.. نمیتونمم وانمود کنم که خیلی ناراحت شدم

اونم بخصوص به خاطره این تیکه داستان:

نگاه خالی از جواب پدر...

و اشک در گوشه چشمانش...

دخترم... چهارراه نزدیک است...

فال‌هایت را حاضر کن....

مردم بی‌صبرانه منتظر سفرهای در پیش‌رویشان در این فال‌ها هستند....

می‌خرم...

می‌خرم...

از جلوی مغازه‌ها رد می‌شدند...

پدر به فکر یک چهارراه شلوغ برای دخترک...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
"چیو سر کسی خالی کنم !؟ الانم راه چاه و بلدم ..."

 

اولا اون جواب شما بود... باید نقل قل میگرفتم....

 

دوما نتیجه ای که من از اون داستان گرفتم خیلی ببخشیدا اینه که این دختر حتما عقده ای میشه و اون پدری که نتونه یه عروسک برا بچش بگیره چرا بچه دار شده...

البته این نتیجه گیری مال اون اول بود که خوندم و کلیم حرص خوردم اما بعد یکم فکر کردم و دیدم خیلی به پول این چیزا ربط نداره ینی ما همیشه یه خواسته هایی داریم که با هر وضعیت مالی که باشیم بازم نمیتونن برامون براورده کنن.. یا حتی یه کلمه که میشنویم میتونه تاثیراتی بذاره که به اندازه همین داستان غم انگیز باشه...

ولی بازم سر حرفه خودم هستم خانواده ای که نتونه نیاز هایه ابتدایه فرزندشو براورده کنه غلط کردن بچه دار میشن..

 

من منظور محسن فهمیدم البته بهتره بگم منظور نویسنده اون متن و شما درست فهمیدی متنه من طنز داشت و اصلا حس همدردی نکردم.. نمیتونمم وانمود کنم که خیلی ناراحت شدم

اونم بخصوص به خاطره این تیکه داستان:

:ws52: چه بد اخلاق.به نظر تو اگه کسی پول نداره حق بچه دار شدن نداره.............؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه
"چیو سر کسی خالی کنم !؟ الانم راه چاه و بلدم ..."

 

اولا اون جواب شما بود... باید نقل قل میگرفتم....

 

دوما نتیجه ای که من از اون داستان گرفتم خیلی ببخشیدا اینه که این دختر حتما عقده ای میشه و اون پدری که نتونه یه عروسک برا بچش بگیره چرا بچه دار شده...

البته این نتیجه گیری مال اون اول بود که خوندم و کلی ام حرص خوردم اما بعد یکم فکر کردم و دیدم خیلی به پول این چیزا ربط نداره ینی ما همیشه یه خواسته هایی داریم که با هر وضعیت مالی که باشیم بازم نمیتونن برامون براورده کنن.. یا حتی یه کلمه که میشنویم میتونه تاثیراتی بذاره که به اندازه همین داستان غم انگیز باشه...

ولی بازم سر حرفه خودم هستم خانواده ای که نتونه نیاز هایه ابتدایه فرزندشو براورده کنه غلط کردن بچه دار میشن..

 

من منظور محسن فهمیدم البته بهتره بگم منظور نویسنده اون متن و شما درست فهمیدی متنه من طنز داشت و اصلا حس همدردی نکردم.. نمیتونمم وانمود کنم که خیلی ناراحت شدم

اونم بخصوص به خاطره این تیکه داستان:

 

خب باشه.. اینکه نوع ترحم زایی داستان تورو تحت تاثیر قرار نداده بحث جداگانه ایه و اصلن بحث این نیست. گو اینکه خودم هم این روال نوشتن رو دیگه خوب نمیدونم.

ولی مسیله اون دردیه که هنوز وجود داره و با هر مدلی از نوشتن از عمقش کاسته نیمشه.

 

ولی نظرت رو در مورد اون خونواده که چون ندارند نباید بچه داشته باشند دوست نداشتم به اون صورت. چون این یکی از اهداف زندگیه.

ببخشید نتونستم ادامه بدم. فقط میخواستم بگم درست نیست

  • Like 3
لینک به دیدگاه
:ws52: چه بد اخلاق.به نظر تو اگه کسی پول نداره حق بچه دار شدن نداره.............؟

 

نگفتم چون پولدار نیستن نباید بچه دار شن گفتم اگه نمیتونه نیاز اولیه بچه براورده کنن نباید بچه دار شن..

بچه چه گناهی کرده همون بچه ای میگم که باید فال بفروشه سر چارراه تا گرسنه نمونه این بچه چه گناهی کرده باید تاوان ارزوه های پدر و مادرشو بده ..نگفتم هوس...

 

(:w74:اره بداخلاقم ینی نبودم پست بهروز بداخلاقم کرد... شما ببخشید..)

 

خب باشه.. اینکه نوع ترحم زایی داستان تورو تحت تاثیر قرار نداده بحث جداگانه ایه و اصلن بحث این نیست. گو اینکه خودم هم این روال نوشتن رو دیگه خوب نمیدونم.

ولی مسیله اون دردیه که هنوز وجود داره و با هر مدلی از نوشتن از عمقش کاسته نیمشه.

 

ولی نظرت رو در مورد اون خونواده که چون ندارند نباید بچه داشته باشند دوست نداشتم به اون صورت. چون این یکی از اهداف زندگیه.

ببخشید نتونستم ادامه بدم. فقط میخواستم بگم درست نیست

منم نظر شمارو قبول ندارم استاد..

(بچه هدف نیست زندگی خوب واسه بچه هدفه..)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

 

(:w74:اره بداخلاقم ینی نبودم پست بهروز بداخلاقم کرد... شما ببخشید..)

 

 

منم نظر شمارو قبول ندارم استاد..

(بچه هدف نیست زندگی خوب واسه بچه هدفه..)

دنبال یکی هستی که عقده های فرو خوردت رو سرش خالی کنی که؟:ws3:

من چیکار کنم اخه.:ws44:

به من چه:ws44:

اصلن من یک از چندم که:167:

ولی میتونی قبول نداشته باشی ولی این رو بدون برا من یکی از اهداف زندگی داشتن پنج تا فرزند قد و نیم قده که اخریش دم مرگم از فرط طفولیت بگه دادادا:icon_pf (44):

  • Like 2
لینک به دیدگاه
دنبال یکی هستی که عقده های فرو خوردت رو سرش خالی کنی که؟:ws3:

من چیکار کنم اخه.:ws44:

به من چه:ws44:

اصلن من یک از چندم که:167:

ولی میتونی قبول نداشته باشی ولی این رو بدون برا من یکی از اهداف زندگی داشتن پنج تا فرزند قد و نیم قده که اخریش دم مرگم از فرط طفولیت بگه دادادا:icon_pf (44):

 

به من گفتی عقده ای!!!:banel_smiley_4:

اگرم عقده ای باشم اوستاد عمرا سرتو خالی نمیکنم اینجوری عقده ای تر میشم..

بعدشم اوستاد تو خودتو منقرض شده بدون :w74:

 

(اگه بدونی چقد اعصابم خورده..)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به من گفتی عقده ای!!!:banel_smiley_4:

اگرم عقده ای باشم اوستاد عمرا سرتو خالی نمیکنم اینجوری عقده ای تر میشم..

بعدشم اوستاد تو خودتو منقرض شده بدون :w74:

 

(اگه بدونی چقد اعصابم خورده..)

:icon_pf (34): خدا بهروز رو رحمت کنه.:ws3:خیلی دوسش داشتم.:w16:منو یاد خاطره هام مینداخت:ws37:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
:icon_pf (34): خدا بهروز رو رحمت کنه.:ws3:خیلی دوسش داشتم.:w16:منو یاد خاطره هام مینداخت:ws37:

واه مگه تو هم مثه استاد پیرم فسیلی...:banel_smiley_4:

اره خدا رحمتش کنه بد رفت رو اعصابم تو هم حواست به خودت باشه ...:w74:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...