*Polaris* 19606 ارسال شده در 11 آبان، 2010 ببخشید یکم طولانی شد ولی به خوندنش می ارزه ---------------------------------------------------------------- روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو. شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست. روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟ -آره. -تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ -نه. -محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟ -نه. روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟ روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد. شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟ روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. ------------------------------------------ پ.ن: این قسمتی از داستان شازده کوچولو اثرآنتوان دو سنت اگزوپری ترجمه احمد شاملو ،نکات جالبی داره برای تفکر 36
گـنـجـشـک 24371 ارسال شده در 11 آبان، 2010 دستت درد نکنه،واقعا عالی بود.:icon_gol: شازده کوچولو بهترین کتابیه که تو عمرم خوندم،عاشقشم 12
spow 44198 ارسال شده در 11 آبان، 2010 انتوان دوسنت اگزوپری خلبانی که بهترین داستان رو نوشت شاملو کسی که تاریخ منتظر تکرارش ماند و مایوس شد مرسی واقعا زیبا بود 20
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 11 آبان، 2010 پرسیدم : چرا می خواهی یک ببر را بکشی؟ بکشم؟! من نمی خواهم بکشمش! فقط می خواهم شکارش کنم. این جا بود که فهمیدم منظورش از( شکار )( رم دادن ) است. از خودم خجالت کشیدم. چون برای یک لحظه فکر کردم یک بچه می تواند آرزوی مرگ جانداری را بکند و به اندازه ی همان ببر وحشی باشد. تنها توجیه اسف بار برای این فکر همان اشتباه همیشگی بزرگ ترها است. تمایل به دیدن نکات منفی- حتی جایی که اصلا وجود ندارد. 16
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 11 آبان، 2010 بیشتر آدم بزرگها آن چنان اسیر عادتها شده اند و در خواب غفلت فرو رفته و از کودکی شان فاصله گرفته اند که گاهی فقط یک "حادثه" و "اتفاق" است که می تواند از خواب بیدارشان کند. در غیر این صورت همچنان درهایی از کشف حقیقت به روی آن ها بسته می ماند. ظهور شازده کوچولو در این داستان،همان "حادثه" ای است که راوی داستان را به کودکی گمشده ی خود برمی گرداند... 15
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 11 آبان، 2010 نمیدونم این شازده کوچولو چرا هیچوقت قدیمی نمیشه.... 12
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 12 آبان، 2010 آدم بزرگ ها هیچ وقت خودشان تنهایی چیزی نمی فهمند و کوچکترها هم خسته می شوند که هی برای آنها توضیح بدهند. 14
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 12 آبان، 2010 آدم بزرگ ها عدد و رقم دوست دارند... وقتی با آن ها از دوست تازه ای حرف می زنید.هیچ وقت نمی پرسند: آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازی هایی دوست دارد؟ بلکه می گویند:چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ چقدر پدرش درآمد دارد؟ و فقط آن وقت است که خیال می کنند او را شناخته اند. 17
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 13 آبان، 2010 دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آن ها همه مردم را رعیت خود می بینند. 11
Astraea 25351 ارسال شده در 15 آبان، 2010 روباه گفت:خداحافظ و اینک راز من بسیار ساده است:بدان که جز با چشم دل نمیتوان خوب دید و آنچه اصل است از دیده نهان است... 11
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 17 آبان، 2010 باید از هر کسی کاری را خواست که از او بر می آید. قدرت پیش از هر چیـز متکی به عقل است. 8
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 18 آبان، 2010 شازده کوچولو،تا ابد، شیرین ترین کتاب زندگی ام است. کتابی که جمله جملهاش در عین سادگی، پر است از نشانه و حرف است... 7
Astraea 25351 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2011 آدمها...می چپند توی قطارهای تندرو، اما نمی دانند دنبال چه می گردند؛ این است كه بنا می كنند دور خودشان چرخك زدن. 11
Astraea 25351 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2011 تنها بچه ها هستند كه می دانند پیِ چه می گردند. بچه ها هستند كه كلی وقت صرف یك عروسك پارچه ای می كنند و عروسك برایشان آنقدر اهمیت پیدا می كند كه اگر یكی آن را از آنها كش برود می زنند زیر گریه. 11
Astraea 25351 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2011 آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دكانها می خرند. اما چون دكانی نیست كه دوست معامله كند، آدمها مانده اند بی دوست. 11
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 22 تیر، 2011 شازده کوچولو همان طور که می رفت تو دلش می گفت: اين آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجيب اند! 10
- Nahal - 47858 ارسال شده در 13 شهریور، 2012 آدما همه چیز رو آماده تهیه می کنند اما چون در دکان ها دوست معامله نمی شود بی دوست مانده اند و تنها... 10
- Nahal - 47858 ارسال شده در 13 شهریور، 2012 همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستارههایی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد. -چی میخواهی بگویی؟ -نه این که منتو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که بهآسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند! 9
ارسال های توصیه شده