*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ درباره «درستایش دیوانگی» پیشگفتار دسیدریوس اراسموس (1466-1536) اهل روتردام کسی است که او را پرنس یا امیر اومانیزم میخوانند، اراسموس دارای بینشی جهان وطن است. بسیار سفر کرد و با اینکه دوست نزدیک توماس مور بود برخلاف او هیچگاه مسئولیت سیاسی نپذیرفت. دیدگاه انسانگرایانه او به دین با دیدگاه سنتی کلیسای کاتولیک همراه نبود او از اصول جزمی و آنچه خرافات می نامید دوری جست و بخصوی در کتاب در ستایش دیوانگی آن اصول را نقد کرد و حتی به سخره گرفت. اراسموس برای اصلاح کلیسا بسیار کوشش کرد ولی هرگز با لوتر برای خروج از آن همگام نشد. او در انتقاد از جبر لوتری که برمبنای نجات براساس لطف خدا و بدون هیچ عملی از طرف انسان شکل گرفته بود، از اختیار انسان دفاع کرد. من در این مقاله به بررسی کتاب در ستایش دیوانگی میپردازم، در ستایش دیوانگی یکی از مشهور ترین کتابهای ابتدای قرن شانزدهم است. تنها کتابی از اراسموس که هنوز هم خواننده دارد. تصور می رود این کتاب در 1509 هنگامیکه در سفر ایتالیا به انگلستان از کوههای آلپ می گذشت برایش پیش آمد و سپس در خانه سرتوماس مور در لندن آن را به سرعت نوشت و به مور اهدا کرد. هدف اراسموس از نگارش این کتاب، همچون کتاب دیگرش، سرباز مسیحی احیای اومانیزم بود. اراسموس در درستایش دیوانگی تمام دستگاه پاپ و فرقه های پر نفوذ مسیحیت را از بیخ و بن مورد انتقاد صریح و تمسخر قرار داد اما به دلایلی از خشم کلیسا جان به در برد. سه عامل مهمی که باعث حفظ جان اراسموس شد را اول در تفاوت اصلاح دین او با جنبشهای دینی هم عصرانش میدانند؛چرا که او برخلاف لوتر و کالون در چهارچوب کلیسای کاتولیک باقی ماند؛ دوم ارتباط او با صاحب نفوذان درباری از جمله توماس مور و پاپ لئوی دهم بود که هر دو گرایشهای اومانیستی داشتند و سوم شهرت او در اروپای آن روزکه آسیب زدن به او را دشوار می ساخت پیش از ورود به بحث بی مناسبت نیست که به دو نکته کلیدی برای فهم مطالب اراسموس اشاره کنم. یکی مفهوم اومانیزم و دیگری تفاوت رنسانس شمال با رنسانس ایتالیا که اراسموس از برجسته ترین نمایندگان آن به شمار می رود: 1)اومانیزم یا انسانگرایی نامی است که مورخان از قرن نوزدهم میلادی برای جریان نظری در دوره رنسانس در نظر گرفتند که این جریان بر ارزشهای انسانی در مقابل تحقیر انسان و جهان راهبان مسیحی قرون وسطی تاکید میکرد. اومانیستها به جای عالمی که ثمره گناهان انسان بود و باید با زهد و دوری از آن و هرچه متعلق به آن است ، نجات یافت، جهانی زیبا و سازمان یافته ، و بجای جزم گرایی فلسفی مدرسی، خرد گرایی همراه با ادبیات،هنر و اخلاق را به بشر عرضه کردند. اومانیستهای قرن پانزدهم و شانزدهم برنامه ویژه ای برای تعلیم و تربیت در مقابل برنامه مدرسی دانشگاهها و برنامه مدارس رهبانی ارائه کردند. انها از زبان زمخت فلسفه مدرسی دوری میکردند و بر آموختن زبانهای لاتینی و یونانی همت گماشتند.آنها می کوشیدند زبان لاتینی را همچون سیسرون، ایدوس و ویرژیل و سنکا بنویسند. برنامه تعلیم تربیت اومانیستها بیش از فلسفه با ادبیات و زبانشناسی و موضوعات تاریخی در ارتباط بود، بدین ترتیب آنان از فلسفه های مدرسی بخصوص در شکل مشائیش فاصله گرفتند و بارها فلاسفه دانشگاهی را مورد نقد و تمسخر قرار دادند.اما نزد آنان نقد فلسفه مدرسی به معنای نفی عقل و خرد در تبیین امور نبود . برعکس اینان خرد گرایانی بودند که در مقابل عقلانیت مدرسی، عقلانیتی متفاوت از آنکه بر خرد غیر جزمی،ادبیات و هنر بنا شده بود، ارائه کردند. 2)رنسانس شمال، رنسانس شمالی از بسیاری جهات با رنسانس ایتالیا تفاوت داشت. این رنسانس آمیخته به هرج و مرج یا بری از اخلاق نبود، بلکه برعکس با دیانت و زهد و تقوی همراه بود . این رنسانس بسیار علاقمند بود که اصول دانش و تحقیق را در مورد کتاب مقدس بکار بندد و متنی دقیقتر از وولگات بدست آورد. این رنسانس از مادر ایتالیایی خود کمتر درخشان بود و بیشتر استوار،کمتر در پی نمایش دانش فردی بود و بیشتر مشتاق گسترش دانش تا سر حد امکان. درستایش دیوانگی در ستایش دیوانگی کتابی است در مدح دیوانگی از زبان خودش. در این کتاب دیوانگی زبان میگشاید و ادعا میکند که راز شادمان ساختن مردم و خدایان در دست من و فقط در دست من است. دیوانگی در این بیانیه میکوشد جایگاه رفیع خود را در خوشبختی مردمان نشان دهد؛ هر چند که بر او پوشیده نیست که دیوانگی ,حتی در نزد دیوانگان، تا چه اندازه بد نام است. دیوانگی خود را دختر پلوتوس خدای ثروت و یگانه پدر عالمیان معرفی میکند و شرح مفصلی از مکان تولد و دایه های خود میدهد و سپس به شرح نقش خود در ایجاد میل به توالد وتناسل و تشکیل خانواده می پردازد. دیوانگی خود را منشا تمام لذات میداند و از همان ابتدا به تحقیر رواقیون که دشمن لذات هستند میپردازد. دیوانگی از قول سوفوکل بزرگترین خوشبختی زندگی را فقدان عقل سلیم میداند و مدعی است که او این خوشبختی را به کودکان، جوانان و کهنسالان عرضه داشته است.دیوانگی شیرینی کودکان،حرارت و لطف جوانان و یاوه گوییهای کهنسالان را منسوب به خود میکند و اینها را عامل خوشبختی آنها میداند.« دیوانگی یگانه چیزی است که جوانی زود گذر را نگاه میدارد و پیری پرصعوبت را به عقب می راند. دیوانگی همه الهه ها را تحت قدرت خود میداند و در ادامه توجه ما را به این نکته جلب میکند که:«طبیعت ،که مادر و پرورش دهنده انسان است چگونه دقت کرده است که هیچ چیز از چاشنی مختصر دیوانگی بی بهره نباشد. دیوانگی همراهی زنان با مردان را در راستای همین دقت طبیعی میداند چرا که هر زن که بخواهد خود را در شمار عاقلان جا بزند فقط نشان میدهد که دیوانه ای مضاعف است. عیننا مثل این است که بخواهند علی رغم فرمایش مینرو خری را به مدرسه بفرستند...زن همواره زن یعنی دیوانه است، حتی اگر ماسکی بر چهره خود بزند. دیوانگی در ادامه صفاتی چون محبت و دوستی را به خود منسوب میکند. همچنین ازدواج و قوام جامعه را از نتایج دیوانگی میداند. .او صفاتی مانند خودپسندی و عزت نفس را _که زندگی را تحمل پذیر میکند _به خودش نسبت میدهد. اقدام به جنگ، اهتمام به هنر و حتی نیروی ادراک و تمیز را به جنون منسوب میکند. و در رابطه با ادراک و تمیز و چگونگی انتساب آنها به خودش میگوید:«دو مانع بزرگ در راه شناخت مسائل و مشکلات زندگی وجود دارد : یکی حجب است که حجابی در برابر هوش و ذکاوت ایجاد میکند ، و دیگری ترس است که با پیش بینی مخاطرات مانع اقدام میگردد. دیوانگی با استادی کامل این دو مانع را از میان بر میدارد. دیوانگی در میانه کتاب نکته جالب توجهی بیان میکند و آن اینکه :« در واقع دو نوع جنون و دو گونه عمل خالی از ادراک و تمیز وجود دارد . یکی از آن دو زاییده جهنم است: و آن وقتی است که ملائک خشم و غضب و انتقام، مارهای خود را روانه می سازند تا در قلب آدمیان حدت و حرارت جنگ و خونریزی، عطش سیری ناپذیر جمع مال ، تمایل به عشقهای شرم آور و جنایت آمیز، و تمایل به اعمالی نظیر کشتن پدر و مادر، زنای با محارم، توهین به مقدسات عامه، و امور وحشتناکی از این قبیل به وجود آورند... اما خفت عقل دیگری که بی شک من ایجاد کننده آن هستم کاملا از اولی ممتاز است، و در واقع بزرگترین سعادتی است که نصیب بشر میشود و آن زمانی است که نوعی پندار شیرین و دلنشین روح آدمی را از غصه های جان گداز زندگی می رهاند و وی را در عالمی از وهم و لذت غرقه می سازد. دیوانگی در ادامه توضیح میدهد که هرگونه اختلال کوچک حواس یا تشتت فکری را نباید در زمره دیوانگی بحساب آورد:«اکنون گفتار دیوانگی را که با شما سخن میگوید باور کنید؛ هر قدر کسی دیوانه تر باشد خوشبخت تر است، به شرط آنکه منظور فقط نوعی از دیوانگی باشد که باعث و مسئول آن من هستم و خوشبختانه حوزه صلاحیت من آنقدر وسیع است که تصور نمیکنم در میان افراد بشر بتوان کسی را یافت که همواره و در هر ساعت عاقل باشد و به نوعی از انواع دیوانگی گرفتار نشود. دیوانگی افسانه سرایان را از جمله پیروان خود قرار میدهد. او چاپلوسی البته بمعنای خوشامد گویی و دروغگویی را از مواهب خود میداند که انسانها را به سعادت نزدیکتر میکند. او در ادامه به انواع پرستشها اشاره میکند و یادآور میشود که علی رغم جایگاه ممتازی که دارد هیچ کس برای دیوانگی نذر و قربانی نمیدهد و تا کنون معبدی به افتخار آن برپا نشده است. دیوانگی از این وضع نا خشنود نیست. او جایگاه خودش را در دلهای مردمان میداند و با طعن به مردمانی اشاره میکند که چه بسیار برای مریم عذرا شمع و قربانی اهدا میکنند در حالیکه وی اصلا نیاز و توجهی به آنها ندارد در حالیکه در عصمت و عفت و تواضع و فروتنی یا تبعیت از اوامر آسمانی از وی پیروی نمیکنند. دیوانگی میگوید:« به نظر من تعداد مجسمه هایی که به افتخار من ساخته شده معادل مردمی است که در جهان وجود دارند... دیوانگی در ادامه بیانیه اش مردم عامی را به حال خود میگذارد و درحالیکه نوشته اش لحنی جدی تر بخود میگیرد. لشکری از نخبگان را پشت سر خود ردیف میکند. در صف اول عالمان صرف و نحو قرار دارند و از پی آنان شاعران و خطیبان، نویسندگان سوفسطائیان، فلاسفه،عالمان دین،راهبان مسیحی، واعظان،پادشاهان و شاهزادگان،درباریان ،پاپ و کاردینالها، اسقفها و روحانیون قرار دارند. دیوانگی بطور مفصل بیان میکند که چگونه همه این نخبگان سعادت و رضایت خود را مرهون دیوانگی هستند. دیوانگی در صفحات پایانی گفتار خود را اینگونه ادامه میدهد که:«از آنجا که هر چیز قیمتی را مخفی میدارند و آنچه را قیمتی ندارد عرضه میکنند، آیا عقل و درایت که هیچکس نمیخواهد آنرا مخفی سازد کمتر از دیوانگی، که همواره باید از نظر خلایق محفوظ نگاه داشته شود دارای ارزش نیست...کسی که دیوانگی خود را مخفی سازد ارزشمند تر از آن کس است که عقل خود را پنهان می دارد. دیوانگی در انتها به افلاطون اشاره میکند و گفتار خود را با سخن گفتن از نوعی جنون مقدس پایان میبخشد در حالیکه در سطور پایانی از خوانندگان بخاطر پرگوییهایی که از دهان دیوانه ای مونث خارج شده است پوزش میطلبد و با این بهانه که کلمه ای از گفته هایش را به یاد ندارد از نتیجه گیری طفره می رود و میگوید:« ضرب المثلی قدیمی میگوید: من از مستمعی که همه چیز را بخاطر بیاورد بیزارم، پس ای دوستان و هواخواهان دیوانگی، خوش باشید، کف بزنید، خوش بیاشامید و سلامت زندگی کنید. بررسی اراسموس هدف خود را از نوشتن دیوانگی چنین بیان میکند: نیت من رهنمود بود نه هجو، یاری بود نه آزردن. میخواستم به مردم راه بهتر شدن را نشان دهم نه آنکه راه را بر ایشان ببندم. اوگفته هوراس را شاهد می آورد : حقیقت را با لبخند بیان کردن، کیست که منع کند... اراسموس مدعی است کار او در دیوانگی درمان عقاید ابلهانه ای است که مردم را به تباهی میکشاند البته با لحنی سرگرم کننده. مک کونیکا میگوید:« ظاهرا کتاب در ستایش دیوانگی طی دو مرحله به رشته تحریر درآمده است. بنا به گفته اراسموس این کتاب طی یک هفته بیماری، در خانه مور به رشته تحریر درآمده است . دلیلی در دست نیست تا به این ادعای اراسموس به دیده تردید نگاه کنیم و آن را لافی ادبی بینگاریم خاصه آنکه اوراق نخستین این کتاب لحن شوخ و شنگ و یکنواختی دارد حال آنکه بعدها این نوشته بازنویسی و تکمیل شد. روایت نهایی این نوشته شامل قسمتهایی است که با سبک سرخوشانه نخست یکسره ناسازگار است و کل اثر پوشیده از ابهام تناقض است. بخشهایی از این اثر خواننده را بشدت دچار سردر گمی میکند. دیوانگی حاصل ایام پختگی اندیشه او نیست، این اثر آنگاه که در ذهن او شکل میگرفت ، تنها نوشته ای تصادفی بود که رفته رفته بصورت هجویه ای درآمد و به گونه ای نا منتظره با بیانیه ای درباره آرمانهای مذهبی او پایان گرفت. دو پاره بودن کتاب در ستایش دیوانگی کاملا مشهود است. بخش اول کتاب در مطالعه نخستین بیشتر به مجموعه ای از شطحیات مانند است تا رساله ای فلسفی. گویی بخش اول مقدمه ای بیمعنا و کاذب برای بخش دوم باشد. راسل معتقد است در دیوانگی دو نوع دیوانگی وجود دارد که یکی به جد و دیگری به طنز مدح شده است و احتمالا منظور او از آن نوع دیوانگی که به طنز مدح شده دیوانگی بخشهای نخستین کتاب است. اما با دقت نظر بیشتر، مشخص میشود که بخش نخست کتاب در ستایش دیوانگی بیشتر به بیان عقاید اومانیستی اراسموس میپردازد و بیشتر، جنبه فلسفی دارد. آنجا که به شیرینیهای حیات دنیوی در نزد انسانها می پردازد و لذتهای دنیوی و مادی را ستایش میکند:« همه خوشبختی هایی را که زندگی شما شامل است مدیون من می باشید. واقعا زندگی چیست؟ و اگر لذات را از آن حذف کنند آیا ارزشی برای زندگی باقی می ماند؟ احسنت، همگی کف زدید...حتی فیلسوفان رواقی نیز دشمن لذات نیستند. اگر آنان این تمایل خود را از عامه مردم پنهان میدارند و اگر با هیاهوی بسیار در حضور عموم مردم لذات را محکوم می سازند منحصرا از آن لحاظ است که دیگران را از آن متنفر سازند تا خود بتوانند بهتر از آن بهره بگیرند. مخاطبان اراسموس عمدتا حکمای رواقی هستند و نه علمای دین و کلیسائیان. اراسموس در بخشهای آغازین کتاب باز حکمای رواقی را مورد نقد قرار میدهد:«طبق گفته رواقیون، عقل آنست که در همه چیز نیروی ادراک و تمیز را راهنمای خود سازیم و، به عکس، دیوانگی این است که از امیال و هوسها پیروی کنیم. لیکن برای اینکه زندگی آدمیان کاملا از اندوه و تیرگی خاطر آکنده نباشد، ژوپیتر به ایشان خیلی بیشتر میل و هوس عطا کرده است تا ادراک و تمیز ...گذشته از این نیروی تمیز و ادراک را به گوشه ناچیزی از سر تبعید کرده و حال آنکه مابقی بدن را در معرض نهیب و غارت امیال و هوسها قرار داده است. بعلاوه، در مقابل نیروی تمیز و ادراک، دو ظالم جبار آرام ناپذیر مقرر داشته؛ یکی از آنها خشم نام دارد که مقام و جایگاه او در منطقه سینه است، یعنی مرکز حیات را که قلب است در اختیار دارد و دیگری **** نامیده میشود که سلطان بلامنازع مناطق پایین تر بدن است. درجای دیگر زمانیکه از ضیافت سخن میگوید، باده گساری، رقص،آواز، هوسرانی،معاشرت با زنان،طاس بازی، پر خوری و... را از مراحم خود میداند.چراکه با وجود اینها اندوه و ملالت خاطر از قلب انسانها رخت بر میبندد. در این بخش از رساله اراسموس به وضوح گرایش به دنیاطلبی و لذتجویی مشاهد میشود. اما این بدان معنا نیست که او خواهان کنار رفتن عقل از زندگی آدمیان باشد چنانکه در صفحات بعدی، نیروی ادراک و تمیز را نیز از مخلوقات خود میداند. او در ادامه سعی میکند ادعای خود را اثبات کند و بقول خودش آب را با آتش و ادراک را با جنون پیوند زند:« دو مانع بزرگ در راه شناخت مسائل و مشکلات زندگی وجود دارد : یکی حجب است که حجابی در برابر هوش و ذکاوت ایجاد میکند ، و دیگری ترس است که با پیش بینی مخاطرات مانع اقدام میگردد. دیوانگی با استادی کامل این دو مانع را از میان بر میدارد. اراسموس در صفحات بعدی کتاب خود باز حکمای رواقی را مخاطب قرار میدهد و میگوید :«بسیار خوب، بگذاریم که او (سنکا) همه امیال و هوسها را از آدمی بردارد؛ پس چه باقی می ماند، نه آدمی بلکه نوع جدیدی از ارباب افلاطونی که نه هرگز وجود داشته است و نه وجود خواهد داشت. به عبارت روشن تر آدمی را به مجسمه ای از مرمر، خالی از هر گونه ذکاوت، و تهی از احساسات انسانی مبدل سازد... بگذاریم رواقیون هر چه میخواهند از وجود عاقلی که ساخته اند، بی ترس از جور رقیبان، بهره بردارند و اگر مایل باشند همراه او در جمهوری افلاطون، در منطقه آرا و افکار و یا در باغهای تانتال زندگی کنند. اراسموس آشکارا با عقلانیت رواقی سرناسازگاری دارد. اینجا بر خلاف پاره دوم کتاب، مخاطبان او مشائیان مسیحی نیستند. و چنانکه از ادبیات کتاب پیداست به نظر نمی رسد که چندان دلواپس مسیحیت باشد . دیوانگی در ادامه به بشر خاکی توصیه میکند:«برای تو کاردانی و نیروی تمیز واقعی آن است که بیش از سهم و قدرت خود ادعای عقل نداشته باشی و با میل و لذت با شهروندان نوع خود هم عقیده گردی؛ یا سازش و بردباری پیش گیری و همراه دیگرا خود را فریب دهی. نیمه نخست در ستایش دیوانگی مملو از یاد خدایان رومی و یونانی است که نشانه علاقه شدید اراسموس به ادبیات کلاسیک یونان و روم است. دیوانگی نسب خود را به پلوتوس خدای ثروت می رساند و زادگاهش را جزایر نعمت و فراوانی که مربوط به اساطیر یونان است میداند. او حتی بخشی از رساله را به این مطلب اختصاص میدهد که ثابت کند همه ایزدان و ارباب انواع تحت قدرت او هستند. در این بخش از کتاب به هیچ وجه اثری از کتاب مقدس و مسیحیت نیست. همان طور که قبلا هم اشاره کردم به نظر می رسد نیمه نخست در ستایش دیوانگی در راستای اهداف اومانیستی اراسموس به رشته تحریر در آمده است، تکیه بر ارزشهای انسانی، دوری از زهد و دنیا گریزی و تلاش برای تغییر زبان خشک فلسفه مدرسی و بازگشت به ادبیات قدیم، اینجا بسیار پر رنگ تر از بخش دوم است. راسل درباره علاقه اراسموس به ادبیات کلاسیک مینویسد:« اراسموس به جهان واقع علاقمند بود ولی نمیتوانست آن را به همین شکل هضم کند ؛ پدیده های جهان میبایست به شکل یونانی و لاتینی پخته شود تا برای او قابل هضم باشد. سفرنامه سیاحان را مردود میدانست ولی هر گونه عجایبی را از قول پلیتنی باور میکرد...کنجکاوی عهد رنسانس در آغاز بیشتر ادبی بود و به تدریخ علمی گردید. جنونی که اراسموس در بخش نخست کتاب خود از آن صحبت میکند به هیچ روی سنخیتی با جنون الهی که در بخش پایانی کتاب از آن سخن میگوید ندارد. به نظر می رسد دیوانگی در این کتاب به چندین و چند معنی بکار رفته است و این معانی حتی متفاوت است با خود تقسیمی است که اراسموس از معانی دیوانگی دارد. تقسیم بندی مذکور تقریبا در میانه های کتاب اتفاق می افتد. تو گویی اراسموس قصد دارد ذهن خواننده را برای ورود به سطح متفاوتی از بحث آماده کند. از نیمه های رساله کم کم در کنار اسامی اساطیری اسامی اشخاصی همچون مریم عذرا، پولس رسول و پطروس رسول هم به میان می آید و خود دیوانگی اقدام به تقسیم دیوانگی به دیوانگی جهنمی و دیوانگی مورد ستایش میکند:« در واقع دو نوع جنون و دو گونه عمل خالی از ادراک و تمیز وجود دارد . یکی از آن دو زاییده جهنم است: و آن وقتی است که ملائک خشم و غضب و انتقام، مارهای خود را روانه می سازند تا در قلب آدمیان حدت و حرارت جنگ و خونریزی، عطش سیری ناپذیر جمع مال ، تمایل به عشق های شرم آور و جنایت آمیز، و تمایل به اعمالی نظیر کشتن پدر و مادر، زنای با محارم، توهین به مقدسات عامه، و امور وحشتناکی از این قبیل به وجود آورند... اما خفت عقل دیگری که بی شک من ایجاد کننده آن هستم کاملا از اولی ممتاز است، و در واقع بزرگترین سعادتی است که نصیب بشر میشود و آن زمانی است که نوعی پندار شیرین و دلنشین روح آدمی را از غصه های جانگداز زندگی می رهاند و وی را در عالمی از وهم و لذت غرقه می سازد. » دیوانگی در ادامه توضیح میدهد که هرگونه اختلال کوچک حواس یا تشتت فکری را نباید در زمره دیوانگی بحساب آورد:«اکنون گفتار دیوانگی را که با شما سخن میگوید باور کنید؛ هر قدر کسی دیوانه تر باشد خوشبخت تر است، به شرط آنکه منظور فقط نوعی از دیوانگی باشد که باعث و مسئول آن من هستم و خوشبختانه حوزه صلاحیت من آنقدر وسیع است که تصور نمیکنم در میان افراد بشر بتوان کسی را یافت که همواره و در هر ساعت عاقل باشد و به نوعی از انواع دیوانگی گرفتار نشود. باید به این نکته توجه داشت که هنوز هم فاصله زیادی میان این نوع دیوانگی و آن جنون مقدسی که در پایان کتاب منظور نظر اراسموس است وجود دارد. در نیمه دوم کتاب دیوانگی تیغ تیز انتقاد خود را متوجه گروههای مختلف نخبگان جامعه خود میکند و با طنزی زهر آلود درباره عالمان صرف و نحو، شاعران، خطیبان، فلاسفه، نویسندگان، سوفسطائیان، عالمان دین، راهبان مسیحی، واعظان، پادشاهان و شاهزادگان، درباریان، پاپ و کاردینال ها، اسقف ها، روحانیون و همه فرقه های مسیحیت سخن میگوید. و در این میانه طبیعتا شدید ترین انتقادها متوجه روحانیون مسیحی است، چنانکه گویی سایر گروهها برای تخفیف جراحتهای ناشی از این انتقادات به میان آمده اند. دغدغه های عجیب و غریب عالمان الهیات و جدلهای بیهوده آنها بر سر مسائلی بی معنا شدیدا مورد تمسخر قرار میگیرد. کسانیکه شادی غیر قابل وصفی دارند از اینکه میتوانند:«متن کتاب مقدس را مانند موم تغییر بدهند و بصورتی نو درآورند و نتیجه کار خود را به امضای عده ای فضل فروش نشر دهند... کسانیکه هر قدر لغات و اصطلاحات متداول ایشان عجیب تر و غیر معقول تر میشود خود را حکیمان بزرگتری می پندارند. مسیحیانی که :«همه هدف و مقصود ایشان (از زهد و پارسایی) این است که با دیگران متفاوت باشند؛ اما در این اختلاف اصلا قصد تقلید از مسیح را ندارند بلکه اساس این است که با فرقه دیگر شباهت نداشته باشند. اراسموس دردمندانه به بیماریهایی که مومنان مسیحی به آن دچار شده اند اشاره میکند و میگوید:«لیکن عیسی مسیح به این لاف زدنها و گزافه گویی های پایان ناپذیر خاتمه خواهد داد و خواهد فرمود:«این نوع جدید از یهودیان کیستند و از کجا آمده اند؟» قانونی که من وضع کردم یکی است و جز یکی نیست و در اینجا اصلا گفتگویی از آن نمیبینم . من در دوران گذشته، بی حجاب، ابهام و نکته گویی، وصول به بهشت پدر خود را نه به دارندگان باشلق و دعا خوانان و روزه گیران بلکه به آن کسانی وعده کردم که با استحکام ایمان و عقیده در پی رواج محبت و مروت مسیحی باشند، و اصلا این کسانیکه از اعمال خود چنین ستایش میکنند مورد تمجید من نیستند. این اشخاص که مایلند بیش از شخص من مورد تقدیس قرار گیرند بهتر است که در بهشت ابراکساس ماوا کنند یا از پیشوایان خود، که به جای تعالیم من، به آنها انجام دادن تشریفات را آموخته اند خواستار بنای بهشتی نوین گردند. اراسموس به زندگی شاهان و درباریان آنها اشاره میکند و حقارت و لذتجویی آنها را گوشزد میکند و میگوید:«مدتهاست که سلطان روحانی مسیحیان، یعنی پاپ و کاردینالها و اسقفهای او رفتار پادشاهان و شهزادگان را تقلید میکنند و نه فقط در این راه توفیق یافته اند بلکه از آنان پیشی گرفته اند.» در این جملات تغییر جهان بینی اراسموس کاملا مشهود است و هر چه به صفحات پایانی کتاب نزدیک تر میشویم دیوانگی معنای دیگری به خود میگیرد. دیگر از دنیا طلبی، لذتجویی و کام خواهی صفحات آغازین کتاب اثری برجا نمانده است. دغدغه های اراسموس جنبه ای دینی و ایمانی به خود گرفته است. او در جستجوی نوع متفاوتی از ایمان است. چنان ایمانی که افلاطون در فدرس از آن سخن میگوید. بجای ذکر اشعار، عبارات و اسامی اساطیر یونان و روم کرارا از کتاب مقدس برای تقدیس دیوانگی شاهد می آورد:«کتب مقدس به دیوانه سلامت نفس و صاحبدلی نسبت میدهند و حال آنکه عاقل خود را بی نظیر و مانند می پندارد.لا اقل استنباط من از این عبارت از باب دهم جامعه سلیمان این است:«دیوانه در طریق خود پیش می رود، ولی چون خود او دیوانه است چنین می پندارد که دیگران نیز مانند او دیوانه هستند.» آیا تصور نمیکنید که نهایت سلامت از آن است که کس دیگری را مانند خود بداند، زیرا از آنجا که همه مردم شیفته شخص خود هستند به این وسیله صفات و فضایل خود را به دیگران نسبت میدهند. سلیمان که پادشاه بزرگی بود در فصل سی ام همین کتاب فرموده است«من دیوانه ترین همه مردمان هستم»از انتساب دیوانه به شخص خود شرم نداشته است و سن پل، استاد بزرگ همه حکمای جهان در رسالات خود خطاب به اهالی کورینت، لقب دیوانه را میپذیرد:«من بعنوان دیوانه سخن میگویم زیرا در این راه من از همه مردم پیش ترم. در بخشهای پایانی رساله آشکارا شاهد تغییر نگرش اساسی اراسموس هستیم. زمانیکه میخواهد آرا خود را خلاصه کند میگوید:«به این نکته توجه کنید که اولین بنیادگذاران مذهب که به سادگی اهمیت بسیار میدادند همگی از مخالفان شدید علم و دانش بوده اند و بالاخره در میان همه دیوانگان هرگز دیوانه تر از آن کسانی نخواهید یافت که ناگهان آتش تقوا و محبت مسیحی در ایشان زبانه می کشد. اراسموس در این صفحات واپسین همدلی خود با افلاطون را در تحقیر جسم و کثافت و حجاب واقع شدن ماده بیان میکند و عوام را بخاطر اینکه هرقدر چیزی مادی تر باشد بیشتر به آن توجه میکنند نکوهش میکند. این دیوانگی همان دیوانگی نخستین و یا حتی دیوانگی اواسط رساله نیست که سخن میگوید. اگر در آغاز رساله دیوانگی در معنای نسیان،غفلت و دنیا خواهی مورد ستایش قرار گرفته بود، اینجا سخن از همان دیوانگی است که افلاطون در فدرس درباره آن میگوید:«چون (فیلسوف) پیوسته در طریق کمال پیش می رود، میتواند به کمال برسد و چون به کوشش ها و تلاشهای بشری بی اعتنا و همواره با امور خدایی سرگرم است، عامه مردم دیوانه اش میخوانند بی آنکه بدانند دیوانگی اش از نوع خدایی است...کسی که با دیدن این جهان زیبایی حقیقی را بیاد می آورد، بال و پرش روئیدن آغاز میکند و میخواهد به پرواز درآید ولی چون در خود توانایی پریدن نمی یابد به مرغی شکسته بال می ماند که چشم به آسمان دارد و به آنچه در روی زمین می گذرد بی اعتنا است. به همین سبب مردمان دیوانه اش میخوانند ولی این دیوانگی بسی شریفتر و والاتر از انواع دیگر دیوانگی است و منشا آن نیز والاتر از منشا دیگر دیوانگیها ، و کسی که دچار این گونه دیوانگی شود و دل در زیبایی ببندد عاشق نامیده میشود. دیوانگی در اعترافات پایانی خود، صفت دیوانگی را بیشتر با پارسایان و مردم متقی سازگار میبیند تا مردمان دنیا دار و خوشگذران. و این سخنان آشکارا فاصله بعیدی با تمثیل باغهای تانتالوس برای وصف زاهدان رواقی در آغاز رساله دارد. دیوانگی تا بدانجا پیش می رود که در انتهای کتاب از حالتی نزدیک به آنچه خلسه های عرفانی نامیده میشود یاد میکند و آن به تعبیر خودش دیوانگی را سعادت و خرسندی بزرگ میداند. پس از انتقادهای اجتماعی صفحات آغازین کتاب و بعد از ایرادهای سیاسی- مذهبی اواسط رساله در بخش انتهایی اراسموس ایده اصلی خود درباره دین را مطرح میکند. اینکه دیانت حقیقی نوعی دیوانگی است.«بنا بر این نظر دیانت حقیقی از دل ناشی میشود و نه از مغز ، و الهیات دقیق و دشوار امری زائد است. این عقیده هر روز بیشتر عمومیت یافته است و اکنون تقریبا همه پروتستانها آن را قبول دارند. این نظر در حقیقت رد اصالت عقل یونانی است به وسیله اصالت حس شمالی. فهرست منابع اراسموس،سیدریوس، درستایش دیوانگی، ترجمه،مقدمه و حواشی از دکتر حسن صفاری، نشرفروزان،چاپ سوم1382 افلاطون،دوره آثار افلاطون، حسن لطفی،ج3، انتشارات خوارزمی 1380 ایلخانی،محمد، تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، انتشارات سمت، 1382 راسل،برتراند، تاریخ فلسفه غرب، نجف دریابندری، ج2، نشر پرواز1365 مک کونیکا،جیمز،اراسموس، عبدالله کوثری،طرح نو، 1374 سليماني،معصومه،اراسموس و اصلاح دين،پايان نامه کارشناسي ارشد،دانشگاه شهيد بهشتي __________________ 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده