رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

نقد دوم

 

كتاب "وجدان بيدار" اثر اشتفان تسوايگ، كتابي رمان‌گونه است كه نويسنده در آن راوي داناي كل است. تسوايك در مقام تحقيق تاريخي برآمده و با حداقل مدارك و اسناد موجود درباره تاريخ اروپاي پنج قرن قبل (به دليل نابود كردن مدارك توسط كليساي آن دوره) و با تكيه بر نيروي خلاق آفرينشگري ادبي، تاريخ آن برهه را در برابر ديدگان خواننده كتاب زنده ميكند. تاريخي نه از جنس تاريخهاي مرسوم كه بي حس و عاطفه اند و مدام در پي ستايش پيروزمندان تاريخ هستند، بلكه تاريخي كه عميقا روحي ادبي و انساني دارد و پرده از بيشرمانه ترين ناروائيها بر مردمان و دگرانديشان برمي‌دارد. تاريخي تحليلي يا به تعبير من ادبياتي تاريخي را به نمايش مي‌گذارد كه در بطن خود، جامعه‌شناسي و روانشناسي قدرتمداران و سياست‌ورزان و دگرانديشان و حتي مردم عادي را در حد كمال عرضه ميكند.ادبياتي كه تئوري‌پردازي‌هاي خشك و بي عاطفه علوم انساني هرگز چنين قدرت نفوذي را درخود سراغ ندارند. تسوايگ هدفي جز به خاطرآوردن رنجهاي بشري براي رسيدن به مدنيت امروز و پيشگيري از فراموشی‌هاي نسل امروز از فراز و فرودهاي تاريخ اجتماعي انسان و ستمي كه بر همنوعان انساني رفته است ندارد. بازتعريف و روشنائي افكندن بر سياهي‌هاي تاريخ، قدرت بازدارندگي اجتماعي از تكرار اين گونه حوادث فاجعه‌بار را براي نسل امروز راحت‌تر ميكند.

اشتفان تسوايگ با تجربه مرارت‌هاي جنگ جهاني اول، خشونت و آوارگيِ تبعيد و درك شرايط زمانه‌ي خويش و ترس از وقوع جنگ جهاني دوم به آفرينش اين اثر ماندگار دست زد. اثري كه به ترويج فرهنگ مدارا ميپردازد و تحمل عقيده مخالف. كتابي كه اگر نسلهاي جوان و سربازان جبهه‌هاي جنگ ميخواندند هرگز تن به نبردي بيهوده با همنوعان خويش نميدادند و بازيچه دست زورمداران نميشدند.عملا كتاب تسوايگ و نوشته‌هائي از اين دست ناخوانده مي‌مانند و جنگ جهاني دوم به وقوع مي‌پيوندد و او كه پيش از شروع جنگ و با پيشبيني آن، به تبعيدي خودخواسته رفته بود با ديدن و شنيدن آن فاجعه‌هاي هولناك، دچار نااميدي و افسردگي مي شود و روح نازكش تاب نمي‌آورد و به همراه همسرش به زندگي خويش پايان مي‌دهند.تنها نقطه ضعف نويسنده كتاب را در خوشبيني ايشان در دوره مدرن يافتم كه به گونه‌اي حس ميكرد كه ديگر آن اتفاقات هولناك قابل تكرار نيست و عملا خود قرباني همين جنايتهاي هولناك به ويژه جنگ جهاني دوم شد. در فصل نهم كتاب هم احساس ميشد كه پديده يكسان سازي توده هاي مردم شهر ژنو را واجد موفقيت‌ها و پيشرفتهاي صنعتي و علمي مي‌داند كه به نظر من اين اتفاقات در گذار از دوره استبداد كالوَن صورت ميگيرد. گمان بر لغزشي در محاسبه تاريخ آن پيشرفت‌ها ميرود.

داستان كتاب درباره ي دوره‌اي است كه به دوره اصلاح ديني مشهور است. از دل مسيحيت كاتوليك، گروهي از علما و كشيشان، مذهبي نوبنياد به نام پروتستان تأسيس كردند و به مقاومت در برابر سخت‌كيشي كاتوليك‌ها برخاستند. اين گروه نوآئين پس تحمل سالها آزار و شكنجه و تبعيد، در شهر ژنو براي خويش پايگاهي مذهبي درست كردند كه پس ازچندي به صورت پايتخت اين مذهب جديد درآمد. ژان كالوَن، حقوقدان جوان و عالم ديني در اين شهر به رهبري آئين جديد منصوب شد و به فاصله كمي، قدرت را قبضه كرد و عملا حاكم شهر شد. اين شخص هر آنچه را كه از دين ميفهميد به عنوان كلام حقيقي خدا و به صورت قانون رسمي در شهر ترويج و اجرا مي‌كرد و هرگونه نافرماني از اين قوانين جديد را در حكم مبارزه با مسيح و خدا قلمداد مي‌كرد و حكم به تكفير مي‌داد. همان بلائي را كه كاتوليك‌ها بر سر او و همكيشان او آورده بودند، اين بار در تسلسلي تاريخي، هم او بر سر دگرانديشان و هركسي كه فكري نو و خلاق داشت مي‌آورد. تشكيلاتي بسيار پولادين بوجود آورده بود كه نه تنها هرگونه تصميم گيري در دانشگاه، مدرسه، مراكز فرهنگي و هنري، بلكه در جزئي‌ترين و شخصي‌ترين امور فردي هم دخالت ميكرد. آمار تمام كساني را كه در مراسم مذهبي او شركت نميكردند داشت.هنرهائي مانند تئاتر و موسيقي هنرهاي شيطان معرفي مي شدند وساير هنرها مثل نقاشي و مجسمه‌سازي و معماري فقط در خدمت به منويات شخص كالوَن هنر به حساب مي‌آمدند. تمام بنيادهاي اجتماعي زير نظر يك نفر اجرا ميشدند و تمام مديراني كه منصوب كرده بود قبل از هرگونه تصميم‌گيري، نظر شخص كالوَن را جويا مي‌شدند.

نقطه عطف اين اتفاقات، زماني‌ست كه كالوَن، يكي از اساتيدعلمي شهر به نام ميكائيل سروه را با همان اتهامات كذب ضدمسيح بودن و كافر بودن، زنده‌زنده در ميان كتابها و مقالاتش در ميدان شهر ژنو به آتش كينه مي سوزاند. با نظم و قدرت هولناكي كه او بر جامعه حاكم كرده است، صداي كوچكترين مخالفي در‌نمي‌آيد. آن اتفاق در برابر ديدگان تمام مردم شهر و همه ي علما و اساتيد برگزار شد و كسي دم برنياورد، در حاليكه آنكه در آتش قهر مي‌سوخت كافر نبود و يك روشنفكر بود كه هر دم از خدا و مسيح كمك مي‌خواست كه اجابت نشد و به خاكستر تبديل شد. گروهي بعد از اين حادثه به كشورهاي ديگر گريختند و تعداد اندكي در خفا و درگوشي به مخالفت برخاستند و اكثريت به زندگي معمولي خود بازگشتند. اين اتفاق و پرده‌دري بر چنين جنايتي، نقطه شروع فروريختن ديوار اخلاقيات بود كه در بستر زمان در ميان مردم به رفتاري عادي از سوي حكومتگران تبديل شد و واكنشي برنمي‌انگيخت! اين خفت‌بارترين زندگي يك اجتماع است.

در ميان مردم شهر ژنو يك نفر مهاجر به نام سباستين كاستليو كه به آئين جديد روي آورده بود و پس از كسب علوم مختلف به سمت استادي در كليساي شهر منصوب شده بود، ديگر نميتواند گوهر انساني خود را پنهان دارد و پس از تحمل آن همه تناقض در گفتار و رفتار ژان كالوَن، بر اين جنايت رقت‌انگيز، صحه بگذارد يا از كنار آن به سادگي بگذرد. كتابي در ستيزه با آموزه‌ها و عملكرد علماي دين جديد به نگارش در‌مي‌آورد و جنايت‌ها و بي‌شرمي‌هاي واليان دين جديد را يك به يك به بانگ بلند برمي‌شمارد. ژان كالوَن با تكيه بر دستگاه امنيتي خويش بي‌خبر نمي‌ماند و قبل از توزيع كتاب، همه آنها را گرد آورده و طعمه‌آتش ميكند به غير از اندكي از كتابها كه شخصا براي علما قبلا فرستاده شده بود.هنوز كسي جرأت همراهي و موافقت با كاستليو را ندارد. كالون مدام در پي اسناد و فرصتي است كه كاستليو را همچون سروه به دام افكند و حكم تكفير او را صادر كند و افكار عمومي كليساها را بر وي بشوراند. شوربختانه موفق ميشود مداركي را برعليه كاستليو كه حاكي ار پناه دادن به دگرانديشان و مخالفان دين مسيح است به دست آورد و به دادگاه فراخوانده می شود. کاستلیو که با اراده ای پولادین تر از همیشه خود را برای دفاع از وجدان بیدار و شرافت و اخلاقیات آماده میکند، این بار قلبش با او همراهی نمی کند و.... سال ها بعد از کتاب ها و نوشته هایش گرد گرفته میشود و افکار او سرلوحه ی آزاداندیشان برای ترویج فرهنگ مدارا و تحمل دگراندیشان میشود.

VojdanBidar.jpg

غنا و سبك ادبي اين اثر و ترجمه‌ي بسيار روان و اديبانه توسط سيروس آرين پور كه خود مجالي ويژه براي بيان كردن فن دقيق ترجمه ميطلبد، نقطه‌ي تمايز اين اثر از آثار مشابه است. ترجمه كتاب را ميتوان نمونه بسيار خلاقانه در اين عرصه تلقي كرد كه سطح توقع مخاطب را از ترجمه‌هاي ديگر بسيار بالا مي‌برد. اين كتاب براي اولين بار توسط "نشر فرزان روز" به سال 1376 در تهران منتشر شده است و چاپ دوم آن در سال 1383 بوده است. نسخه‌هائي از چاپ 83 هنوز در بازار كتاب مانده است كه اين هم خود گوياي سطح مطالعه و تشخيص كتاب خوب در ايران مي‌باشد! بخش هائي از فصل‌هاي نه گانه اين كتاب وزين را به نظرم نقاط اوج آمد در فضاي مجازي قرار مي‌دهم تا دوستان عزيزم را بي نصيب نگذاشته باشم و متن كتاب ثابت كند كه نيازي به تعریف همچون مني ندارد.

 

به نقل از روناکایی

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستايوسکي

 

يادداشتي بر اثر فيودور داستايوسکي از داريوش مهر جويي

 

در فصل «مفتش بزرگ» از کتاب برادران کارامازوف، داستايوسکي نقش ديگري از مصيبت تصليب مسيح را به ما نشان مي‌دهد. در بحبوحه رواج تفتيش عقايد و سوزاندن مشرکين در قرن پانزدهم، مسيح مجددا ظهور مي‌نمايد و پنهاني و آهسته به‌ميان مردمان شهر «سويل» اسپانيا مي‌آيد. جماعت او را مي‌شناسد و بي‌درنگ به‌سوي او کشانده مي‌شود. مسيح از ميان جمعيت عبور مي‌نمايد. کوري را شفا مي‌دهد، دختر بچه مرده‌‌اي را زنده مي‌کند، مردم، منقلب و شوريده فرياد مي‌کشند و گريه مي‌کنند: «خودش است.» مسيح باز آمده. همه چيز کامل و عالي است.

مفتش بزرگ، پيرمردي نود ساله و تکيده همه چيز را مي‌بيند و به نگهبانان خود دستور مي‌دهد مسيح را دستگير نمايند. نگهبانان پيش مي‌روند و در ميان سکوت مرگبار جماعت، مسيح را دستگير مي‌کنند. مردم بي‌‌درنگ بسان فرد واحدي در برابر مفتش بزرگ به سجده مي‌افتند و او بي آ‌ن‌که کلمه‌اي بر زبان راند آنان را تبرک مي‌کند و به راه خود مي‌رود.

شب هنگام، که «عطر درختان ليمو و زيتون همه جا را فرا گرفته است» مفتش بزرگ در حالي که چراغي به دست دارد به زندان مسيح مي‌رود. نخست به او خيره مي‌شود و سپس مي‌گويد: «اين تو هستي؟ خودت هستي؟» پاسخ نده، خاموش شو، چه مي‌تواني بگويي؟ خوب مي‌دانم چه خواهي گفت. اما حق نداري بر آن‌چه تاکنون گفته‌اي چيزي بيافزايي. تو باز آمده ‌‌اي تا ما را از کار خود بازداري. ما به موعظه تو نيازي نداريم زيرا جز تيره بختي و درد چيزي براي ما به ارمغان نياورده است. بشر ديگر به تو محتاج نيست... بدين سبب من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترين مرتد ترا خواهم سوزانيد و خودت خواهي ديد همين مردمي که امروز به پاهاي تو بوسه مي‌زدند چگونه فردا هيزم به آتشت خواهند ريخت...

و بدينسان فاجعه مجددا تکرار مي‌شود و اين بار نيز چون گذشته، مسيح يک بار ديگر شاهد تهي بودن و بي‌معنا بودن همان چيزي است که به خاطر آن به اين جهان آمد، زندگي کرد، درد کشيد، و شوريد و عاقبت با زجري جانکاه به هلاکت رسيد.

داستايوسکي دارد فاجعه را براي ما از نو بازي مي‌کند، و در پس اين بازي خصلت پيامبران خود را به رخ ما مي‌کشد: هيچ چيز تغيير نيافته است، تاريخ تکرار مي‌شود، زمانه اقتدار قيصرهاست و مسيح کشي هم چنان ادامه دارد.

افسانه «مفتش بزرگ» را ايوان کارامازوف براي آليوشا برادر خود تعريف مي‌کند. ايوان سرآمد روشنفکران رذل داستايوسکي است. او آخرين فرد خانواده راسکالنيکف، کيرلوف، استاوروگين است که بسان آن‌ها دست به آدم کشي مي‌زند (کيرلوف خود را مي‌کشد) اما با اين تفاوت که آدم‌کشي او همراه با تحول و تکامل انديشه داستايوسکي، کامل تر و منطقي‌تر جلوه مي‌کند. مسيح از نظر تاريخي عيله وضع موجود قيام مي‌کند و به‌نام نيک بختي و سعادت بشر به هلاکت مي‌رسد. مفتش بزرگ هم عليه مسيح قيام مي‌کند و مجدداً به‌نام نيکبختي و سعادت بشر و تحت پرچم مسيحيت او را تباه مي‌سازد.

آيا مسيح اشتباه کرده بود و آن آزادي و عشق و حقيقتي که به ارمغان آورده بود دروغ بود؟ اين نيکبختي و سعادت بشري چيست که به خاطر آن، هم بايد کشت و هم کشته شد؟

به طاغي‌هاي داستايوسکي به روشنفکران رذل او بپردازيم که هريک بسان مفتش کوچکي برآنند تا راه را براي رسيدن به مقام والاي مفتش بزرگ هموار سازند. و داستايوسکي را بازيابيم که ميان ورطة عشق به انسان از يک سو، و ميل به کشتن از سوي ديگر، دست و پا مي‌زند و مي‌کوشد اين سخن را دريابد که: «همه آدميان آن چه را دوست مي‌دارند نابود مي‌سازند»

 

***

«انسان تنها موجود زنده اي است که نمي‌خواهد آن چه را که هست بپذيرد»1 و علت اين انکار و نپذيرفتن وضع موجود، آگاهي و دانايي اوست. به اهتمام دانايي است که نخستين نشانه هاي طغيان بشر ظهور مي‌کند، آن گاه که «پرومته» آتش را از خدايان مي‌ربايد و به انسان مي‌دهد. و نيز به اتکاي دانايي است که انسان توانايي آن را مي‌يابد تا خواستار آزادي و هويت خويش گردد و طالب آن چه ندارد ولي حق خود مي‌داند؛ بشود. اما به قول کامو وقتي برده به ارباب خود «نه» مي‌گويد، نه گفتن‌اش به منزله کناره‌گيري نيست بلکه در پس آن تصديق ارزش‌هايي است که در برده وجود دارد ولي مورد غفلت ارباب قرار گرفته و برده مي‌خواهد ارباب به آن‌ها توجه کند. پس طغيان نخست با آگاهي نسبت به ارزش‌هاي موجود آغاز مي‌يابد و سپس در کوشش براي حفظ و نگهداري آن‌ها. برده، بدين ترتيب، از طريق انکار اسارت و اصرار در اثبات آزادي و ارزشمندي خويش بدانجا مي‌رسد که مي‌خواهد با ارباب به عنوان انساني هم طراز و يکسان سخن گويد. او ديگر هر اصلي را که از پيش براي او تعيين کرده‌اند و او را مجبور به پذيرش کورکورانه آن نموده‌اند، قبول ندارد. يا آزادي و برابري يا هيچ.2

طغيان روشنفکران داستايوسکي هم همين مشخصات را در بر دارد، با اين تفاوت که آن‌چه برآن مي‌شورند حاکميت ارباب و يا ظلم و جور حاکم نيست، بلکه اصل برتري‌ست به‌نام خداوند و عالم هستي و تمامي قوانين اخلاقي و ديني و شرعي که در ارتباط با خدا و آفرينش او شکل گرفته‌اند. اما انديشه‌اي‌ که همواره چون خوره به جان طاغي‌هاي داستايوسکي مي‌افتد و جان و دلشان را به شور و شر مي‌کشاند اين است که آيا اين حالت طغياني ضرورتاً به هلاکت خود و ديگري -خودکشي و آدم کشي- نمي‌رسد؟ چگونه مي‌توان برضد باري‌تعالي شوريد، آفرينش و جاودانگي روح را انکار نمود و به جنايت و آدم‌کشي تن در نداد؟ و يا به عبارتي ديگر، چگونه مي‌توان همواره در يک حالت طغياني به‌سر برد و از سرانجام محنت بار آن که همان آدم‌کشي و حکومت خودکامان است پرهيز کرد؟

مي‌بينيم که همة طاغي‌هاي داستايوسکي به گونه‌اي دست به جنايت مي‌زنند. راسکالنيکف پيرزن رباخوار را مي‌کشد. ايوان کارامازوف حکم قتل پدرش را (از طريق اسمردياکوف) صادر مي‌کند، استاوروگين از راه تجاوز به دختر خردسالي باعث خودکشي او مي‌شود و عاقبت کيرلوف که بنا بر همان اصل به جاي ديگر‌کشي خود را مي‌کشد. پس همه آنان جاني و رذل‌اند.

اما آنچه آنان را به سوي جنايت مي‌کشاند نفرت و کينه نيست، عشق به انسان و معناي انسان است. هرچند عملاً جنايت کارند ولي خميرمايه هريک را نجات و فضيلتي تابناک پرورده است. آن نيرويي که چون خدايان پرتوان اساطيري، ناگاه بر هستي کيرلوف غلبه مي‌کند و او را بر آن مي‌دارد که دست به خودکشي زند در حقيقت چيزي جز عشق نيست و از نظر کيرلوف اين کار-خودکشي- براي نجات بشريت بسيار ضروري است. و ايوان کارامازوف هم که سخت پاي بند عقل و درکِ ذهنيت «اقليدسي» خود است، که با بهره گيري از همين تعقل متکي به درک «ابعاد سه گانه» و شيوة تفکري که سخت او را شيفته و والاي خود ساخته است، دارد آرام آرام حکم قتل پدرش را صادر مي‌کند؛ اين آدم نيز انسان را دوست دارد و سخت پاي بند عشق اوست. در واقع هر چه بر سر او مي‌آيد به خاطر رستگاري بشر و نيک بختي اوست. . راسکالنيکف نيز از آن‌چنان شفقتي برخوردار است که ظلم يک گاريچي به اسبش کافي است تا خواب از چشم او بربايد و شکنجه حيوان چون کابوسي دايماً باعث رنج او باشد.

اما ببينيم آن کس که اين چنين سرشار از شفقت و عشق نسبت به انسان است چگونه و بر اصل چه انديشه‌اي قادر است، انسان ديگري را تباه سازد.

منطق راسکالنيکف نسبتا سر راست مي‌نمايد. او که به گوشه‌گيري و انزوا خوگرفته و مانند آدم‌هاي «زيرزميني» تاري پولادين به دور خود تنيده است تا صدمه نبيند، تمام توان بشري را در خود انبار مي‌کند تا ثابت کند که او، راسکالنيکف، دانشجوي تهي‌دستِ رانده و درمانده، بيش از آن‌چه مي‌نمايد هست. يعني مي‌تواند از«من» بگذرد و به مقامي برتر و والا برسد. او هم دلايل فردي و خصوصي‌اش را دارد و هم دلايل کلي که بسط مي‌يابد و کل بشريت را در بر مي‌گيرد. راسکالنيکف چنين استدلال مي‌کند که پس از کشتن پيره‌زن رباخوار، با پول او بزرگ‌ترين نيکي‌ها را در حق مادرش روا داشته که اين چنين زير بار تحمل مخارج زندگي او رنج مي‌کشد و نيز در حق خواهرش که سعادت او بستگي کامل به اين اقدام دارد. از طرفي، خود او مي‌تواند آزدادنه و سرافراز به دانشگاه بازگردد و مقدمات زند‌گي خود را فراهم سازد. همه جا سخن از «من» و «خود» مي‌رود و به پاس اين کشف جديد درباره فرديت شکوهمند انساني، راسکالنيکف در پهنة خيال به سير و سياحت مي‌پردازد، دايماً فرا مي‌رود و براي پرواز حدي نمي‌شناسد. او بسيار ساده بشريت را به دو دسته تقسيم مي‌کند. نخست تودة آدم‌هاي متوسط و عادي هستند که چون خيل گوسفندان به چرا مشغولند، دايماً راضي و دايماً سر به راه. دوم، گروه برگزيدگانند که تعدادشان بسيار اندک است. اينان پيوسته خواستار دگرگوني جهان هستند و انهدام وضع موجود را به نام وضعي که بايد برقرار شود طالبند. افراد دسته دوم چون تاريخ سازند، حق خود مي‌دانند از هر مانعي که سر راهشان قرار مي‌گيرد درگذرند. پس برخلاف دسته اول که تنها به فکر حفظ و حراست خود هستند، دسته دوم آزادند و قانوني جلودارشان نيست. آن‌ها مي‌توانند به هرگونه جنايت و تبهکاري دست زنند، و جهان را به سوي مقصد خود هدايت کنند.

راسکالنبکف بدينسان به تعمق مي‌پردازد و نتيجه‌اي که از مقدمات استدلال او به دست مي‌آيد حقانيت او را براي کشتن ثابت کرده است: از کجا معلوم که من «راسکالنيکف» متعلق به دسته دوم نباشم؟ و شور و شوقي که از کشف اين حقيقت به دست مي‌آورد بي‌درنگ او را بر آن مي‌دارد تا تبر به دست گيرد و سراغ پيرزن رباخوار رود؛ و آن چنان شتاب زده است و شور عمل سراپايش را به آتش کشيده که يک لحظه تامل نمي‌کند تا از خود بپرسد-آن چه بعدا «پروفير» از او پرسيد- چگونه و بر پايه چه اصلي مي‌توان اين افراد برگزيده را از مردمان عادي تميز داد؟ راسکالنيکف فعلا به اين پرسش کاري ندارد. او منحصراً در صدد است ثابت کند نه تنها يک «حشره کثيف» نيست بلکه انسان برتري است که مي‌خواهد و مي‌تواند تقدير خود را به دست خود تغيير دهد. آن چه مورد توجه اوست کشف حد و حدود توانايي هاي انساني خودش است براي فرارفتن و دگرگون ساختن. اگر پيروز شود ثابت کرده است که از برگزيدگان است ونابودي يک حشره کثيف نبايد مانع پيروزي باشد.

پايان کار راسکالنيکف را مي‌دانيم: او پيرزن رباخوار را به قتل مي‌رساند و در دلهره‌اي عذاب دهنده در مي‌غلتد. همه چيز از نظر استدلال عقلاني او درست درآمده ولي اينک به جاي ييروزي و نيکبختي در برزخي شکنجه آور سقوط کرده است. او مي‌بيند که فشار وجدان و درد حاصل از کلافگي جسم وجان، بيش از آن است که بتواند به پيروزي خود بيانديشد و يک آن در آرامش به سر برد، پس خود را به پليس معرفي مي‌نمايد تا از طريق زندان و شکنجه خود را «بازخريد» کرده باشد. اعترافي که راسکالنيکف در پايان کتاب به سونيا مي‌کند، در واقع، مبين همان نتايجي است که داستايوسکي به آن‌ها رسيده است: «من يک انسان را نکشته‌ام، بلکه اصلي را معدوم ساختم، من آن اصل را معدوم ساختم اما نتوانستم از آن بگذرم»: و مسئله مهم، بدينسان، طغيان عليه «اصول» نيست بلکه فراگذاشتن از آنان است. و همين فراگذاشتن است که دارد داستايوسکي را خفه مي‌کند.

بدين ترتيب در«جنايت و مکافات» داستايوسکي گام‌هاي نخستين را براي رسيدن به مقام والاي «مفتش بزرگ» هموار مي‌کند. راسکالنيکف يک مفتش بزرگ حقيري است که به علت همين حقارت شکست مي‌خورد و نه چيز ديگر. حقارت او از آن‌جا سرچشمه مي‌گيرد که خود به رغم دلايل موجه براي کشتن ديگري، و به رغم حقانيت خود در اثبات برتري‌اش و برگزيده بودنش، هنوز به آن اصلي که در صدد نابودي آن برآمده پاي بند است: اخلاق. «رازوميخيين» به او مي‌گويد: «ولي اين اجازه اخلاقي براي کشتن از اجازه قانوني و رسمي وحشت آورتر است» و حق با اوست. زيرا چيزي جز هرج و مرج و آدم‌کشي به بار نمي‌آورد. با کشتن يک نفر اصلي معدوم نمي‌گردد. راسکالنيکف مي‌گويد: مهم اين است که «من پس از تفکرات عميق دست به اين کار زدم و همين مرا نابود ساخت.» يک مرد جسور از خودش نمي‌پرسد که حشرة کثيفي است يا خير، او راه خودش را مي‌رود و قانون خودش را وضع مي‌کند. «خواستم بدون توجه به حالات وجداني و به خاطر خودم، به خاطر خودم تنها، جنايت کنم. حتا در چنان موضوعي نخواستم با وجدانم حيله بازي کنم.» و «...در انجام مقصودم آن قدر که ممکن بود با عدالت رفتار کردم: ما بين حشرات پليد، مضرترين آن‌ها را انتخاب کردم.» توجه به عدالت و وجدان بسيار نکوست اما به کار «مردان جسور» نمي‌آيد، آن ها در عمق عملند و با حرکت خود به راحتي از عدالت و وجدان و اصول اخلاقي مي‌گذرند...بنابراين راسکالنيکف از آن روي شکست مي‌خورد که طغيانش تام و تمام نيست. چون عميقاً خداپرست است، به دستگاه آفرينش و موجوديت باري‌تعالي کاري ندارد. چشم انداز او منحصراً اصول اخلاقي و قوانين و نظام اجتماعي است. در واقع براي مفتش بزرگ شدن و براي اقتدار و حقانيت قيصرها غريوکشيدن، به خصلت ديگر نياز است که در راسکالنيکف موجود نيست، بايد نخست تکليف خود را با خدا روشن کند و از راز انسان-خداها پرده بردارد.

 

 

***

 

از راه کيرلوف، داستايوسکي يک «منزلگاه» ديگر به شخصيت مفتش بزرگ نزديک مي‌شود. براي مفتش بزرگ شدن و چون او مسيح را مجددا نابود کردن علاوه بر نفي خدا خصلت ديگري هم ضروري است و آن اراده‌اي است که انسان براي خدا شدن لازم دارد تا بتواند به قدرت مطلق و لايزال «او» دست يابد و کيرلوف راه را براي اراده مطلق انسان مي‌گشايد و خود مي‌شود اولين «انسان- خدا» اما بهايي که از بابت نيل به اين مقصود مي‌پردازد بسي گران است: او خود را مي‌کشد تا نشان دهد خدا شده است. بديهي است که از طريق کردار کيرلوف و انديشه‌اي که در پس آن نهفته است اينک در قلمرو Absurd قرار گرفته‌ايم. يعني با ذکاوتي طرفيم که به علت درک آن Absurdite بزرگ، خود به عملي به همان نسبتAbsurd و بي‌معنا دست مي‌يازيد تا Absurdite ديگري را ثابت کرده باشد.

بنا به راي کامو Absurd عبارت از تقابل و برخوردِ تمناي بشر است براي شناخت اين جهان با آن عنصر غير عقلاني و بي‌معناي جهان هستي. «من مي‌خواهم همه چيز براي من توضيح داده شود يا هيچ. ذهني که چنين اصرار مي‌ورزد، در تکاپوي خود چيزي جز تناقضات و امور غير عقلاني نمي‌يابد. ولي آن‌چه را که نمي‌توانم درک کنم همين امور غير عقلاني است. جهان آکنده از امور غير عقلاني است. خود جهان نيز که کوچک‌‌ترين معناي آن را نمي‌فهمم چيزي نيست جز يک امر بسيط غيرعقلاني. اگر تنها يک‌بار مي‌توانستم بگويم: اين امر واضح و روشن است؛ نجات مي‌يافتم.»3

فعلا کاري به اين مسيله نداريم که آيا احساس Absurd الزاماً به مرگ منتهي مي‌شود يا خير. ولي اين را مي‌دانيم که خودکشي اغلب از يک انگيزه ثابت برخوردار بوده که همان تهي بودن و بي‌معنا بودن زندگي است. انسان ناگهان به خود مي‌آيد و در مي‌يابد که آن «عادت» مضحک زندگي کردن و دايما اعمال بيهوده‌اي را تکرار کردن به هيچ نمي‌ارزد و هرچه تلاش مي‌کند علتي قانع کننده براي ادامه زنده‌گي نمي‌يابد؛ مي‌بينيد آن چه هست رنج بيهوده‌اي است و ديگر هيچ. پس زندگي را نفي مي‌کند و به استقبال مرگ مي‌شتابد.

اما خودکشي کيرلوف هم، اين گونه است؟ نه. کيرلوف هرگز زندگي را انکار نمي‌کند. او در برابر استاوروگين، يکي از روشنفکران رذل داستايوسکي، با قاطعيت اعلام مي‌کند که زند‌گي را دوست دارد. در واقع همين تصديق زند‌گي است که عمل و نحوه انديشه‌اش را به امر Absurd نزديک‌تر مي‌کند. در کيرلوف دوگانگي روح آدمي به آن‌چنان حدي مي‌رسد و ميان قطب‌هاي متضاد چنان شکافي مي‌افتد که تنها در مرگ و به وسيله مرگ است که اضداد بايد به‌هم آميزند و به وحدت رسند. از آن‌جا که ذهن او علاوه بر متناقض بودن، مي‌کوشد سيستماتيک هم باشد، پس مقولات مرگ و زند‌گي را کاملا از هم جدا مي‌کند. استاوروگين از او مي‌پرسد با توجه به عشقي که به زند‌گي دارد چرا مي‌خواهد خود را بکشد و کيرلوف پاسخ مي‌دهد: «اين دو چه ربطي به هم دارند زند‌گي يک چيز است و آن چيز ديگر. زند‌گي وجود دارد ولي مرگ وجود ندارد» من زندگي را دوست دارم و لذا خود را مي‌کشم. و بدينسان تضاد بين تصديق و تکذيب زندگي در کيرلوف به آن‌جا مي‌رسد که او از فرط تصديق آن را مطلقا تکذيب کند و مرگ را هم مطلقا بپزيرد. اما پذيرش مرگ به خاطر زندگي چيزي است شگفت‌ انگيز و يگانه که تنها کيرلوف از عهده آن بر مي‌آيد. به همين دليل است که اصرار مي‌ورزد حتما بايد خود را تباه سازد. چه کسي تا کنون به اين علت، به اين علت به خصوص خود را کشته است؟

مي‌گويد: «من انديشه برتري از انديشه ايمان نداشتن به خدا نمي‌شناسم و تمامي تاريخ بشر را هم در جوار خود دارم، انسان کاري جز ابداع خدا انجام نداده است.» از آن‌جا که کيرلوف نمي‌خواهد به کار مهمل خداسازي بپردازد خود را نابود مي‌سازد تا ثابت کند نه تنها خدايي وجود ندارد بلکه اراده معطوف به قدرت انسان به آن‌چنان شکفتگي و کمالي رسيده است که او– انسان، مي تواند با بهره‌گيري از همان اراده جان خود را تباه سازد. منطق او سيري دوراني دارد، مقدمات او خودِ نتايج اند و نتايجش مقدماتي ديگر براي استنتاجي ديگر. اين سير دوراني را از هر جا بگيريم به همان‌جا منتهي مي‌شود: «خدا ضروري است؛ پس وجود دارد. اما من مي‌دانم که خدا وجود ندارد و نمي‌تواند وجود داشته باشد. پس آدمي با چنين عقايد متضادي نمي‌تواند زنده بماند.» از طرفي ديگر، «اگر خدا وجود دارد، قادر مطلق است و اراده مطلق و از اراده مطلق او نمي‌توانم بگريزم. اما اگر خدا وجود ندارد ارادة او از آن من خواهد شد و من مجبور به اثبات اين اراده هستم.»

دريافت اين حقيقت که خدايي وجود ندارد در عين حال مبين اين حقيقت است که خود شخص خدا شده است. از آن لحظه که انسان به اين حقيقت پي‌ برد در ملکوت پرشکوهي به‌سرخواهد برد. اما اولين کسي که به اين کشف نايل آيد بايد خود را بکشد زيرا در غير اين صورت چه کسي خواهد توانست آن را ثابت کند؟ چه کسي راه را خواهد گشود؟ از طرفي ديگر همراه با کسب اراده مطلق باري‌تعالي، کيرلوف صفت ديگر خدا را هم با نفي او به دست مي‌آورد: آزادي. «آن آزادي هيبت‌ آور.» «من خود را مي‌کشم تا آزادي خود را، آن آزادي هيبت ‌آور را ثابت کرده باشم.»

سارتر با بهره‌گيري از انديشه هايدگر مي‌گويد، «انسان وسيله‌اي است که بدان وسيله امور جهان آشکار مي‌شوند.» از نظر داستايوسکي اين اصالتي که به انسان داده مي‌شود، برخلاف اشتياق نهادي او، هيچ‌گاه به آزادي وي منجر نمي‌شود زيرا انسان از آن لحظه که به درک اين مهم نايل آمد به «نامفهمي» خود هم در برابر سکوتِ کاينات پي‌برده است. «گرچه مي‌دانيم که هستي را ما آشکار مي‌سازيم اين را نيز مي‌دانيم که هستي را ما به وجود نمي ‌آوريم» و همين سرچشمة تمامي بلاهاست زيرا هنگامي که بشر اصالت را به خود داد، ديگر يا همه چيز را مي‌خواهد يا هيچ. ما هستي را از طريق ادراکِ خود آشکار مي‌سازيم و مي‌دانيم که وجود دارد ولي در عين حال به اين راز نيز پي مي‌بريم که ما سازندة آن نيستيم. آيا همين کافي نيست که انسان بي‌درنگ سر در گريبان فرو برد و به حقارت خود اذعان بياورد؟ سايه شوم آن‌چه کشف کرده‌ايم بسان ظلمتي بيکران و امري به غايت غير عقلاني و غير انساني بر سر خود مي‌بينيم و خود را در اندوهي دلشوره ‌آور و عذاب دهنده اسير مي‌سازيم. آيا آزادي همين است؟ انسان فطرتاً و ماهيتاً هنرمند است. زيرا مي‌خواهد خود هم سازنده باشد و هم کشف کننده. هنرمند از آن رو دست به آفرينش هنري مي‌زند که مي‌داند و از اطميناني والا و سرافراز کننده برخوردار است که به کشف هستي‌ئي نايل آمده که خود به تنهايي سازنده آن بوده است. و اين دل او را از وجدي بي‌حد آکنده مي‌سازد. او تمامي امتيازات را به‌ خود مي‌دهد و از ممتاز بودن خود به غروري رضايت‌بخش دست ‌مي‌يازد که زيباست، خوبست و معنا دارد. بدين طريق است که کيرلوف به کار خداسازي خود مي‌پردازد. زيرا در صدد است هستي‌ئي بيافريند که خود هم سازندة آن باشد و هم کاشف آن و نيز درست مي‌انديشد وقتي اعلام مي‌دارد به آن «آزداي» دسترسي پيدا کرده و خود از آن برخوردار است. بنابراين با اتخاذ دو نيروي «اراده» و «آزادي» ديگر کيرلوف نبايد شبهه‌اي به دل راه دهد و بايد بي‌وقفه خدا شدن خود را اعلام کند.

تشابه شخصيت کيرلوف با مسيح بيش از آن است که بتوان با يک اشاره از آن گذشت. در واقع طغيان کيرلوف و شهادت او نقش ديگري‌ست از تقدير مسيح و اين ديگر از شگفتي‌هاي خلاقيت داستايوسکي است که پوچ‌ترين و زنديق‌ترين شخصيت‌هايش، در عين حال، بايد برملا کننده حقيقت وجودي مسيح باشد. آن‌چه پيتراستپانويچ به کيرلوف مي‌گويد چندان دور از حقيقت نيست: «تو شايد کامل‌تر از هر کشيشي ايمان داري» و عشق کيرلوف به مسيح بي‌حد و مرز است. هيچ يک از شخصيت‌هاي داستايوسکي، حتا وارسته‌ترين‌شان، اسقف زوسما، به هنگام سخن گفتن درباره مسيح چنين شور و ولوله و هيبتي که تنها قلب عاشقان راستين را پر مي‌کند ابراز نمي‌دارد. مسيح متعالي‌ترين انسان‌هاست. «او آن چيزي است که به زند‌گي معنا بخشيد. بدون او همه چيز در جهان جز يک ديوانگي محض نيست.» مسيح يک معجزه بود: معجزه تاريخ و معجزة علم. اما اگر قوانين طبيعت چنان‌ست که نسبت به او هم دريغي روا نمي‌دارد که او را هم بر آن مي‌دارد به خاطر يک دروغ زند‌گي کند و به خاطر دروغي ديگر جان سپارد، پس «تمامي عالم دروغ است و بر مبناي دروغ و سخره‌گي بنياد نهاده شده.» آيا اين نيز کافي نيست که کيرلوف خود را به خاطر آن به هلاکت رساند؟

مسيح هم عليه اخلاق و نظام اجتماعي جامعه يهود شوريد و به نام خداي خود اخلاق جديدي وضع نمود. اما مسيح از امتياز ديگري هم برخوردار بود که وراي اختيار و اراده او قرار مي‌گرفت: او پسر خدا بود. بنابراين شهادت مسيح از اين جهت اهميت دارد و مي‌تواند سرچشمه يک دگرگوني بنيادي تاريخ قرار گيرد که در آن هم رنج و فناي انسان را مي‌بينيم به خاطر خدا و هم رنج فناي خدا را شاهديم به خاطر انسان. به عنوان خدا، مسيح خود را فداي انسان‌ها کرد، و به عنوان يک انسان با شهادت خود حقانيت خدا را ثابت نمود. اما کيرلوف که تنها يک انسان فاني است چگونه مي‌تواند از آن امتياز ديگر مسيح يعني خدا شدن برخوردار باشد؟ از طرفي او که نمي‌خواهد چون مسيح وسيله‌ساز و بازيچه يک «دروغ بزرگ باشد»، خدا را کلاً پس مي‌زند. چون مايل است بسان مسيح راه را بگشايد و سرمنشا تاريخ جديد و انسان‌هاي جديد باشد پس ضروري است که او هم شهيد شود. اما خصم او کي است؟ چه کسي مي‌تواند او را به هلاکت برساند؟ هيچ‌کس. لذا خود بايد اين مهم را به فرجام رساند.

مي‌بينيم که تار و پود کيرلوف را با مرگ تنيده‌اند. از هر نظرگاه که بنگريم، هر استدلالي که برگزينيم، به هر حال کيرلوف موظف است خود را به هلاکت رساند. اما اين چه آزداي، چه اراده به نفسي است که تنها بايد آن را در مرگ و به وسيله مرگ تحقق بخشيد؟ بي‌شک اين ديگر غايت يک عمل Absurd است که به هيچ روي براي ايوان کارامازوف خوش‌ آيند نيست.

 

***

 

هنگامي‌که به ايوان مي‌رسيم، او با بهره‌گيري از اراده مطلقي که کيرلوف با خودکشي خود در اختيار بشرگذاشته و با استفاده از آن «آزادي هيبت ‌آور» راهي را که کيرلوف گشوده تا به آخر مي‌پيمايد و در اين رهگذر تنها با تغيير ناچيزي در شيوة استدلال کيرلوف آن پوچي افراط‌‌ آميز را کنار مي‌زند و به جاي خودکشي، پدرکشي را استنتاج مي‌کند.

در «جنايت و مکافات» داستايوسکي طرح طغياني را ريخت که چنان‌چه ديديم خام و محدود مي‌نمود و گواهي بود بر ورشکستگي شخص طاغي. در «تسخير شد‌گان»، همراه با افزايش حجم کتاب و تعدد شخصيت‌ها، داستايوسکي انديشة طغيان را، از طريق کردار کيرلوف، بسط مي‌دهد و در مقياسي وسيع‌تر به بررسي آن مي‌پردازد. اما به رغم منطق پرشور و اصرار لجوجانه کيرلوف در تظاهر به اين امر که عمل او عقلاني است و با آگاهي تام و تمام انجام گرفته هنوز با «نتيجه‌اي» طرفيم که به راحتي قابل هضم نيست. هرچند کيرلوف به حق بنيانگذار ظهور شکوهمند انسان- خداها است، انسان‌هايي که ناگزير از ابراز آزادي و اراده به نفس خويش‌اند، و هر چند کيرلوف براي اثبات اين اراده و اين آزادي راه ديگري جز شهادت خود به دست خود نمي‌شناسد، مع هذا نمي‌توان نسبت به ضرورت اين عمل و شيوه تحقق بخشيدن هدف غايي آن تريدي به دل راه نداد. از کجا معلوم که براي اثبات عدم وجود خدا، و بي‌پايان بودن دستگاه آفرينش روش ديگري پسنديده‌تر نباشد؟ آخر اين چه اراده و آزادي است که تنها با نفي مطلق خود مي‌تواند همراه باشد؟ به هر حال از آن لحظه که انسان خدا را از آسمان‌ها به زمين کشاند، رو در روي او قرارگرفت و تهي بودن برج و باروي او را به رخش کشيد، ديگر به آن گونه اخلاقي نياز ندارد که بتوان بر پاية آن آدم کشي را نادرست تلقي کرد و خودکشي را درست. او مي‌تواند به راحتي همراه با انسان‌هاي جديد اخلاق جديد را هم بنيان نهد. بدين ترتيب اينک نوبت ايوان کارامازوف است که رندانه به پوچي انديشه کيرلوف و تناقضات عملي منتج از آن لبخند زند و برود احکام اخلاق جديد را پي‌ريزي کند. گويي اساسا از آن روي کتاب «برادران کارامازوف» نوشته شده که داستايوسکي تکليف خود را با آن حکم اخلاقي کيرلوف که در عين حال سخت فريبنده و ستايش انگيز است روشن سازد، آنگاه که کيرلوف مي‌گويد: «کشتن ديگري پست‌ترين نوع بيان اراده به نفس انساني است و با اين کار تمامي سرشت خود را برملا مي‌سازد.»

داستايوسکي از زبان ايوان مي‌پرسد چرا؟ و براي پاسخ به اين پرسش دستگاه خلقت را از نو در «برادران کارامازوف» بازسازي مي‌کند . بسان يک انسان- خدا کل کاينات و نظام عالم را در دادگاهي که خود علم کرده است به محاکمه مي‌کشاند و خيل فرشتگان و شياطين را در شکل و شمايل انسان‌ها (آليوشا، ايوان، اسمردياکف، ديميتري، گروشنکا، کاترينا ايوانونا، اسقف زوسما...) و نيز خود آفريننده (پدر کارامازوف) را در جايگاه متهمين قرار مي‌دهد تا بتواند يک بار و براي آخرين بار بفهمد که اين قيل و قال از بهر چيست و وضع او در اين انبوه نابساماني‌ها و تناقضات دلشوره‌ آور، اين امور غيرعقلاني و اين سير بي‌امان ظلم و بيداد و حق‌کشي و آدم‌کشي‌ها از چه قرار است.

اينک بايد به ايوان خيره‌ شد که طپش راستين قلب داستايوسکي است، که داستايوسکي از طريق او فرو مي‌ريزد و فرا مي‌رود. «مفتش بزرگ» هم شعري است که ايوان مي‌سرايد و لذا سرچشمه آن را هم باز بايد در دل ايوان جست.

اين ديگر از مشخصات خاص روشنفکران داستايوسکي است که در آنان نفي خدا بايد همواره با پرستش زندگي همراه باشد. بي‌شک اين خصلت زادة همان وجود دوگانة آنان است، ولي عجيب اين جاست که هرچه برشدت طغيان آن‌ها افزوده مي‌شود، مرتبه عشق و شيفته‌گي آن‌ها هم افزايش مي‌يابد، هرچه عميق‌تر در عمق «ابسورديتة» جهان غوطه مي‌خورد، پر‌شکوه‌تر عشق خود را به زند‌گي نشان مي‌دهند، هرچه سهمگين‌تر خدا را به زمين مي‌کوبند، سخت‌تر در سوگ او به غم مي‌نشينند.

در ايوان، کليه صفات انساني ابعادي بيکران و هيولايي مي‌يابد. او اگر عاشق است تمام و کمال دوست مي‌دارد و اگر مي‌شورد، شوريدگي‌اش نهايت ندارد. و همه جا و در همه حال، ذهن فعال او پايگاه محکمي است که به اتکا آن ايوان مي‌تواند به عنوان انساني به غايت باهوش، مصرانه، تا آخرين دم، طغيان خود را به فرجام محنت‌بار آن که چيزي جز جنون نيست هدايت کند. برخلاف - راسکولنيکف که چه قبل از ارتکاب عمل و چه بعد از آن به ورطة هول و هراس در مي غلتد، مي‌ترسد و مي‌لرزد و بلافاصله پس از ارتکاب جنايت به ندامتي اندوه‌بار دچار مي‌شود و به ناچار خود به پاي خويش به محل وقوع جنايت مي‌رود تا حماقت خود را بهتر درک کرده باشد؛ به رغم کارش که اعتراف است و پذيرش گناه و آمادگي براي شکنجه‌اي طولاني، ايوان برعکس تا به آخر سرسخت و خيره‌سر باقي مي‌ماند.

راسکالنيکف عاقبت پشيمان مي‌شود و فرو مي‌ريزد، زيرا هنوز ايمان دارد. زيرا هنوز در ته دل‌اش به چيزي به نام نيکي معتقد است و برخلاف ايوان جهان را يک‌پارچه فرومايگي و بيداد نمي‌داند. خوش‌‌آيند نيست و چه‌بسا که اصل اخلاقي او هماهنگي جاويد را بر هم زند و چيزي جز رنج و بيداد براي بشريت به ارمغان نمي‌آورد. پس به خاک مي‌افتد. بر زمين بوسه مي‌زند و يک بار ديگر بر خضوع و حقارت انسان در مقابل غرور و اقتدار خداوند صحه مي‌گذارد. اما ايوان برعکس از اين کار عق‌اش مي‌گيرد. کيرلوف هم از اين حد فروتني و خاک بوسي راسکالنيکف روي بر مي‌گرداند. او از زمين به آسمان خيره مي‌شود و از طريق اين نگاه به خود مي‌رسد، در خود فرو مي‌رود و يک‌باره به کشف بزرگ اراده و آزادي نايل مي‌شود. اما از آن لحظه به بعد به علت شيفتگي از اين کشف يه آشفتگي دچار مي‌شود که حاصل آن همان منطق دوراني و استدلال‌هاي سر گيجه‌آور است. او هر چند در بطن «ابسورديته» جهان گرفتار است و چون تندباد بلا به دور خود مي‌چرخد، ولي هنوز به آن‌چنان وارستگي نرسيده است که بفهمد اين «ابسورديته» صفت کلي جهان است که او خود منحصرا جزة ناچيزي از آن محسوب مي‌شود و نه تمامي آن. پس خود را هلاک مي‌کند تا آن «ابسورديتة» کلي را هم همراه خود از بين برده باشد و خوشحال و راضي است. اما ايوان هرگز به خود اجازه نمي‌دهد به اين خطاي فاحش تن در دهد. برعکس، او مصرانه بر آن است که به حفظ و حراست خود بپردازد: «من مي‌شتابم که از خود حمايت کنم و لذا کلا از آن هماهنگي والا چشم مي‌پوشم.»

او خود‌کشي کيرلوف را امري بيهوده و بي‌معنا تلقي مي‌کند که، بر خلاف آرزوي کيرلوف، تغييري در نظام غيرعقلاني عالم به وجود نخواهد آورد. کيرلوف تنها خود را از بين برده است و بس. او همانند ايوان و پيره‌زن رباخوار و همة ابنا بشر حشرة ناچيزي بيش نبوده است محکوم به مرگ، و با انهادم يک امر Absurdکل Absurdite از بين نخواهد رفت.

در واقع مي‌توان چنين پنداشت که کيرلوف در ته دل هنوز به چيزي به نام جاودانگي روح معتقد است. رضايت و شادماني که از کشف ضرورت خودکشي به دست مي‌آورد چنان است که گويي کيرلوف را پس از مرگ در سراي باقي به پاس اين اقدام متهورانه پاداش خواهند داد. اين، بي‌شک، يکي از صفات مهم و ضروري هر گونه روحية مذهبي است که مبتني بر بشر دوستي و فداکاري است. من خود را فدا مي‌کنم تا بشريت در آتيه به رستگاري رسد. و دقيقا همين «فداکاري» و «رستگاري» حاصل از آن است که ايوان کارامازوف از درک آن بي‌اندازه عاجز است.

ايوان هرگز نمي‌خواهد اشتباهات راسکالنيکف و کيرلوف را تکرار کند و از «دلخوشکنکي» که کيرلوف از طريق خودکشي خود به بشريت ارزاني مي دارد- يعني خدا شدن انسان- چندان خوشنود به نظر نمي‌رسد. زيرا مي‌داند کافي نيست. گيريم راه گشوده شده و کيرلوف را هم به عنوان مبدع آن پذيرفتيم اما مسئله هنوز لاينحل مانده است.

در واقع طغيان کيرلوف، به گونه‌اي تکرار همان شوريدگي مسيح است منتهي در مقياس کوچک‌تر، حال آن‌که مطلب هنوز هم‌چنان پيچيده و مرموز به جاي خود باقي‌است.

ايوان قبل از هر چيز بر آن است که تا آخرين حد توان بشري‌اش هوشيار و آگاه باشد. از اين‌رو نخست بسان خردمندي دانا و پرتجربه، با تواضع اذعان مي‌دارد که درباره موجوديت باري‌تعالي چيزي نمي‌داند. او به‌حد معرفت انسان محدود، نسبت به جهان نامحدود واقف است و آن را منحصرا در بند يک ذهنيت «اقليدسي» زميني مي‌بيند. لذا مقولات وجود يا عدم، خدا و شيطان و يا اين‌که في‌المثل انسان خدا را آفريد، يا خدا انسان را، از دايره کنجکاوي فکري ايوان خارج است: «اين مسائل در حد ذهني که تنها توانايي درک ابعاد ثلاثه را دارد نيست.» از آن‌جا که ايوان به عنوان يک ميراث‌خوار راستين عصر خرد و روشنگري، مي‌خواهد تنها به «امر واقع» بچسبد و هر چيز را نسبت به بضاعت محدود چشم و هوش خود ببيند و درک کند، پس از آن جهان ديگر چشم مي‌پوشد. حتا فراتر هم مي‌رود. او که نمي‌خواهد مانند فيلسوفان «سيستم‌ساز» به غور در امور مابعدالطبيعه بپردازد و يقيناً به اثبات وجود يا عدم حق بپردازد، دربست خدا را مي‌پذيرد و از اين تصميم شادمان هم هست. به علاوه، او به خرد و قصد باري‌تعالي هم اذعان دارد و همراه آن به آن هماهنگي جاودانه عالم که سرانجام همه نابساماني‌ها و تضاد‌ها را به نظم خواهد کشيد و به ملکت موعود خواهد رسيد و...

اما آن‌چه ايوان کارامازوف نمي‌تواند بپذيرد و با قاطعيت به انکار آن مي‌پردازد همانا جهان است که اين خدا آفريده است.

ايوان، بدينسان با تصديق حد و حدود شناسايي بشر و با رد آن نخوت بي‌پايه که کيرلوف را به مرگ کشاند، عجز بشر را نسبت به درک کامل راز خلقت بر ملا مي‌سازد؛ بي‌آن‌که از اين اعتراف شرمي داشته باشد. تواضع او بسان سکوتي است که ايوب در برابر خشم و بيداد بي‌معناي يهوه نسبت به خود دارد. او نيز چون ايوان نمي‌فهمد و سکوت مي‌کند اما ايوان اساساً هدف خدا شدن ندارد. گويي به آن‌چنان مقامي رسيده است که هرگونه شوق سرنگون ساختن باري‌تعالي و تصرف آفريدگار را از آن‌چه آفريده است جدا سازد. بنابراين حضور آفريننده فعلاً ضروري است. اما در پس پذيرش ايوان راز ديگري هم هست: ايوان خدا را مي‌پذيرد بي‌‌آن‌که به او معتقد باشد. بنابراين آن‌چه آين‌گونه تصديق را از تقدس جدا مي‌سازد فقدان ايمان است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پي‌نوشت:

1:انسان طاغي نوشته آلبرکامو

2:همان

3: آلبرکامو: افسانه سيزيف و مقالات ديگر

  • Like 5
لینک به دیدگاه

کتاب شیخ صنعان نوشته سعیدی سیرجانی

فقط میتونم بگم عالی بود

میتونید تو نت برای دانلود پیداش کنین ممنوع هست برا همین لینک نمیزارم

درباب کتاب جمله اغازینش کافیه

 

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

:icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

سرنوشت نوشته احمد کسروی

کودتای 28 مرداد بخش اول و دوم نوشته یرواند ابراهامیان

 

هردوتا کتاب فوق العاده بودن وحتما اگه وقتشو دارین با توجه به حجم خیلی کم کتابها بخونیدشون

 

سه تا کتاب هم امروز صبح خریدم که بعد خوندن میگم چی بود!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

گل صحرا

 

مجموعه ی خاطره ها و اعترافات عجیب زنی است از قبایل کوچ نشین افریقا . «واریس دیری » به یاری جسارت ، پشتکار ، تدبیر و هوشیاری اش ، صحرایی سوزان ، مکانی موسوم به شاخ افریقا را با قدم های شتاب زده ی سیزده سالگی اش طی می کند تا امروز به عنوان سفیر مخصوص سازمان ملل ، برای احقاق حقوق زنان قاره اش فعالیت کند . وی امروزه یکی از مدل های مشهور بین المللی است و هم چنان زندگی کوچ نشینی اش را برای رساندن فریاد زنانی که به حکم سنت ختنه به معلولیت های جنسی و جسمی دچار می شوند ، ادامه می دهد و از کشوری به کشوری سفر می کند .

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

img_resize.gif

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

1. نام کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید

 

2. گردآورنده : مسعود لعلی

 

3. نام انتشارات : بهار سبز

 

4. قیمت : 1700 تومان

 

 

5. درهای بهشت و دوزخ به هم چسبیده اند. شیطان فقط از در دوزخ می تواند بگذرد و فرشته فقط از در بهشت . اما آدم از هر در که بخواهد می تواند وارد شود.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

1. نام کتاب: بادبادک باز

 

2. نام نویسنده: خالد حسینی

 

3. نام انتشارات: مروارید

 

4. نام مترجم: زیبا گنجی – پریسا سلیمان زاده

 

5. قیمت کتاب: 3900 تومان

 

 

5- این کتاب رمانی هیجان انگیز است.نقش اول داستان (امیر) پسر یکی از از افراد بسیار معروف در افغانستان است. این کتاب از سالیان 1960 شروع کرده است تا 2002 که کتاب در آنجا به پایان می رسد.

 

جدا از این موضوع که داستان را شرح میدهد همچنین به بیان اتفاقات سیاسی در آن دوران نیزمی پردازد.امیر و حسن تقریبا دو دوست هستند که از اول بچگی با همدیگر بزرگ شده اند و پررنگ ترین نقشهای داستان هستند.حسن پسر خدمتکار پدر امیر است که در همان خانه ای که امیر در آن مستقر است با پدرش زندگی میکند. او وفادارانه تا پای جان از امیر و هر چه که متعلق به اوست میماند اما امیر به خوبی، جواب این وفاداری را نمی دهد. در نتیجه عذاب وجدان بسیار بسیار سختی او را در بر می گیرد زیرا می توانست از کاری غیر انسانی که در حق حسن انجام می شد جلوگیری کند اما بزدلانه خود را عقب میکشد بنابراین در صدد انجام کاری بر می آید که...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

مرگ در می زند

"وودی آلن"

 

برعکس اسمش یه کتاب طنزه با 16 داستان کوتاه..و البته پر از مفهوم..

یه جمله از کتابو براتون مینویسم..

 

مرگ یه تصویر نمادین از نبودنه و همون طور که خودتون می دونین چیزی که نباشه نمی تونه وجود داشته باشه...بنابراین مرگ وجود نداره و فقط یه توهمه...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
گل صحرا

 

مجموعه ی خاطره ها و اعترافات عجیب زنی است از قبایل کوچ نشین افریقا . «واریس دیری » به یاری جسارت ، پشتکار ، تدبیر و هوشیاری اش ، صحرایی سوزان ، مکانی موسوم به شاخ افریقا را با قدم های شتاب زده ی سیزده سالگی اش طی می کند تا امروز به عنوان سفیر مخصوص سازمان ملل ، برای احقاق حقوق زنان قاره اش فعالیت کند . وی امروزه یکی از مدل های مشهور بین المللی است و هم چنان زندگی کوچ نشینی اش را برای رساندن فریاد زنانی که به حکم سنت ختنه به معلولیت های جنسی و جسمی دچار می شوند ، ادامه می دهد و از کشوری به کشوری سفر می کند .

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

img_resize.gif

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

ba ehteram be saman jan:icon_gol:

in ketab bara man joze ketabae besyar badi bod k khondam!!!!!:icon_pf (34):

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دیوار...نوشته سارتر...ترجمه صادق هدایت.

داستان کوتاه بود...ولی فوق العاده..فکری شدم...عاشق داستانایی ام که از زبان محکوم به اعدام زده میشه.....

  • Like 6
لینک به دیدگاه

داستان کوتاهی از هاینریش بل به نام :

 

مردی که میخندد

 

خیلی خوشم اومد

دست بچه های سایت زون درد نکنه بابت تایپش

میتونید از فایل پیوست بگیریدش(قابلیت پرینتش رو هم اضافه کردم!:banel_smiley_4:)

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 6
لینک به دیدگاه
دیوار...نوشته سارتر...ترجمه صادق هدایت.

داستان کوتاه بود...ولی فوق العاده..فکری شدم...عاشق داستانایی ام که از زبان محکوم به اعدام زده میشه.....

دیوار عالیه من چند مرتبه اون قسمت شب رو به انتظار اعدام به سر کردن ،خوندم به دوستانم پیشنهاد میکنم حتما بخونید
  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...