mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۸۹ رادیو داخل تاکسی روشن بود. گوینده ميگفت: زندگی زیباست. زندگی پر از لحظههایی است که هیچ وقت انتظار آنها را نميکشیم. مطمئن باشید که سر هر کدام از کوچههای زندگی یک اتفاق خوش انتظار شما را ميکشد، فقط کافی است که بخواهید، کافی است که آرزوی یک اتفاق خوشایند را در هر لحظه در ذهن خود بپرورانید. ... راننده که مرد میانسالی بود و موهایش حسابی ریخته بود، با لحنی تحقیرآمیز گفت: "اتفاق خوش! اینها هم دلشون خوشه! سر هیچکدام از این کوچهها ی لعنتی خبری از اتفاق خوش نیست. "در حالی که داشت این حرفها را ميزد، نواری از داخل داشبورد درآورد و وارد ضبط ماشین کرد. یک نفر می خواند: "کجاست بگو؟. . . اون که برات ميمرده کو؟ اون که قسم ميخورده که دوستت داره. . . " مردی که، عقب تاکسی، کنار من نشسته بود گفت: به نظر من هم زندگی پر از اتفاقهای خوبه، کافیه که بخوای، کافیه که آرزو کنی، از ته دل. راننده گفت: "این حرفها یعنی چی؟ بزار یک مثال ساده برات بزنم، من پونزده سال پیش عاشق یک دختر بودم، تمام آرزوم این بود که با اون باشم، تمام سعی خودم رو هم کردم، اما نشد. اگر هزار بار دیگه هم آرزو کنم حتی یک بار هم اونو نميبینم. حتی همین الان هم آرزو دارم یک بار دیگه ببینمش. همان مردی که بغل دست من نشسته بود، گفت: مطمئنم هیچ وقت از ته دل، با تمام وجود نخواستی. ضبط داخل ماشین همچنان در حال خواندن بود: "اون که یه باره اومد و. . . . آتیش به زندگیت زد و . . . " تاکسی در سکوت کامل فرو رفته بود. کميجلوتر سر یک کوچه، زن میانسالی ایستاده بود. تاکسی نگه داشت و او را سوار کرد. عقب تاکسی پر بود و آن زن جلو نشست. راننده چند لحظه خشکش زده بود اما بالاخره راه افتاد. پس از چند لحظه نوار را بیرون آورد و رادیو را مجددا روشن کرد. گوینده همچنان ميگفت: سر هر کدام از کوچههای زندگی منتظر یک اتفاق خوش باشید . . 6 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۸۹ این چیزا فقط تو داستانها اتفاق میافته 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده