رفتن به مطلب

اعتراف...


zx1

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 254
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نمی‌گوید دوستت دارم

 

اما

 

آفتاب نگاهش

 

راه را روشن می‌کند

 

و با دل شوره‌ای

 

لرزان می‌پرسد:

 

چه دیر آمده‌ای ؟

 

بهمن کاظمی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اشک میریختی! صدای هق هق و مرثیه خوانی هایت اتاق کوچکم را پر کرده بود . عاشق شدی باز و این پیش آمد تازه ای نبود . از وقتی خاطرم هست مرتب عاشق میشدی ! همیشه هم اشتباهی عاشق میشدی یا شاید هم عاشق آدمهای اشتباهی می شدی ! چه میدانم ... فرق چندانی هم با هم ندارند. همه ی این سالها تو بودی و تکرار این داستان همیشگی که فقط گاهی اسم شخصیتهایش تغییر میکرد و کمی جزئیات پیش پا افتاده که جابه جا می شد . اصل ماجرا انگاری خیال عوض شدن نداشت . این آخری ها حتی به قدر کافی انگیزه نداشتم تا چند ضربه ی آرام روی شانه ات بزنم و سری تکان دهم به نشانه ی تاسف ! چه رسد به اینکه باز شروع کنم به سرهم کردن یک مشت مزخرف من باب بهبود اوضاع و گذاشتن و گذشتن و ارائه ی تحلیل روانشناختی – شخصیتی در باره بی لیاقتی و ضعف ها و دردها حماقت های موجود مربوطه برای آرام کردن تو . اصلن نمیفهمیدم این مصیبت گوش شنوا بودن از کجا به من ارث رسید و اینطور گرفتارم کرد . در هر حال دیر یا زود خودت "آرام " میگرفتی و باز میگشتی دنبال کسی که این جای خالی را پر کند ومن منتظر میماندم که ببینم این یکی چه قدر دوام می آورد . همه ی این سالها بارها و بارها از خودم پرسیده بودم کداممان عجیب تر بودیم؟ تو که به یک نگاه دلت می رفت و به یک بهانه شکسته بر می گشت یا منی که این همه سال دیوار کشیدم دور خودم و تنهایی هایم با همین بهانه ها ،مرزها و ایده ها و بایدها تا آنجا که حتی برای تماشای آسمان هم باید به زحمت سرم را بالا می گرفتم ! کداممان تنهاتریم عزیزم ؟! من که خو گرفته ام به اینچنین بودن و میترسم از شکستن این حریم امن یا تو که کودکانه در پی پناهی کوچک از این شاخه به آن شاخه پریدن عادتت شده . چه قدر فاصله هست بین دنیای من و آرزوهای تو ... چه دیوار بلندی!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

سال ها مي گذرد

و من از پنجره بيداري

کوچه ياد تو را مي نگرم

مي پويم

و چنان آرامم

که کسي فکر نکرد

زير خاکستر آرامش من

چه هياهويي هست ...

عاشقي هم دردي است !!!

و من از لحظه ديدار تو ميدانستم

که به اين درد

شبي

خواهم مرد....

  • Like 7
لینک به دیدگاه

حريم قلب کوچک من!

 

 

اينجا حريم من است

 

حريم قلب کوچکم !

 

قفس تنهايی من

 

و حرفهای نگفته ام ...

 

من در اين قفس به معنای عشق رسيده ام

 

و در اين سکوت اشک ريخته ام

 

و به تنهايی خويش اعتراف می کنم !

 

کسی دلش برايم نسوزد

 

من اين قفس را دوست دارم و تنهايی ام را !...

 

و حالا اين بزرگترين سرمايه ی من است

 

که عشق را در اين قفس به تماشا نشسته ام .......

  • Like 5
لینک به دیدگاه

آزارم می دهی به عمد...

 

 

اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم

 

 

نه گله ای

 

 

نه شکوه ای

 

 

حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است.

 

 

دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است.

 

 

انتظار بی مفهوم است.

 

 

نه کینه ای ، نه بغضی ، نه فریادی

 

 

فقط صدای نم نم باران...

 

 

این منم که روی وسعت دل زمین می گریم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

همه را نوشتم در نامه ای در گوشه ی طاقچه...

 

همزادم در گوشم نجوا می کند...

 

تو که ندیدی حالِ چشمانش را...تو که بدهکاری خود را به چشمانش ندیدی از خجالت....

 

.

.

.

تو هزار نامه بنویسی باز بدهکاری به او یک اعتراف به چشمانش..:icon_redface:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

چه در دل ِ من

 

 

چه در سر ِ تو

 

 

من از تو رسیدم به باور ِ تو

 

 

تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر ِ تو

 

 

به خاطر تو

 

 

به گریه نشستم

 

 

بگو چه کنم ...

 

با تو ، شوری در جان

 

 

بی تو ، جانی ویران

 

 

از این ، زخم ِ پنهان

 

 

می میرم ...

 

 

نامت در من باران

 

 

یادت در دل طوفان

 

 

با تو ، امشب پایان

 

 

می گیرم ...

 

نه بی تو سکوت

 

نه بی تو سخن

 

 

به یاد ِ تو بودم

 

 

به یاد ِ تو من

 

 

ببین غم ِ تو رسیده به جان و دویده به تن

 

 

ببین غم ِ تو رسیده به جانم ،

 

 

بگو چه کنم...

 

 

از : عبدالجبار کاکایی

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من در میان مردمی هستم

که باورشان نمی شود تنهایم

می گویند :

خوش به حالت که خوش خالی

نمی دانند .....

دلیل شاد یودنم

باج به آن هاست

برای دوست داشتن من....

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نگران نباش

حال من خوب است

بزرگ شده ام

دیگر آن قدر کوچک نیستم

که در دلتنگی هایم

گم بشوم

آموخته ام

که این فاصله ی کوتاه

بین لبخند و اشک

نامش زندگی ست

آموخته ام

که دیگر

دلم برای نبودنت

تنگ نشود

راستی

دروغ گفتن را نیز

خوب یاد گرفته ام

حال من خوب است

خوب خوب خوب......

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم

 

من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم

 

چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر

 

قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم

 

شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه

 

از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم

 

بهار زندگی رامن هزاران بار بوییدم

 

کنون باغصه می گویم خداوندا پشیمانم

 

به سوی در گه هستی هزاران بار رو کردم

 

الهی تابه کی غمگین دراین غم خانه می مانم

 

خدایا باتو می گویم حدیث کهنه غم را

 

بگو بامن که سالی چند دراین غم خانه مهمانم

 

دلم تنگ است از دنیا چرایش رانمی دانم

 

ولی یک روز این غم را زخود آهسته می رانم

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ه شاید زبان ضعف باشد

 

شاید خیلی کودکانه

 

شاید بی غرور...

 

اما هر وقت گونه هایم خیس می شود می فهمم

 

نه ضعیفم!!!

 

نه یک کودکم!!!

 

بلکه پر از احساسم...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چه زیباست بخاطر تو زیستن

 

 

وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛

 

وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛

 

و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،

 

مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،

 

زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،

 

وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط؛

 

برای تو می تپد

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...