رفتن به مطلب

کیت کاربردی خزعبلات شناسی


Waffen

ارسال های توصیه شده

اخه وافی جون .................بخوایم پست بدیم..............به یه عده ای بر میخوره............چی بگیم.........حرف نمیتونیم بزنیم........ببین چند نفر خوندن مطلبو............نمیشه بحثو باز کرد...............قبول داری؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه
اخه وافی جون .................بخوایم پست بدیم..............به یه عده ای بر میخوره............چی بگیم.........حرف نمیتونیم بزنیم........ببین چند نفر خوندن مطلبو............نمیشه بحثو باز کرد...............قبول داری؟

 

قبول دارم داش هوتن... میدونم... راست میگی...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

بسیار عالی است. در ادامه من در این مورد نظرم را خواهم نوشت . باید کمی فکر کنم بعد بنویسم. پس یکم فرصت میخوام. مرسی

فقط این نکته رو عرض میکنم:

تردید راه رسیدن به حقیقت است. آری و نه راه حقیقت نیستند، آن ها مانع هستند. به نظر عجیب می آید که بگوییم "آری" همان کاری را می کند که "نه" می کند. در فرهنگنامه ها این دو متضاد هستند، ولی درواقعیت چنین نیستند. آن ها فقط به نظر متضاد می آیند، ولی هیچکدام آن پرسش را نپرسیده اند. هیچکدام تلاش نکرده اند تا دریابند که موضوع چیست.یک کمونیست دقیقاٌ همانگونه باور دارد که یک کاتولیک باور دارد. یک کمونیست براین باور است که خدا وجود ندارد. می توانید آن را ناباوری بخوانید، ولی این باور او است. او جوینده نبوده است، او تحقیق خاصی نکرده است، او کاری انجام نداده که دریابد خدا وجود ندارد. انسان باخدا باور دارد که خدا وجود دارد. او نیز هیچ کاری نکرده است. هردو، بدون اینکه حتی یک اینچ به سمت حقیقت حرکت کنند، انتخاب خودشان را کرده اند. برای همین است که یک اتفاق عجیب رخ می دهد: انسانی که با خدا است، انسان باورمند، در یک لحظه، یک ناباور می گردد؛ و به العکس.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

این مطلب را در راستای این بحث میارم تا شاید مفید فایده باشد.

در هندوستان، یک فلسفه ی بسیار باستانی به نام چارواکاCharvaka وجود دارد. این فلسفه می گوید که نه خدایی وجود دارد، نه بهشتی، نه جهنمی؛ نه تنبیهی برای کردارهای بد، و نه پاداشی برای کارهای خوب. هزاران نفر به این فلسفه باور آورده اند. این فلسفه ای منفی گرا است. مطلقاٌ منفی، ولی بسیار راحت. می توانی دزدی کنی، می توانی کشتار کنی، هرکاری دوست داشته باشی بکنی: پس از مرگ هیچ چیز بقا ندارد. غرب به راه های مختلف از شرق عقب افتاده است، به ویژه در مواردی چون ادیان، فلسفه ها و فرهنگ.. چارواکا یک آرمانگرایی 5000 ساله است. در ابتدای چرخش قرن بیستم، کارل مارکس گفت که خدا وجود ندارد. او از وجود چارواکاها خبر نداشت. او پنداشت که به اکتشاف بزرگی دست یافته! چارواکاها به مدت پنج هزار سال همان را گفته بودند؛ ولی آنان جست و جو نکرده بودند.

مردی که این فلسفه را ابداع کرد بریهاسپاتیBrihaspati بود , می بایست که مردی باشخصیتی نافذ بوده باشد. او مردم را قانع کرد که می توانید هرکاری را انجام دهید زیرا که دزد، قاتل، قدیس، همگی فرومی پاشند، خاک بر خاک می افتد. و هیچ چیز پس از مرگ باقی نمی ماند: قدیس ازبین می رود، گناهکار ازبین می رود.. پس ابداٌ نگران پس از مرگ نباشید، چنین چیزی وجود ندارد. این یک جست وجو نیست. زیرا چارواکاها و مرشدشان بریهاسپاتی هرگز به ورای مرگ نرفته اند. براساس فلسفه ی آنان، اگر آنان به ورای مرگ رفته بودند، بازگشتی نداشتند , پس برچه اساسی می گویند که پس از مرگ چیزی باقی نمی ماند؟ هیچکس از سرزمین مرگ بازدید نکرده است. ولی باورآوردن بسیار آسان است.

جمله ی مشهور او ارزش نقل قول را دارد: بریهاسپاتی می گوید: "رینام کریتوا گریتام پیوتRinam kritva ghirtam pivet: حتی اگر وادار شوی که وام بگیری، بگیر؛ ولی تا جایی که می توانی کره ی تصفیه شدهghee بنوش." __ زیرا پس از مرگ تنبیه نخواهی شد و مورد بازخواست نیستی. کسی که ازو وام گرفته ای تو را به دادگاه خدا نخواهد کشاند" چنین جایی وجود ندارد. تمامی فلسفه ی او فقط همین است: "بخور، بنوش و شاد باش." می توانی به این باور بیاوری , خداباوران این را "ناباوری" می خوانند.

این کاری است که کارل مارکس برای کمونیست ها انجام داد. او گفت که روح وجود ندارد، consciousness شعور(الهی) وجود ندارد. روح و معرفت محصول جانبی ماده است، پس وقتی که بدن متلاشی می شود، هیچ چیز باقی نمی ماند. این یک نگرش بسیار خطرناک شد. زیرا کمونیست ها می توانستند بدون فکری دوباره، مردم را بکشند. آنان باور داشتند که با کشتن مرتکب گناهی نمی شوی. کسی در درون آن شخص وجود ندارد؛ درون وجود ندارد. انسان موجودی شیمیایی، بیولوژیک و فیزیولوژیک است , ولی روحی وجود ندارد. ژوزف استالین توانست تقریباٌ یک میلیون انسان را پس از انقلاب به قتل برساند، بدون اینکه حتی کوچکترین تردیدی نسبت به کاری که می کرد پیدا کند.

در روسیه شوروی انسان به یک مکانیسم تنزل داده شده بود. می توانی کشتار کنی , چیزی کشته نمی شود، زیرا از اول هم کسی وجود نداشت. درست مانند عملکرد یک ساعت است. حرکت می کند، زمان را نشان می دهد، این به آن معنی نیست که کسی در درونش است. می توانی ساعت را از هم باز کنی و چیزی در درونش نخواهی یافت. و به زودی نیمی از دنیا به کارل مارکس باور آوردند.

عجیب است: همین مردم بودند که خدا را باور داشتند! روس ها، چینی ها، هندیان، محمدیان ,همه نوع مردم آری خود را به نه تغییر دادند. تغییر دادن آری به نه بسیار آسان است زیرا این ها باهم تفاوتی ندارند. در اساس هردو، به شما تسلی می بخشنید، بدون سفری طاقت فرسا به سوی حقیقت.اما حقیقت چیز دیگری است که باید بکاویم و در یابیم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
بسیار عالی است. در ادامه من در این مورد نظرم را خواهم نوشت . باید کمی فکر کنم بعد بنویسم. پس یکم فرصت میخوام. مرسی

فقط این نکته رو عرض میکنم:

تردید راه رسیدن به حقیقت است. آری و نه راه حقیقت نیستند، آن ها مانع هستند. به نظر عجیب می آید که بگوییم "آری" همان کاری را می کند که "نه" می کند. در فرهنگنامه ها این دو متضاد هستند، ولی درواقعیت چنین نیستند. آن ها فقط به نظر متضاد می آیند، ولی هیچکدام آن پرسش را نپرسیده اند. هیچکدام تلاش نکرده اند تا دریابند که موضوع چیست.یک کمونیست دقیقاٌ همانگونه باور دارد که یک کاتولیک باور دارد. یک کمونیست براین باور است که خدا وجود ندارد. می توانید آن را ناباوری بخوانید، ولی این باور او است. او جوینده نبوده است، او تحقیق خاصی نکرده است، او کاری انجام نداده که دریابد خدا وجود ندارد. انسان باخدا باور دارد که خدا وجود دارد. او نیز هیچ کاری نکرده است. هردو، بدون اینکه حتی یک اینچ به سمت حقیقت حرکت کنند، انتخاب خودشان را کرده اند. برای همین است که یک اتفاق عجیب رخ می دهد: انسانی که با خدا است، انسان باورمند، در یک لحظه، یک ناباور می گردد؛ و به العکس.

 

دقیقا موافقم... فیلسوفی میگه : the unconsidered life is not worth living

و این دقیقا همون حرفی هست که شما فرمودید...

خیلی ممنون که وقت گذاشتید...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
دقیقا موافقم... فیلسوفی میگه : The unconsidered life is not worth living

و این دقیقا همون حرفی هست که شما فرمودید...

خیلی ممنون که وقت گذاشتید...

باورآوردن ارزان است، باورنداشتن ارزان است. ولی راه شناخت، سفری خطرناک است.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

این مطلب را در راستای این بحث میارم تا شاید مفید فایده باشد.

در هندوستان، یک فلسفه ی بسیار باستانی به نام چارواکاcharvaka وجود دارد. این فلسفه می گوید که نه خدایی وجود دارد، نه بهشتی، نه جهنمی؛ نه تنبیهی برای کردارهای بد، و نه پاداشی برای کارهای خوب. هزاران نفر به این فلسفه باور آورده اند. این فلسفه ای منفی گرا است. مطلقاٌ منفی، ولی بسیار راحت. می توانی دزدی کنی، می توانی کشتار کنی، هرکاری دوست داشته باشی بکنی: پس از مرگ هیچ چیز بقا ندارد. غرب به راه های مختلف از شرق عقب افتاده است، به ویژه در مواردی چون ادیان، فلسفه ها و فرهنگ.. چارواکا یک آرمانگرایی 5000 ساله است. در ابتدای چرخش قرن بیستم، کارل مارکس گفت که خدا وجود ندارد. او از وجود چارواکاها خبر نداشت. او پنداشت که به اکتشاف بزرگی دست یافته! چارواکاها به مدت پنج هزار سال همان را گفته بودند؛ ولی آنان جست و جو نکرده بودند.

مردی که این فلسفه را ابداع کرد بریهاسپاتیbrihaspati بود , می بایست که مردی باشخصیتی نافذ بوده باشد. او مردم را قانع کرد که می توانید هرکاری را انجام دهید زیرا که دزد، قاتل، قدیس، همگی فرومی پاشند، خاک بر خاک می افتد. و هیچ چیز پس از مرگ باقی نمی ماند: قدیس ازبین می رود، گناهکار ازبین می رود.. پس ابداٌ نگران پس از مرگ نباشید، چنین چیزی وجود ندارد. این یک جست وجو نیست. زیرا چارواکاها و مرشدشان بریهاسپاتی هرگز به ورای مرگ نرفته اند. براساس فلسفه ی آنان، اگر آنان به ورای مرگ رفته بودند، بازگشتی نداشتند , پس برچه اساسی می گویند که پس از مرگ چیزی باقی نمی ماند؟ هیچکس از سرزمین مرگ بازدید نکرده است. ولی باورآوردن بسیار آسان است.

جمله ی مشهور او ارزش نقل قول را دارد: بریهاسپاتی می گوید: "رینام کریتوا گریتام پیوتrinam kritva ghirtam pivet: حتی اگر وادار شوی که وام بگیری، بگیر؛ ولی تا جایی که می توانی کره ی تصفیه شدهghee بنوش." __ زیرا پس از مرگ تنبیه نخواهی شد و مورد بازخواست نیستی. کسی که ازو وام گرفته ای تو را به دادگاه خدا نخواهد کشاند" چنین جایی وجود ندارد. تمامی فلسفه ی او فقط همین است: "بخور، بنوش و شاد باش." می توانی به این باور بیاوری , خداباوران این را "ناباوری" می خوانند.

این کاری است که کارل مارکس برای کمونیست ها انجام داد. او گفت که روح وجود ندارد، consciousness شعور(الهی) وجود ندارد. روح و معرفت محصول جانبی ماده است، پس وقتی که بدن متلاشی می شود، هیچ چیز باقی نمی ماند. این یک نگرش بسیار خطرناک شد. زیرا کمونیست ها می توانستند بدون فکری دوباره، مردم را بکشند. آنان باور داشتند که با کشتن مرتکب گناهی نمی شوی. کسی در درون آن شخص وجود ندارد؛ درون وجود ندارد. انسان موجودی شیمیایی، بیولوژیک و فیزیولوژیک است , ولی روحی وجود ندارد. ژوزف استالین توانست تقریباٌ یک میلیون انسان را پس از انقلاب به قتل برساند، بدون اینکه حتی کوچکترین تردیدی نسبت به کاری که می کرد پیدا کند.

در روسیه شوروی انسان به یک مکانیسم تنزل داده شده بود. می توانی کشتار کنی , چیزی کشته نمی شود، زیرا از اول هم کسی وجود نداشت. درست مانند عملکرد یک ساعت است. حرکت می کند، زمان را نشان می دهد، این به آن معنی نیست که کسی در درونش است. می توانی ساعت را از هم باز کنی و چیزی در درونش نخواهی یافت. و به زودی نیمی از دنیا به کارل مارکس باور آوردند.

عجیب است: همین مردم بودند که خدا را باور داشتند! روس ها، چینی ها، هندیان، محمدیان ,همه نوع مردم آری خود را به نه تغییر دادند. تغییر دادن آری به نه بسیار آسان است زیرا این ها باهم تفاوتی ندارند. در اساس هردو، به شما تسلی می بخشنید، بدون سفری طاقت فرسا به سوی حقیقت.اما حقیقت چیز دیگری است که باید بکاویم و در یابیم.

 

غایب عزیز مطلب جالبی بود...

مغز این گفتار رو قبول دارم ولی از نظر فلسفی با برخی از بخش هاش اصلا موافق نیستم که البته به مطلبی که در این تاپیک مطرح شده مربوط نمیشه در نتیجه در موردش حرفی نمیزنم...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
غایب عزیز مطلب جالبی بود...

مغز این گفتار رو قبول دارم ولی از نظر فلسفی با برخی از بخش هاش اصلا موافق نیستم که البته به مطلبی که در این تاپیک مطرح شده مربوط نمیشه در نتیجه در موردش حرفی نمیزنم...

حق با شماست. ممنونم. :icon_gol:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
×
×
  • اضافه کردن...