sahar68 442 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۸۹ یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد داد می زد : کهنه قالی می خرم دسته دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت اقا سفره خالی می خرید...؟ 3 لینک به دیدگاه
persian_land 1035 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۸۹ با این که قبلا اونور دیدمش ..ارزش دوباره دیدن داشت مرسی............... 2 لینک به دیدگاه
sahar68 442 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۸۹ با این که قبلا اونور دیدمش ..ارزش دوباره دیدن داشت مرسی............... من اون ور ندیدمش حفظ اش بودم خواهش میکنم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده