رفتن به مطلب

خودت را باور کن


spow

ارسال های توصیه شده

خودت را باور کن

 

317.jpg

 

 

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز

 

و دویدن که آموختی ، پرواز را

 

------------ --

 

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند

 

 

 

------------ --------- -

 

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر

 

------------ --------- --

 

 

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی

 

------------ --------- --

 

 

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت

 

------------ ---------

 

 

 

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند

 

------------ --------- -

 

 

 

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند

 

------------ --------- --------

 

 

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند

 

------------ --------- --------

 

 

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت

 

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید

 

و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

 

------------ --------- ---

 

 

 

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

 

------------ --------- ------

وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ..از طوفان ها و امواج نترس

 

بگذار تا از تو بگذرند ..تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش

 

همیشه به خاطر داشته باش ..دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد

 

------------ --------- -------

 

جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و آرزوها به اهداف بدل می گردند

 

------------ --------- --------- -----

 

 

جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان داشته باشیم

 

 

------------ --------- -------

 

 

 

 

 

چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم

 

..اعتقادات..اهداف و آرزوها ..عشق ..خانواده و دوستان

 

 

 

------------ --------- --------- --

 

 

و از همه مهم تر اعتماد به نفس

 

 

:icon_gol: خودت را باور داشته باش :icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت

 

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید

 

و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

 

:girl_in_dreams:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...