mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۸۹ اخیرا داستان کوتاه بازرس بزرگ داستایوفسکی را خواندم. ماجرا در اسپانیا است در سویل. در اوج وحشتناکترین دوران تفتیش عقائد که هر روزه برای ستایش خداوند آتش می افروختند و با آئینی شکوهمند مرتدان شریر را می سوزاندند. کاردینال در آن شهرهمان بازپرس بزرگ است. درست در فردای روزی که نزدیک به صد نفر مرتد را در حضور شاه، درباریان، بزرگان، کاردینالها، ماهرویان دربار، و همه مردم سویل سوزانده بودند خود مسیح ظهور موقت میکند. همه او را به جا می آورند.به دورش حلقه میزنند و از او کمک میخواهند . او نیز در سکوت با لبخند مهربانانه عشق متقابل را در مردم زنده میکند.هر کس با او تماس میگیرد شفا پیدا میکند.شهر به هم میریزد. در این میان قرار است مراسم رسمی تدفین دختر یکی از اعیان شهر در جلو کلیسا برگزار شود. کشیش که بالاترین مقام قضائی شهر نیزهست، برای اجرای مراسم حاضر میشود. مردم به مادر دختر اصرار میکنند که از او- مسیح - بخواهد که دخترش را زنده کند و مسیح با فرمانی دختر را به زندگانی باز میگرداند. کاردینال که منتظر اقامه نماز و مراسم بوده است، وقتی این منظره را می بیند، به دلیل اینکه بازپرس یزرگ شهر نیز هست، با اشاره انگشتش دستور میدهد که او را دستگیر کنند. مردم هم که به اطاعت از بازپرس عادت کرده اند راه را باز میکنند تا مسیح به دستور کاردینال دستگیر شود. او را به زندان میبرند. شب هنگام کاردینال، شخصا به زندان میرود و از اینجا حرفهای جالب و تکان دهنده ای از سوی کاردینال خطاب به مسیح ایراد میشود. اصلی ترین حرفش بر اساس داستان، این است که چون تو مطالبت را قبلا گفته ای و حق نداری چیزی به آن اضافه کنی، بنا براین چرا آمده ای در کار ما دخالت کنی؟ تو همه چیز را در اختیار پاپ گذاشته ای و اکنون همه چیز در اختیار اوست، و نیازی به آمدن تو نبوده. این سوژه در میان سوژه های مذهبی که از قدیم در حوزه الهیات مطرح بوده، خیلی عمیق و پر معنا است. دعوای کلامی بین کاردینال و مسیح ظهور کرده ی مزاحم. البته در ادامه استدلال هائی که داستایوفسکی میکند، بیشتر تحت تاثیر فضای تازه ی دل خستگی از غرب و آرمانخواهی زندگی مساوی و عدالت خواهی است. کاردینال مسیح را محاکمه میکند و به او میگوید که ما نواقص اعتقادات تورا با زندگی همراه با نان برای همه جبران میکنیم و وجود تو کار ما را خراب میکند. خیلی خواندنی بود. من یکشبه آن را تمام کردم. کوتاه است. این داستان جزئی از گفتگو های شخصیت های کتاب برادران کازاماکوف داستایوفسکی است. دوستی آن را کپی گرفته بود وبرایم فرستاده بود. دعوای کشیش و مسیح هم واقعا سوژه ای است خواندنی. ضرب المثل کاتولیک تر از پاپ را شنیده بودیم. در این داستان خیلی مسئله فراتر رفته است. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده