Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ آره حاج آغا جنتی کلی افشاتون کرد... من اون رو یادم نمیاد... کی بود ؟ چی گفته بود ؟ آدم باحالی بود ؟ :ws28: پس چرا اين برادرا نمي رسن؟ :167: :167: :167: نمیدونی چقدر دلم تنگیده بره اون دوران... چه حالی میداد... گرچه اعصابمون خورد میشد ها... ولی بازم حال میداد... :w42: 4 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ الو الو..برادر خیبر؟؟ کجایی برادر؟ باید ریش یه نفری رو () آتیش بزنی تا اونا بیان... 5 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ باید ریش یه نفری رو () آتیش بزنی تا اونا بیان... بگو کی؟ بگو بزنم بیاد این بساطو جمع کنه:167: 2 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ بگو کی؟بگو بزنم بیاد این بساطو جمع کنه:167: نگرفتی ؟ خ.ر 2 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ دستم به اون نمیرسه متاسفانه 2 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ من اون رو یادم نمیاد... کی بود ؟ چی گفته بود ؟ آدم باحالی بود ؟ اي واي خدا مردم هيچي يكي از بچه هاي باشگاه بود... سلام داشتن خدمتتون نمیدونی چقدر دلم تنگیده بره اون دوران... چه حالی میداد... گرچه اعصابمون خورد میشد ها... ولی بازم حال میداد... :w42: شنيدي يه بيماري هست كه به افرادي كه اونو دارن ميگن مازوخيست 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ دستم به اون نمیرسه متاسفانه میدونم... :shame: اگر دستمون میرسید که الان راحت بودیم... :icon_razz: اي واي خدا مردم هيچي يكي از بچه هاي باشگاه بود... سلام داشتن خدمتتون شنيدي يه بيماري هست كه به افرادي كه اونو دارن ميگن مازوخيست کی بود خوب ؟ شایدم مازوخیستی باشم... :imoksmiley: نمیدونم که... 4 لینک به دیدگاه
بيتا 1214 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ گردان ما یک گردان زرهی عملیاتی متعلق به سپاه بود …یعنی وظیفه خط نگهداری نداشت ! هر کجای مرز که میخواست عملیات بشه تانک ها رو سوار کمر شکن میکردیم و یا علی ! عملیات هم که تموم میشد خط رو واگذار میکردیم به نیروهای پشتیبانی برمیگشتیم عقب ! یه روز نیروها همه رفته بودن مرخصی و تکُ توکی از هر گروهان مونده بودن توی اردوگاه از جمله خودم که تنها توی گروهان بودم ! پاشدم رفتم واحد تدارکات یک سری بزنم دیدم بر عکس همیشه مسول تدارکات با روی خوش گفت هر چی میخوای وردار ببر ! گفتم چیه مهربون شدی برادر ؟ گفت نه بابا هیچ کس تو اردوگاه نیست غذاها مونده … میوه ها مونده ! حیفه …اسرافه مال خدا ! منم از خدا خواسته داشتم چند تا تن ماهی برمیداشتم که یه دفه چشمم افتاد به جعبه های انگور سیاه ! در یک ثانیه شیطون مخم رو رو هوا زد ! دوتا جعبه انگور برداشتم با باقی خوراکی ها گذاشتم تو فرغون اوردم توی محوطه گروهان خودمون که پرنده پر نمیزد توش !پیدا کردن یه دبه بزرگ پلاستیکی هم مثه اب خوردن بود … درد سرتون ندم انگور ها رو دون کردم ریختم تو دبه که به اصطلاح شراب درست کنم ! دور اردوگاه خاکریز بود روی خاکریز هم سیم خار دار ! رفتم پشت خاکریز یه صد متری که دور شدم زمین رو کندم دبه رو کردم زیر زمین طوری که فقط درش بیرون بود … بغل درش هم یه بوته خار کاشتم تا تابلو نباشه …! حالا شما حسابش رو بکن زمان جنگ اونم توی گردان زرهی سپاه شراب انداختن چه خریتی بود ! دوسه روز بعد دیدم تدارکات عسل اورده … یه شیشه عسل هم گرفتم ریختم توی دبه ! هر شب اخرای شب از زیر سیم خاردار میرفتم بیرون و دبه شراب رو مشت میدادم و بهم میزدم !! کم کم نیروها از مرخصی اومدن … فرمانده گروهان هم که اهل یکی از روستاهای شیراز بود اومد … دیگه بیشتر احتیاط میکردم ! یه شب مهتابی که همه خواب بودن رفتم سر دبه شراب … نشستم درش رو باز کردم تا میخواستم دستم رو بکنم توش یه لحظه از لای دستم عقب رو نگاه کردم دیدم فرمانده داره از لای سیم خار دار رد میشه بیاد طرف من ! مردم و زنده شدم … اصلا کپ کردم … توی چند ثانیه سریع سر دبه رو بستم و موندم خدا چیکار کنم ؟ چی بهش بگم … بگم اومدم چه غلطی بکنم اینجا …؟ اگه بگم اومدم قضای حاجت میگه خیر سرت دستشویی که نزدیکه چرا نرفتی دستشویی ….؟ حتما کنجکاو میشد و دبه رو پیدا میکرد اونوخ واویلا بود …حسابم با کرام الکاتبین و دادگاه جنگی ! همینطور تو حال و هوای غلط کردم بودم که یهو همون شیطون لامصب که حالا ارادت پیدا کرده بودم بهش اومد به کمکم … سریع چفیه رو از دور گردنم باز کردم و انداختم روی زمین که یه گوشش در دبه زیر خاک رو هم پوشوند …. یه تیکه سنگ هم گذاشتم جلوم و بطرف قبله سجده کردم … دل تو دلم نبود …. همونطور که تو سجده بودم از زیر دستم فرمانده رو دیدم که نزدیک شد … سر از سجده برداشتم و اشهد رو گفتم و سلام الکی دادم … فرمانده یک نگاه تحسین امیزی به من انداخت و گفت : التماس دعا مشهدی ! منم گفتم محتاجیم به دعا اخوی ! فرمانده گفت چرا اینجا نماز شب میخونی ! با لکنت گفتم : حال و هواش فرق میکنه اینجا برادر … بغضت رو که بشکنی دور و برت کسی نیست که خجالت بکشی ! فرمانده گفت : خوش بسعادتت … احسنت …. احسنت …! نمیدونستم اینقدر اهل کمالاتی … اهل نماز شب و مناجاتی … قبول باشه …قبول باشه ! گفتم : خدا قبول کنه ! فرمانده همینجور که بر میگشت گفت فردا بیا گردان کارت دارم … ببخش خلوتت رو بهم زدم … مارو هم دعا کن ..! گفتم چشم حاج اقا ! فرمانده که دور شد یه نفس راحتی کشیدم و صد بار خودم رو لعنت کردم که این چه گهی بود که خوردی ؟ خلاصه برگشتم به اردوگاه و صبح رفتم گردان پیش فرمانده … جلوی پام بلند شد و پیشونیم رو بوسید و من مثه سگ پیش خودم شرمنده بودم بابت این ریاکاری و پدر سوخته بازی که در اورده بودم ! گفتم حاج اقا فرمودین برسم خدمتتون ! فرمانده گفت : انشالله با جمعی از برادرا عازم زیارت خانه خدا هستیم … دنبال یه سرباز درست درمون میگشتم گروهان رو بسپرم دستش که خدا خودش نشونم داد … ! یه ماهی ضبط و ربط گروهان با شماست … با کارگزینی هم هماهنگ کردم اسمتو دادم … تا من برمیگردم مواظب بچه ها باش ! گفتم چشم حاج اقا … التماس دعا ! بلند شدم که برم گفت : مواظب نماز صبحشونم باش قضا نشه ؟ گفتم : چشم … چشم حاج اقا ! فرمانده رفت سفر حج و ما هم یک ماه با دوسه تا از بچه های اهل حال بزم داشتیمُ سور و ساتمون روبراه بود ! جاتون خالی …. شراب به این نابی تا حالا نخورده بودم ! ای حال داد …ای حال داد ….! حالا من موندم شراب خوردنی که شامل مرور زمان شده حد داره یا نه ! ….. اینم آن روی سکه... کربلا کربلا ما داریم میاییم از این چیزام داشته... براي چه رفته بودي جبهه . . . بعنوان سرباز . . .يا بسيجي . . .در كدام عمليات بودي . . . 1 لینک به دیدگاه
shadmehrbaz 24772 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ صد در صد... همه ی اینها دروغه... همش... این فردی که اینها رو گفته اصلا جبهه نرفته بوده... مرض داره اینا رو بگه که چهره ی "رزمندگان اسلام" رو خراب کنه... تمام کسانی که رفتند جنگ فرشتگانی بودند از طرف خدا... مومنانی بودند که خدا از روزی که اینها چشمشون رو باز کردند براشون کاخی از طلا در بهشت ساخته بود... انسان هایی بودند نورانی... هیچ گناهی نداشتند... هیچ خلافی نکردند... اصلا مگه میشه کسی که بره کشورش بجنگه یه موقع یه کاری بکنه که ما دوست نداشته باشیم... نهههههههههههههههههههه... نمیشه... تمام چیزهایی که جمهوری اسلامی از جبهه نشون میده درسته... :icon_gol: تو چرا قاطي هستي ؟ :w00: من نگفتم اين كار ازشون بر نمياد كه .... فقط گفتم بدون مخمر چه جوري تونسته شراب درس كنه ؟ :w00: 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ براي چه رفته بودي جبهه .. . بعنوان سرباز . . .يا بسيجي . . .در كدام عمليات بودي . . . این مال من نیست... من اصلا موقع جنگ به دنیا نیومده بودم هنوز... این دوست که به نظر میاد به عنوان سرباز رفته بوده... به نظرم خیلی جالب بود که این عزیز اون چیزی رو که دیده میگه... بدون مسخره بازی و قهرمان پروری... 4 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ تو چرا قاطي هستي ؟ :w00: من نگفتم اين كار ازشون بر نمياد كه .... فقط گفتم بدون مخمر چه جوري تونسته شراب درس كنه ؟ :w00: تو به قدرت توکل و ایمان اعتقاد نداری...اگر داشتی این حرفو نمیزدی.. ای بی ایمان:w00: 4 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ میدونم... :shame:اگر دستمون میرسید که الان راحت بودیم... :icon_razz: کی بود خوب ؟ شایدم مازوخیستی باشم... :imoksmiley: نمیدونم که... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام تشريف دارن با اجازتون 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ تو چرا قاطي هستي ؟ :w00: من نگفتم اين كار ازشون بر نمياد كه .... فقط گفتم بدون مخمر چه جوري تونسته شراب درس كنه ؟ :w00: آره... میدونم... یعنی بعد که اینو نوشتم تازه فهمیدم چی گفتی... () ببخشید خوب... بیا در آغوش اسلام... :w36: :icon_gol::icon_gol::icon_gol: پ.اس : میگم بابا شراب که مخمر نمیخواد آخه... همینطوری درست میکنن دیگه... مگه اینطوری نیست ؟ من خودم یه بار تلاش کردم درست کنم شد سرکه... ولی خوب بقیه که بدون مخمر درست میکنن... 4 لینک به دیدگاه
shadmehrbaz 24772 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ تو به قدرت توکل و ایمان اعتقاد نداری...اگر داشتی این حرفو نمیزدی..ای بی ایمان:w00: آره... میدونم... یعنی بعد که اینو نوشتم تازه فهمیدم چی گفتی... () ببخشید خوب... بیا در آغوش اسلام... :w36: :icon_gol::icon_gol: :icon_gol: فك كنم داشته شربت شهادت درس ميكرده نه شراب ! :45645: 3 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ [/b][/b]فك كنم داشته شربت شهادت درس ميكرده نه شراب ! :45645: آره باید یه چیزی تو همین مایه ها بوده باشه 3 لینک به دیدگاه
بيتا 1214 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ این مال من نیست... من اصلا موقع جنگ به دنیا نیومده بودم هنوز... این دوست که به نظر میاد به عنوان سرباز رفته بوده... به نظرم خیلی جالب بود که این عزیز اون چیزی رو که دیده میگه... بدون مسخره بازی و قهرمان پروری... ها ؛ فهميدم . . . .پس ايشان سرش باز بود....... . . ونه سرباز....... بود.:icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام تشريف دارن با اجازتون حیف شد... من کلی سوال داشتم ازش بپرسم ها... [/b][/b]فك كنم داشته شربت شهادت درس ميكرده نه شراب ! :45645: احتمال داره... یکم تو محاسباتش اشتباه کرده بوده... 4 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۸۹ ها ؛ فهميدم . . . .پس ايشان سرش باز بود....... . . ونه سرباز....... بود.:icon_pf (34): شما چقد آشنا به نظر مياين يه "ب" از آخر اسمتون جا نيوفتاده؟ 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده