saba888 1746 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ :ws52: البته واضح و مبرهن است که ازدواج چیز خیلی خوبی است! به قول مامانمان انگار نسل مردان همانند دایناسورها در حال انقراض است. بابایمان هم می گوید: مردم هم مردای قدیم، حداقل ماها اگه پول نداشتیم قیافه مون شبیه آدم بود. مردای امروزی را باید یک ربعی نگاهشون کنی تا بفهمی دخترند یا پسر! موها که همیشه سیخ وگاهی هم شبیه چوب جارو رنگارنگ و بلند است. توی صورت هاشون هم انواع مارکهای لوازم آرایشی را می تونی پیدا کنی. پناه برخدا آخه اینم شده قیافه! لباساشون اصلاً به آدمیزاد نمی خورده. من نمی دونم کی این لباسا را می دوزه. باز هم به انسان های عصر حجر که لباس های آبرومندی می پوشیدند. خواهرمان که دانشگاه قبول شد، مامانمان کلی ذوق زده شد و یک هفته قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه، برای خواهرمان کلاس آموزشی گذاشت، البته ورود بچه های زیر ۱۸ سال به کلاس ممنوع بود و به همین جهت ما از پشت در یک عالمه آموزش دیدیم. مامانمان به خواهرمان درباره پیدا کردن یک پسر آبرومند و خانواده دار آموزش های لازم را داد . قرار شد در طول هفته و زمانهایی که خواهرمان کلاس ندارد به بهانه مطالعه کتابهای درسی آدرس تمام دانشکده ها و کتابخانه های آن را یاد گرفته و هرچه سریعتر در آنجا عضو شود. البته دانشکده های آبرومند در اولویت هستند. کار به اینجا ختم نمی شود. خواهرمان باید در مرحله بعد طی تحقیقات گسترده پسرهای پولدار (پسرهای بدون مادر و خواهر در اولویت هستند) و بالاشهری را پیدا نموده و برای گرفتن جزوه از آنها اقدامات لازم را انجام دهد. طی کردن تمامی این مراحل با موفقیت لازم به iq و خلاقیت خواهرمان بستگی خواهد داشت. از آنجایی که خواهرمان در دانشگاه دولتی قبول شده بود، مامانمان به او توصیه کرد که در اسرع وقت به دانشگاه های آزاد که رشته های پزشکی و مهندسی در آنها وجود دارد هم مراجعه کرده و پسران مرفه بدون درد را شناسایی کند. آقا اجازه ! می گویند ازدواج دانشجویی خیلی خوب است و به همین دلیل هم همه دخترها سعی دارند که بروند دانشگاه . اما هنوز نفهمیده ایم که چرا پسرها دوست ندارند بروند دانشگاه! زحمات و آموزش های مامانمان بعد از یک سال نتیجه داد و بالاخره خواهرمان ازدواج دانشجویی کرد. هنوز یک ماهی از عاقبت به خیری خواهرمان نگذشته بودکه مامانمان دو دستی بر سرش زد و ما فهمیدیم که مامانمان یادش رفته آموزش فرهنگی را هم در درسهای خواهرمان بگنجاند. شوهر خواهرمان و خانواده اش اصلاً مثل ما فکر نمی کردند و از آنجایی که به قول مامان ما با فرهنگ تر بودیم بنابراین ما کوتاه نمی آمدیم. ریش سفیدها آمدند و رفتند تا فرهنگ ها کمی شبیه هم شد. خانواده شوهر خواهرمان اهل یکی از شهرستان های بوشهر بودند و مسافت میان اصفهان و بوشهر هم که خیلی زیاد است. شوهر خواهرمان تک پسر است و خیلی بچه ننه است مامان جانشان می گویند خواهرمان باید برود همانجا زندگی کند، بنابراین دوباره دعواها شروع شد . بالاخره قرار شد خواهرمان برود در شیراز زندگی کند که نه سیخ بسوزد نه کباب! دور از جان شما وقتی همه مشکلات حل شد، شوهر خواهرمان از رشته مهندسی جاروسازی دانشگاه آزاد انصراف داد. تازه خانواده آنها اصلاً هم پولدار نبود.تحقیقات دایی جان ما نشان می دهد که مامان جان شوهر خواهرمان هم به پسرش قبل از ورود به دانشگاه یک عالمه آموزش های لازم را داده بوده . به همین علت شوهر خواهر ما خودش را می کشد تا حتماً دانشگاه آزاد در یکی از شهرهای بزرگ و یک رشته مهندسی قبول شود تا با یک دختر پولدار ازدواج کند. حالا هم که مشکل حل شده دیگر دلیلی ندارد که درس بخواند و یک عالمه پول بدهد. حالا پدر ما مانده با یک داماد بدون پول و سربازی نرفته که خیلی زیاد به قرض الحسنه ها، بانکها و فامیل هایشان بدهی دارد. آخه دامادمان برای خرید پراید، کیف سامسونت، لباس های گران و دادن شهریه خیلی پول لازم داشته است. ما نتیجه می گیریم که خواهرمان عاقبت به خیرنشد و مادر دامادمان در دادن آموزش های همسریابی خیلی موفق تر از مامانمان بوده است. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده