mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست 1
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2013 باغ جهان پرگلست فرصت چیدن کجاست دشت و چمن سبز سبز بال پریدن کجاست دوست صلا می زند همت دیدار کو کعبه ز ما دور نیست پای دویدن کجاست عالم از او پر صداست گوش تو بیگانه است در همه جا نقش اوست قدرت دیدن کجاست مدرسه عشق را نعمت استاد هست ای دل مکتب گریز میل شنیدن کجاست دانه ی ذوق و هنر در دل ما کاشتند لیک به فصل خزان شوق دمیدن کجاست یار فروشد به جان گلشن فردوس را بی خردان را بگو ذوق خریدن کجاست ناله ی جانسو هست خلوت دلخواه نیست لرزش اشک مرا جای چکیدن کجاست پیر شدی شوق وصل از دل ساکن گریخت ای دل بی انتظار حال تپیدن کجاست
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 نام شعر : دیدنی ناگزیر نام شاعر : مهدی فرجی در این بهشت سیب منی گندم منی ای ناگزیر دیدنی اما نچیدنی طعم تورا همیشه ولی بو کشیده ام آنگاه که کنارمی و حرف میزنی جوشانِ شعرم و غزلم نطفه بسته است در هر زنی که شسته در این آبها تنی حالا تو هم دچار منی چون از این قفس حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی *** «شاعر شنیدنیست ولی» من پراز غمم آنقدر که نه دیدنی ام نه شنیدنی «شاعر شنیدنیست ولی» من نه شاعرم نه آن قَدَر وسیع که امثال«بهمنی» نشنو مرا وشرح ملال آور مرا من ناشنیدنی ترم از هر نگفتنی 1
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام سلام عشق قدیمی ! سلام آقای ِ ... چقدر حس قشنگی است این که جا پای ِ - شما شبی بگذارم اگرچه می دانم شما بزرگترید از تمام دنیای ِ - غریب و کوچک من ... نه! نمی شود یکبار کمی مماس شود بال من و پرهای ِ ...؟!! همیشه من ته دره ولی شما انگار همیشه دورتر از من ، درست بالای ِ ... که ... نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را ... چقدر گریه کنم هی تمامِ شب های ِ ... نمی شود به شما گفت « دوســ... » من آخر بگو چکار کنم تا کمی دلت جای ِ ... فاطمه حق وردیان
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2013 امشب ستاره های مرا آب برده است خورشید واره های مرا ،خواب خورده است نام شهاب های شهید شبانه را آفاق مه گرفته هم از یاد برده است از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد از چالش زمین چه به خاطر سپرده است دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد آن سبز جاودانه هم انگار مرده است ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را از چارچوب منظره دستی سترده است عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید از سورت هزار زمستان فسرده است ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است باری به روی دوش زمین تو نیستم من اطلسم که بار جهانم به گرده است
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 ای غزل نا سرودنی خوش آب و رنگ مثل غزل های بهمنی هرلحظه در جوانه زدن، در شکفتنی هربار باز می شود این در به روی تو داری برای من، غزلی چشم روشنی سعدی سروده بود تو را از زبان من آسوده خاطرم که تو در خاطر منی شیراز چشمهای تو بیداد می کند اردی بهشتِ در دل تقویم ، ماندنی با هرچه عشق ، نه به خدا نه نمی شود از تو نوشت ای غزل نا سرودنی شیدا شیرزاد 2
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 من مدتيست ابر بهارم برای تو بايد ولم کنند ببارم برای تو اينروزها پراز هيجان تغزلم چيزی بجز ترانه ندارم برای تو جان من است وجان تو،امروزحاضرم اين را به پای آن بگذارم برای تو از حد «دوست دارمت»اعداد عاجزند اصلآ نميشود بشمارم برای تو اين شهر در کشاکش کوه وکويرودشت دريا نداشت دل بسپارم برای تو من ماهی ام تو آب،تو« ماه»ای من آفتاب ياری برای من تو ويارم برای تو ∆ با آن صدای ناز برايم غزل بخوان تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو مهدی فرجی 1
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 موج میداند ملال عاشق سرخورده را زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون باز، وحشی میکند باز ِ کبوتر خورده را مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را :: شاعـــر: مژگان عباسلو 1
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 عطر نفس های عشق با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو کتمان مکن که سر به فلک میزند امید از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو باور مکن ز محبس تقدیر آمدی از جلوه های عالم پیدا سخن بگو دیگر مترس از خطر پنجه های موج چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو هستی شمیم عطر نفس های عشق بود از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو. حمید حمیدی زاده 1
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم یک آسمان اگر چه برویم گشوده است من راضیم که در قفسی جز تو نیستم حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم مهدی فرجی 1
mani24 29665 ارسال شده در 27 خرداد، 2013 امشب ستاره های مرا آب برده است خورشید واره های مرا ،خواب خورده است نام شهاب های شهید شبانه را آفاق مه گرفته هم از یاد برده است از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد از چالش زمین چه به خاطر سپرده است دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد آن سبز جاودانه هم انگار مرده است ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را از چارچوب منظره دستی سترده است عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید از سورت هزار زمستان فسرده است ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است باری به روی دوش زمین تو نیستم من اطلسم که بار جهانم به گرده است گاهی مسیر جاده به بن بست میرود گاهی تمام حادثه از دست میرود گاهی همان کسی که دم از عقل میزند در راه هوشیاری خود مست میرود گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست میرود اول اگرچه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته است میرود گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه بنشست میرود اینجا یکی برای خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست میرود وای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست میرود هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هرآنچه لایقمان هست میرود این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست تیریست بی نشانه که از شست میرود بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند اما مسیر جاده به بن بست میرود 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 22 شهریور، 2014 آمدي جـانـم به قربانت ولـي حالا چــرا؟ بي وفا حـالا كه من افتاده ام از پا چـــرا؟ نوش داروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي سنگدل ايـن زودتر مي خواستي حالا چــرا؟ عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست من كه يك امروز مهمان توام ، فردا چـرا؟ نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟ وه كه با اين عمر هاي كـوتـه بي اعتبار اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟ شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود اي لب شيرين ! جواب تلخ سر بالا چـرا؟ اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت اين قدر با بخت خواب آلود من لالا چـرا؟ آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند در شگفتم من نمي باشد ز هم دنيا چـرا؟ در خــزان هجــر گل اي بلبل طبع حـزيـن خامشي شـرط وفـاداري بــود غوغا چـرا؟ شهريارا بي حبيب خــود نمي كردي سفر اين سفـر راه قيامت مي روي تنها چـرا؟
ارسال های توصیه شده