رفتن به مطلب

غــزل و قصیـده


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

 

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

 

نگرفت در تو گریه

حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

  • Like 1
لینک به دیدگاه

باغ جهان پرگلست فرصت چیدن کجاست

دشت و چمن سبز سبز بال پریدن کجاست

 

دوست صلا می زند همت دیدار کو

کعبه ز ما دور نیست پای دویدن کجاست

 

عالم از او پر صداست گوش تو بیگانه است

در همه جا نقش اوست قدرت دیدن کجاست

 

مدرسه عشق را نعمت استاد هست

ای دل مکتب گریز میل شنیدن کجاست

 

دانه ی ذوق و هنر در دل ما کاشتند

لیک به فصل خزان شوق دمیدن کجاست

 

یار فروشد به جان گلشن فردوس را

بی خردان را بگو ذوق خریدن کجاست

 

ناله ی جانسو هست خلوت دلخواه نیست

لرزش اشک مرا جای چکیدن کجاست

 

پیر شدی شوق وصل از دل ساکن گریخت

ای دل بی انتظار حال تپیدن کجاست

لینک به دیدگاه

نام شعر : دیدنی ناگزیر

نام شاعر : مهدی فرجی

 

در این بهشت سیب منی گندم منی

ای ناگزیر دیدنی اما نچیدنی

طعم تورا همیشه ولی بو کشیده ام

آنگاه که کنارمی و حرف میزنی

جوشانِ شعرم و غزلم نطفه بسته است

در هر زنی که شسته در این آبها تنی

حالا تو هم دچار منی چون از این قفس

حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی

***

«شاعر شنیدنیست ولی» من پراز غمم

آنقدر که نه دیدنی ام نه شنیدنی

«شاعر شنیدنیست ولی» من نه شاعرم

نه آن قَدَر وسیع که امثال«بهمنی»

نشنو مرا وشرح ملال آور مرا

من ناشنیدنی ترم از هر نگفتنی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

سلام عشق قدیمی ! سلام آقای ِ ...

 

چقدر حس قشنگی است این که جا پای ِ -

 

 

شما شبی بگذارم اگرچه می دانم

 

شما بزرگترید از تمام دنیای ِ -

 

غریب و کوچک من ... نه! نمی شود یکبار

 

کمی مماس شود بال من و پرهای ِ ...؟!!

 

همیشه من ته دره ولی شما انگار

 

همیشه دورتر از من ، درست بالای ِ ...

 

که ... نقطه چین بگذارم چقدر حرفم را ...

 

چقدر گریه کنم هی تمامِ شب های ِ ...

 

نمی شود به شما گفت « دوســ... » من آخر

 

بگو چکار کنم تا کمی دلت جای ِ ...

 

فاطمه حق وردیان

لینک به دیدگاه

امشب ستاره های مرا آب برده است

خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است

 

نام شهاب های شهید شبانه را

آفاق مه گرفته هم از یاد برده است

 

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد

از چالش زمین چه به خاطر سپرده است

 

دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد

آن سبز جاودانه هم انگار مرده است

 

ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را

از چارچوب منظره دستی سترده است

 

عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید

از سورت هزار زمستان فسرده است

 

ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو

چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است

 

باری به روی دوش زمین تو نیستم

من اطلسم که بار جهانم به گرده است

لینک به دیدگاه

ای غزل نا سرودنی

 

خوش آب و رنگ مثل غزل های بهمنی

هرلحظه در جوانه زدن، در شکفتنی

 

هربار باز می شود این در به روی تو

داری برای من، غزلی چشم روشنی

 

سعدی سروده بود تو را از زبان من

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

 

شیراز چشمهای تو بیداد می کند

اردی بهشتِ در دل تقویم ، ماندنی

 

با هرچه عشق ، نه به خدا نه نمی شود

از تو نوشت ای غزل نا سرودنی

شیدا شیرزاد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من مدتيست ابر بهارم برای تو

بايد ولم کنند ببارم برای تو

اينروزها پراز هيجان تغزلم

چيزی بجز ترانه ندارم برای تو

جان من است وجان تو،امروزحاضرم

اين را به پای آن بگذارم برای تو

از حد «دوست دارمت»اعداد عاجزند

اصلآ نميشود بشمارم برای تو

اين شهر در کشاکش کوه وکويرودشت

دريا نداشت دل بسپارم برای تو

من ماهی ام تو آب،تو« ماه»ای من آفتاب

ياری برای من تو ويارم برای تو

با آن صدای ناز برايم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

مهدی فرجی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را

زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون

باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است

تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

 

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز

جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

 

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش

می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

 

:: شاعـــر:

مژگان عباسلو

  • Like 1
لینک به دیدگاه

عطر نفس های عشق

 

با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو

از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو

 

کتمان مکن که سر به فلک میزند امید

از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو

 

باور مکن ز محبس تقدیر آمدی

از جلوه های عالم پیدا سخن بگو

 

دیگر مترس از خطر پنجه های موج

چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو

 

هستی شمیم عطر نفس های عشق بود

از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو

 

دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر

در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو

 

همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست

با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو.

حمید حمیدی زاده

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

 

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم

بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن

 

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم

یک آسمان اگر چه برویم گشوده است

 

من راضیم که در قفسی جز تو نیستم

حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

 

دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم

مهدی فرجی

  • Like 1
لینک به دیدگاه
امشب ستاره های مرا آب برده است

خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است

 

نام شهاب های شهید شبانه را

آفاق مه گرفته هم از یاد برده است

 

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد

از چالش زمین چه به خاطر سپرده است

 

دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد

آن سبز جاودانه هم انگار مرده است

 

ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را

از چارچوب منظره دستی سترده است

 

عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید

از سورت هزار زمستان فسرده است

 

ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو

چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است

 

باری به روی دوش زمین تو نیستم

من اطلسم که بار جهانم به گرده است

گاهی مسیر جاده به بن بست میرود

گاهی تمام حادثه از دست میرود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست میرود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است میرود

 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست میرود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست میرود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست میرود

 

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست میرود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شست میرود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست میرود

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

آمدي جـانـم به قربانت ولـي حالا چــرا؟

بي وفا حـالا كه من افتاده ام از پا چـــرا؟

نوش داروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل ايـن زودتر مي خواستي حالا چــرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام ، فردا چـرا؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟

وه كه با اين عمر هاي كـوتـه بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟

شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود

اي لب شيرين ! جواب تلخ سر بالا چـرا؟

اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت

اين قدر با بخت خواب آلود من لالا چـرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند

در شگفتم من نمي باشد ز هم دنيا چـرا؟

در خــزان هجــر گل اي بلبل طبع حـزيـن

خامشي شـرط وفـاداري بــود غوغا چـرا؟

شهريارا بي حبيب خــود نمي كردي سفر

اين سفـر راه قيامت مي روي تنها چـرا؟

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...