رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 354
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در
اااااااا

من صبح ساعت 5 پاشدم میخواستم برم دانشگاه

5 صبححححححححححححححححححح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ :jawdrop::jawdrop::jawdrop:

ارسال شده در
5 صبححححححححححححححححححح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ :jawdrop::jawdrop::jawdrop:

 

آره با

تازه یه رب به پنج پا میشم:w16:

7 کلاس شروع میشد

  • Like 1
ارسال شده در
آره با

تازه یه رب به پنج پا میشم:w16:

7 کلاس شروع میشد

 

بمیرم.........................................

  • Like 1
ارسال شده در
بمیرم.........................................

خدا نکنه

حسین بی (داداشه حسین تی) پیش مرگت شه:w16:

  • Like 1
ارسال شده در
خدا نکنه

حسین بی (داداشه حسین تی) پیش مرگت شه:w16:

 

کی؟ :ws28::ws28::ws28:

  • Like 2
ارسال شده در
آره با

تازه یه رب به پنج پا میشم:w16:

7 کلاس شروع میشد

من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی

 

من بعضی موقع حرف هایی که قبلا یه نفر گفته (مخصوصا پدر و مادرم)

یه دفعه می شنومشون یعنی طوری تو ذهنم میاد که دارم می شنومشون بعدش سرم درد می گیره

  • Like 3
ارسال شده در
من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی

 

من بعضی موقع حرف هایی که قبلا یه نفر گفته (مخصوصا پدر و مادرم)

یه دفعه می شنومشون یعنی طوری تو ذهنم میاد که دارم می شنومشون بعدش سرم درد می گیره

 

این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ :w58:

  • Like 2
ارسال شده در

چند سال پيش با دوستام رفته بوديم باغ يکي از آشناها برگشتني چون مسيرش ناجور بود و از آژانس هم خبري نبود پياده برگشتيم!! فکرشو بکنيد هوا تاريک بود طوري که چشم چشمو نميديد تو يه جاده باريک که دو طرفش پر درخت و بود همش صداي زوزه گرگ و سگ :w58: و... ميومد راه افتاديم در حالي که حتي جلوي پاهامونو نميديدم (3نفر بوديم) و بالاخره بعد از چند ساعت رسيديم به جايي که روشن بود و ماشين رفت و آمد ميکرد شانس اورديم که خورده نشديم!!!!!!!!

ولي من اصلا نترسيده بودم!! :whistle:

  • Like 6
ارسال شده در
من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی

 

ه

خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame:

این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ :w58:

 

:ws50::ws50::ws50:

  • Like 2
ارسال شده در
خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame:

 

 

:ws50::ws50::ws50:

 

تو چنا هفت صبح کلاس بر می داری؟

خیلی زود شروع می شه ها...............

کلاسای ما از 8 شروع می شه!

  • Like 1
ارسال شده در
این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ :w58:

ولی اگه به حرف اونا گوش می دادم الان این وضعم نبود

  • Like 1
ارسال شده در
تو چنا هفت صبح کلاس بر می داری؟

خیلی زود شروع می شه ها...............

کلاسای ما از 8 شروع می شه!

 

 

خیلی ترسناک بود!

  • Like 2
ارسال شده در
خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame:

 

 

:ws50::ws50::ws50:

من اولین کلاسم 11

که گفتم خواب میمونم

ارسال شده در
خیلی ترسناک بود!

 

من داشتم همدردی می کردم داستان ترسناک نبود که :ws3:

تو تعریف کن!

ارسال شده در
من داشتم همدردی می کردم داستان ترسناک نبود که :ws3:

تو تعریف کن!

 

اونوقت تو میترسی که!

  • Like 1
ارسال شده در
اونوقت تو میترسی که!

 

از چی می ترسم؟! :banel_smiley_52:

 

البته آز آواتارت می ترسم بد نیگا می کنه!

ارسال شده در
از چی می ترسم؟! :banel_smiley_52:

 

البته آز آواتارت می ترسم بد نیگا می کنه!

 

 

از داستانی که تعریف کنم!

 

 

میدونی تو 23 ومین نفری هستی که این حرفو زدی؟

 

ولی مدل چشاش همینجوریه وگرنه بد نگا نمیکنه!

  • Like 1
ارسال شده در
از داستانی که تعریف کنم!

 

 

میدونی تو 23 ومین نفری هستی که این حرفو زدی؟

 

ولی مدل چشاش همینجوریه وگرنه بد نگا نمیکنه!

 

23؟ :jawdrop:

چه نشسته شمرده بی کار :ws3:

نه نمی ترسم بگو دیجهههههههه.................

خوب مدل چشماش ترسناکه......ولی باحاله

  • Like 1
ارسال شده در

یه دوستی دارم نجات غریق ماهریه

میگفت یه زمانی بندر لنگه کار میکردم

اکثر روزا بعد از کار روزانه میرفتیم با دو سه تا از دوستام لب ساحل و با توجه به اینکه شنای من خیلی خوب بود به بقیه شنا یاد می دادم و رفع اشکال میکردم

بعد از حدود 6 ماه که کار اکثر روزامون شنا کردن تو دریا شده بود تصمیم گرفتیم یه شب مهتاب که دریا ارامه بزنیم به اب و حدود 200 -300 متر از ساحل دور شیم

یه شب مهتاب تو خرداد بود که رفتیم دریا تو شب خیلی هولناکه وقتی فکرشو میکنی داری وارد دل یه موجودی میشی که از اینجا تا اونور کره زمین ادامه داره وحشت و هیجان عجیبی میگیردت 2 تا از بچه ها ترسیدن و نیومدن تو اب . ولی من و اکبر زدیم به اب اکبر بچه با دل و جراتی بود و شناش هم خوب بود یه 100 متری دور شدیم ولی ترسیدیم و برگشتیم

از اون شب شنای شبونه ما شروع شد ماهی 3-4 شب میزدیم به اب

دیگه بدنامون عادت کرده بود و از دریا نمیترسیدیم شنا توی او سکوت وارامش و صدای دریا و بوی دریا چنان لذت بخش بود که هیچ وقت یادم نمیره

حدودای اخر شهریور بود یه شب اروم مهتابی ما دیگه برامون شب دریا عادی شده بود گفتم اکبر بیا امشب زود بر نگردیم به پشت میخوابیم رو اب و میمونیم تا نصف شب اونم موافق بود رفتیم تو اب یکساعتی روی اب خوابیده بودیم و با تلاطم اب پایین بالا می رفتیم مهتاب بالا اومده بود باد از سمت خشکی میومد غرق تو افکار خودم بودم که یهو حس کردم یه چیزی بهم خورد

برگشتم پایینو نگاه کردم دیدم خدا یه ماهیه بزرگ تقریبا حدود 4-5 متر به قطر حدود 1.5 متر زیرمه زبونم بند اومده بود تمام تنم میلرزید به زحمت به خودم مسلط شدم داد زدم اکبر فرار کن برو سمت ساحل و با تمام قدرت شروع کردم رفتن به سمت ساحل اکبر هم پشت سرم میومد ماهیه دنبالم میومد و اطرافم چرخ میزد تو اون تاریکی نمیشد فهمید چیه خلاصه به ساحل رسیدیم در حالیکه قلبم داشت میایستاد اکبر هم اومد

و من هیچ وقت اون ترسو فراموش نمیکنم.

  • Like 9

×
×
  • اضافه کردن...