میلاد 24047 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 http://www.noandishaan.com/forums/showpost.php?p=103782&postcount=4 :d مثل اینکه اون جمله خیل یروت تاثیر گذاشته
*--T--* 1699 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 اااااااامن صبح ساعت 5 پاشدم میخواستم برم دانشگاه 5 صبححححححححححححححححححح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ :jawdrop::jawdrop::jawdrop:
میلاد 24047 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 5 صبححححححححححححححححححح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ :jawdrop::jawdrop::jawdrop: آره با تازه یه رب به پنج پا میشم 7 کلاس شروع میشد 1
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 آره باتازه یه رب به پنج پا میشم 7 کلاس شروع میشد بمیرم......................................... 1
میلاد 24047 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 بمیرم......................................... خدا نکنه حسین بی (داداشه حسین تی) پیش مرگت شه 1
afshin18 11175 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 آره باتازه یه رب به پنج پا میشم 7 کلاس شروع میشد من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی من بعضی موقع حرف هایی که قبلا یه نفر گفته (مخصوصا پدر و مادرم) یه دفعه می شنومشون یعنی طوری تو ذهنم میاد که دارم می شنومشون بعدش سرم درد می گیره 3
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی من بعضی موقع حرف هایی که قبلا یه نفر گفته (مخصوصا پدر و مادرم) یه دفعه می شنومشون یعنی طوری تو ذهنم میاد که دارم می شنومشون بعدش سرم درد می گیره این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ 2
pianist 31129 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 چند سال پيش با دوستام رفته بوديم باغ يکي از آشناها برگشتني چون مسيرش ناجور بود و از آژانس هم خبري نبود پياده برگشتيم!! فکرشو بکنيد هوا تاريک بود طوري که چشم چشمو نميديد تو يه جاده باريک که دو طرفش پر درخت و بود همش صداي زوزه گرگ و سگ و... ميومد راه افتاديم در حالي که حتي جلوي پاهامونو نميديدم (3نفر بوديم) و بالاخره بعد از چند ساعت رسيديم به جايي که روشن بود و ماشين رفت و آمد ميکرد شانس اورديم که خورده نشديم!!!!!!!! ولي من اصلا نترسيده بودم!! 6
میلاد 24047 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 من کلاس ساعت 11 ظهر رو بیدار نمی شم برم بعد تو ساعت 5 بیدار می شی ه خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame: این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ :ws50: 2
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame: :ws50: تو چنا هفت صبح کلاس بر می داری؟ خیلی زود شروع می شه ها............... کلاسای ما از 8 شروع می شه! 1
afshin18 11175 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 این که می گن حرف پدر مادرتو آویزه گوشت کن همینه؟ ولی اگه به حرف اونا گوش می دادم الان این وضعم نبود 1
vergil 11695 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 تو چنا هفت صبح کلاس بر می داری؟خیلی زود شروع می شه ها............... کلاسای ما از 8 شروع می شه! خیلی ترسناک بود! 2
afshin18 11175 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 خو بیشتر کلاسام 7 صبحه:shame: :ws50: من اولین کلاسم 11 که گفتم خواب میمونم
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 خیلی ترسناک بود! من داشتم همدردی می کردم داستان ترسناک نبود که تو تعریف کن!
vergil 11695 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 من داشتم همدردی می کردم داستان ترسناک نبود که تو تعریف کن! اونوقت تو میترسی که! 1
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 اونوقت تو میترسی که! از چی می ترسم؟! :banel_smiley_52: البته آز آواتارت می ترسم بد نیگا می کنه!
vergil 11695 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 از چی می ترسم؟! :banel_smiley_52: البته آز آواتارت می ترسم بد نیگا می کنه! از داستانی که تعریف کنم! میدونی تو 23 ومین نفری هستی که این حرفو زدی؟ ولی مدل چشاش همینجوریه وگرنه بد نگا نمیکنه! 1
.FatiMa 36559 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 از داستانی که تعریف کنم! میدونی تو 23 ومین نفری هستی که این حرفو زدی؟ ولی مدل چشاش همینجوریه وگرنه بد نگا نمیکنه! 23؟ :jawdrop: چه نشسته شمرده بی کار نه نمی ترسم بگو دیجهههههههه................. خوب مدل چشماش ترسناکه......ولی باحاله 1
هوتن 15061 ارسال شده در 2 شهریور، 2010 یه دوستی دارم نجات غریق ماهریه میگفت یه زمانی بندر لنگه کار میکردم اکثر روزا بعد از کار روزانه میرفتیم با دو سه تا از دوستام لب ساحل و با توجه به اینکه شنای من خیلی خوب بود به بقیه شنا یاد می دادم و رفع اشکال میکردم بعد از حدود 6 ماه که کار اکثر روزامون شنا کردن تو دریا شده بود تصمیم گرفتیم یه شب مهتاب که دریا ارامه بزنیم به اب و حدود 200 -300 متر از ساحل دور شیم یه شب مهتاب تو خرداد بود که رفتیم دریا تو شب خیلی هولناکه وقتی فکرشو میکنی داری وارد دل یه موجودی میشی که از اینجا تا اونور کره زمین ادامه داره وحشت و هیجان عجیبی میگیردت 2 تا از بچه ها ترسیدن و نیومدن تو اب . ولی من و اکبر زدیم به اب اکبر بچه با دل و جراتی بود و شناش هم خوب بود یه 100 متری دور شدیم ولی ترسیدیم و برگشتیم از اون شب شنای شبونه ما شروع شد ماهی 3-4 شب میزدیم به اب دیگه بدنامون عادت کرده بود و از دریا نمیترسیدیم شنا توی او سکوت وارامش و صدای دریا و بوی دریا چنان لذت بخش بود که هیچ وقت یادم نمیره حدودای اخر شهریور بود یه شب اروم مهتابی ما دیگه برامون شب دریا عادی شده بود گفتم اکبر بیا امشب زود بر نگردیم به پشت میخوابیم رو اب و میمونیم تا نصف شب اونم موافق بود رفتیم تو اب یکساعتی روی اب خوابیده بودیم و با تلاطم اب پایین بالا می رفتیم مهتاب بالا اومده بود باد از سمت خشکی میومد غرق تو افکار خودم بودم که یهو حس کردم یه چیزی بهم خورد برگشتم پایینو نگاه کردم دیدم خدا یه ماهیه بزرگ تقریبا حدود 4-5 متر به قطر حدود 1.5 متر زیرمه زبونم بند اومده بود تمام تنم میلرزید به زحمت به خودم مسلط شدم داد زدم اکبر فرار کن برو سمت ساحل و با تمام قدرت شروع کردم رفتن به سمت ساحل اکبر هم پشت سرم میومد ماهیه دنبالم میومد و اطرافم چرخ میزد تو اون تاریکی نمیشد فهمید چیه خلاصه به ساحل رسیدیم در حالیکه قلبم داشت میایستاد اکبر هم اومد و من هیچ وقت اون ترسو فراموش نمیکنم. 9
ارسال های توصیه شده