spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ در جنگلی هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من کافي است! 15 لینک به دیدگاه
arian ariaey 1755 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ چه خوش اشتها و چی بی دست و پا 3 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ در جنگلی هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من کافي است! حکایت درس خوندن منه. میگفتم دکتر میشم. حالا به آبدارچی شدنمون هم ذوق میکنیم که اونم بهمون نمیدن. 3 لینک به دیدگاه
abie bicaran 2325 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ :banel_smiley_4: فک میکردم به شیر بیشتر شبیه باشم.... 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ حکایت درس خوندن منه. میگفتم دکتر میشم. حالا به آبدارچی شدنمون هم ذوق میکنیم که اونم بهمون نمیدن. دکتر ما منتظر پی اچ دیتم هستیم شیرینیشم زورکی ازت میگیرم 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ اعصابم حسابی به هم ریخته بود. نگاه دوباره ای به صفحه نیازمندیهای روزنامه کردم. همه خواستار کسی بودند که چند سال سابقه کار داشته باشد. عجب! همه آدمها با سابقه کار به دنیا می آیند یا فارغ التحصیل می شوند؟ سؤالی بود که هزار بار پرسیدم و جوابی پیدا نکردم. به طرف عروسک هایم رفتم و رو به آنها گفتم: چه قدر شما خوب و مهربانید عروسک های من! چه خوب که شما مثل دیگران با تحقیر به من نگاه نمی کنید. یاد نگاههای پر طعنه دختر خاله هایم افتادم. سؤال های تکراری آنها، متلک های جور واجورشان مرا عصبی تر می کرد. فکر کردم باید منتظر معجزه ای باشم تا مرا از این حال و هوا نجات دهد. یک سال از فارغ التحصیلی گذشت و هنوز نتوانستم کاری پیدا کنم، عاشق درس خواندن بودم و تمایل زیادی برای ادامه تحصیل داشتم، اما دلم نمی خواست باری برای خانواده ام باشم. تصمیم گرفتم اول کار مناسبی پیدا کنم ولی هر چه بیشتر می گشتم ناامیدتر می شدم. برای فرار از آن بی حوصلگی به طرف تلویزیون رفتم. زمان پخش برنامه کودک بود. دوران کودکی و هیاهوی آن لذت بخش است. از دیدن بچه ها و احساسات پاکشان احساس رهایی می کردم و شاید بزرگترین دلیلم برای ساخت عروسک ها با خمیر گل چینی همین بود. برنامه کودک نمایش عروسکی پت و مت را پخش می کرد. با دقت نگاه کرده و بعد شروع به ساخت پت و مت کردم. احساس لذتی که از ساخت عروسک های کارتونی و قابل باور بچه ها داشتم شگفت انگیز بود. پت و مت ساخته شد. با خودم گفتم: نه! می تونم بهتر بسازم. ولی رنگ قرمزم تمام شد. گفتم: من که بیکارم، پس باید امروز پت و مت درست و حسابی درست کنم. سراغ مغازه همیشگی رفتم. برخلاف انتظارم خلوت و فروشنده با فردی مشغول صحبت بود. مثل همیشه مؤدبانه جواب سلامم را داد و گفت: من در خدمتم. - ببخشید رنگ قرمز می خواستم. :چه شماره ای؟ - دقیقاً نمی دونم، ولی یه لحظه صبر کنید! عروسک ها را به آرامی از کیفم در آوردم و گفتم: رنگ پیراهن این عروسک ها، دقیقاً نمی دانم چه شماره ای است! دوست فروشنده جلو آمد و عروسک ها را از من گرفت و با هیجان گفت: پت و مت! گفتم: فقط مواظب باشید، تازه درست کردم، نرمه! فروشنده گفت: فکر کردم شما گل چینی درست می کنید. - نه! برای فرار از بیکاری عروسک درست می کنم. دوست فروشنده که هنوز مشغول تماشای پت و مت بود گفت: بیکاری؟ چرا بیکاری؟ من مغازه عروسک فروشی دارم، الان صد تا پت و مت می خوام. نمونه های دیگری هم اگه داشته باشی، می خوام. فروشنده هم گفت: منم می خوام، البته فقط بیست تا! متحیرانه به پت و مت نگاه کردم. باورم نمی شد آن ها معجزه لحظه های تنهایی من بودند و حالا تبدیل به معجزه زندگی من شده بودند. احتیاجی نبود ناامیدانه نیازمندیهای روزنامه فردا را ورق بزنم. فروشنده گفت: خیلی خوب بیعانه هم می دیم، خیالتان راحت باشه. دوست فروشنده گفت: فقط زود باید به من سفارش ها را برسانی، ضرر نمی کنی... 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ هیچگاه ناامید نباش!هرروز معجزه تازه ای اتفاق میافتد 5 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ در جنگلی هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من کافي است! ایکاش همه به حق خودشون قانع بودن :w74: ممنون:flowerysmile: 3 لینک به دیدگاه
am in 25041 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ کاش همه میتونستن هدف درست رو انتخاب کنن!!!!!! 2 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ هیچگاه ناامید نباش!هرروز معجزه تازه ای اتفاق میافتد اگه خدا بذاره لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده