Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ پاييز که بيايد بهاري ترين روزهاي من ، در جشن زردي ها آغاز مي شود پاييز که بيايد چشمان من با نگاهي از تو غسل عشق داده مي شود پاييز که بيايد من از سر ِ نو عاشق صداي پاي مسافري از دور مي شوم پاييز که بيايد شادي بخش ترين لبخند ِ زمستاني را با گوش دل در اعماق وجودم خفظ مي کنم پاييز که بيايد دلم ناصبور تو را خواهد خواست پاييز که بيايد من ، در ميان خش خش ممتد برگهاي خشکيده پاييزي ، نشاني از طراوت تو خواهم خواست پاييز که بيايد عطر ِ ياد تو در ياس لندني هاي کوچه مان پيچک وار مي پيچد پاييز که بيايد من با تو و بي تو خواهم بود پاييز که بيايد من ، دوباره و از سر ِ نو ، عاشق ِ تو خواهم شد ، مي دانم ... Posted by: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ و اینک باز هم در یکی از شب های تلخ و سرد بی تو بودن و در تنهایی تشنج بار ثانیه های سکوت تنها گرمای یاد تو گرم نگاه میدارد مرا تا از یخ زدگی تنهایی برهاندم ای سبزترین ای گرم ترین ای یارترین یار ...توسط س.سکوت لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ همیشه شب را ستوده ام همیشه شب را زندگی کرده ام همیشه شب را باور کرده ام همیشه شب را عبادت کرده ام !!! و روز را .... روز را فرار کرده ام و روز را تحریف کرده ام و روز را نقض کرده ام !!! و روشنایی را در شب ، و تاریکی را در روز ؛ نهان دیده ام آری ، شب میعادگاه روشنایی است......... 1 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ ببار ، ببار اي باران ببار و بشوي از قلبم اين همه تنهايي و غربت را ببار اي تنها پاك كننده ي زمين ببار بر تنم ببار و بشوي بشوي تمام دلنگيهايم را تمام خستگي هايم را ببار كه تو تنها ميتواني پاك كني ، تمام رنجهايم را ببار ، ببار اي باران ببار ... !!!! 4 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ پاييز که بيايد بهاري ترين روزهاي من ، در جشن زردي ها آغاز مي شود پاييز که بيايد چشمان من با نگاهي از تو غسل عشق داده مي شود پاييز که بيايد من از سر ِ نو عاشق صداي پاي مسافري از دور مي شوم پاييز که بيايد شادي بخش ترين لبخند ِ زمستاني را با گوش دل در اعماق وجودم خفظ مي کنم پاييز که بيايد دلم ناصبور تو را خواهد خواست پاييز که بيايد من ، در ميان خش خش ممتد برگهاي خشکيده پاييزي ، نشاني از طراوت تو خواهم خواست پاييز که بيايد عطر ِ ياد تو در ياس لندني هاي کوچه مان پيچک وار مي پيچد پاييز که بيايد من با تو و بي تو خواهم بود پاييز که بيايد من ، دوباره و از سر ِ نو ، عاشق ِ تو خواهم شد ، مي دانم ... Posted by: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خیلی خیلی قشنگ بود 4 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ... ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ... شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي ! تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد! تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛ هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... ! براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!! متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم نوشته:یک صدای آشنا 6 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ بي صدا در خود ميشکنم وتو شکستم را نمي بيني . سکوت ميکنم وتو اين بلند ترين فرياد را نميشنوي . توبرايم خورشيد بودي اما رفتي وغروب را بر دشت دلم گستراندي جايي سراغ داري عاري از خاطره تيک تاک ساعت ،مرگ ثانيه ها رادر فراغت فرياد مي زند .تلخ است خيلي تلخ ،ماندن وبي تو ،جاي خالي ات را حس کردن . نوشته:یک صدای آشنا 4 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ ديشب درياي دلواپسي هايم را غزل غزل گريستم اينک آکنده از بغضي ناشکفته با دلتنگي هايم شعر مي سرايم تودرچشمان مهتابي کدامين ستاره خفته اي که حتي يک لحظه به دنياي روياهايم سرک نمي کشي؟ تودرکدامين سرزمين خانه کرده اي که فرياد بلند دردهايم رانمي شنوي ؟ اي خسته از تکرار تنها دلخوشي ام تکرارلحظه هايست که در اين سراب سوخته با خيالش زنده مانده ام... نوشته: یک صدای آشنا 6 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ سلام آرمان جان خسته نباشی واقعا متنا و شعرای قشنگی نوشتی فقط خواهش میکنم یه کم بزرگتر وبا یه رنگ بهتر بنویس آخه چشام کور شد تا خوندمشون 2 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۸۹ باز دلم هوا تو کرده به ياد روزهايي که ديگه بر نمي گرده به ياد نفس هــاي آخر تو که شب و روز منو غمناک کرده به ياد خنده هاي شيرين تو که منو محو تو کرده به ياد عـشق تــو به من که پيوند منو تو رو با هم جور ديگه کرده به ياد روزهاي خوش با تو بودن که حالا منو از زندگي سـير کرده بــه ياد بـي مهري هايي که دل من در حق تو کرده بــه ياد کارها و حـرفهايـي که مي خواسته و نکـرده .... نوشته:یک صدای آشنا 4 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۸۹ سردي ولي كنار تو با شعله ها هم نفسم شبي كويريم ولي با تو به بارون ميرسم تلخي ولي با بودنت ديوونه ميشم دم به دم شيريني زندگي رو نفس نفس حس ميكنم ساكتي اما تو چشات غوغاي نور و شبنمه ميترسم از رسيدنت آينده اي كه مبهمه با تو يه دنيا شاديم اگرچه دور و بي كسم از خشكي نگاه تو به مرز دريا ميرسم دريا خود خود تويي كه غرق طوفان توام شب غرق زيبايي ميشه وقتي نگاهت ميكنم نوشته:یک صدای آشنا 4 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۸۹ حس غريبی وجودم را در برگرفته... دلم گرفته و غوغايی برپاست ... صداییآشنا صدايم می زند... من بايد بروم ديگر نمی توانم بمانم... دلم هوای دريا و ساحلش رو كرده... می روم، از ميان كوهها و گردنه ها... هوا بايد مه آلود باشد... ولی نه! اينبار روشنی خورشيد نمايان است و آسمان صاف... به يكباره رنگ عوض مي شود... همه جا رنگ سبز زندگيست... دريای آبی دیدنی ست... هممممممممممم! چه هوایی، چه بویی،چه نفسی.... در خلاف جهت آفتاب رو به آفتاب می روم !... اینجا آشنا ست... دریا، ساحل و یک مسیربرروی شن... یک مسیر آشنا پراز خاطره... سوار بر بال خاطره می شوم... دو کبوتر سفید دست در دست هم قدم بر می دارند... چقدر زیباست حس با هم بودن... چه صمیمی،چه آشنا... دستها روی شانه می آید و چهره بر می گردد... چه زیباست دیدن روی او در ساحل... آن مسیر بارها و بارها تکرار می شود... خورشید می درخشد و می سوزاند... هوا گرم است... به خود می آیم... چه لطیف بود در این گرما حس خنک با تو بودن... چه خوب نوازش می دهد نسیم خاطرات تو... عقربه ها! بایستید می خواهم زمان را نگه دارم... می خواهم بمانم برای همیشه... نههههه!... هیچکس حرف مرا نمی شنود و نمی فهمد... مثل اینکه بازهم وقت رفتن است... باید راهی شوم... یک راه دراز و بی بازگشت... می دانم در توانم نیست ... شاید این راه، دم آخر باشد... نویسنده: خودم!!! 3 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ اون دوتا مست چشات منو خوابم ميكنه ذره ذره اون نگات داره آبم ميكنه داره ميميره دلم واسه مخمل نگات همه رنگي رو شناختم من با اون رنگ چشات مثل يك روياي خوش پا گرفتي تو شبام از يه دنياي ديگه قصه ها گفتي برام هنوز از هرم تنت داره مي سوزه تنم از تو سبزه زار شده خاك خشك بدنم دستاي عاشق تو منو از نو تازه ساخت دل نا باور من جز تو عشقي نشناخت داره ميميره دلم واسه مخمل نگات همه رنگي رو شناختم من با اون رنگ چشات همه رنگي رو شناختم من با اون رنگ چشات 2 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ باز هم دلم گرفته... در خلوت تنهایی خود... برگ برگ خاطرات تو را ورق می زنم... به چشمانت که می رسم دلم باز هم هوای تو را می کند... هوای غرق شدن در چشمانت را... همان چشمانیکه دلم اسیرش شد... چه روزهاکه بهشون خیره شدم و پلک نزدم... بارها روی کاغذ دوباره کشیدمشان... ولی نشد... هر روز بیشتر و بیشتر کشفشان کردم... آنچنان دیدم که هیچکس ندید... رنگ چشمانت همانند قهوه خواب را از سرم می پراند... چشمانت را میان هزاران چشم بازهم می یابم... تو که می دانی چرا؟!!!!... نویسنده: خودم!!! 2 لینک به دیدگاه
Arman k 168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ بازهم من... سرگردان در کوچه پس کوچه های غبارگرفته خاطرات تو اینبار یک خیابان،یک چهارراه ،یک گل فروشی... یک شاخه گل زرد... شاداب و خندان و با طراوت... چه مهربان راضی به انتظار شد... بامید احساس گرمی دستان عرق کرده تو... غافل از اینکه هوا بس ناجوانمردانه گرم است!! انتظار و انتظار و بازهم انتظار... گل، آرام آرام جان می دهد... پژمرده و تشنه در این گرما، بازهم به امید عرق دستانت سیراب می شود... به امید یک لحظه دیدار چشمان تو... به امید رویای آغوش تو... می ماند و تحمل می کند... آری تو آمدی هر چند دیر... ولی بازهم مهربان با آن لبخند بر لب آمدی... با همان ایثاری که در وجودت بود شاخه گل پژمرده را در دست گرفتی... تا از عرق دستانت سیراب شود... ولی افسوس که دیگر دیر شده بود ... گل پژمرد و مرد... گویی آرزوش در زندگی فقط رسیدن بتو بود... وبعد رسیدن چه زیبا در آغوشت آرمید... نویسنده: خودم! 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده