رفتن به مطلب

ابی ترین گل (یک لحظه حس مادری ام را از فرزندم گرفتم)


ارسال های توصیه شده

سلام به همگی

 

یک داستان

به نقل از یک مجله

امروز به عابری برخورد کردم با خضوع زیاد به او گفتم ببخشید ندیدمتان من واین غریبه با کمال ادب واحترام از همدیگر خداحافظی کردیم

 

 

بعد از ظهر همان روز در منزل مشغول پختن غذا بودم پسر کوچکم پشت سرم ایستاده بود تا برگشتم به او بر خورد کردم ( مثل صبح با ان اقا ) چیزی نمانده بود پسرم زمین بخورد ولی من با بد اخلا قی به پسرم گفتم :حودت را بکش کنار .او رفت ودل کوچکش شکست .متوجه خشونتم نبودم

 

شب در رختخواب بودم در ذهنم چیزی گذشت

 

چه طور با ان غریبه ان رفتار مودبانه را داشتی اما با عزیزانت وخانواده ات این طور رفتار کردی برو اشپز خانه را نگاه کن

 

در اشپز خانه چند شاخه گل افتاده بود انها را برداشتم .گلها را پسر م خودش با دستان کوچکش چیده بود به رنگ های صورتی ,زرد ,ابی دوباره به فکر فرو رفنم پسرم انها را برای من چیده بود احساس کردم یک ندایی یک سوال از من پرسید

 

تو اشکی که در چشمانش جمع کرد ی را دیدی ؟

 

خیلی خجالت کشیدم اشکم سرازیر شد اهسته به اتاقش رفتم وکنار تختش نشستم گفتم کوچولوی من بیدار شو بیدار شو عزیزم اینها همان گلهایی هستند که تو برایم اوردی

 

پسرم لبخندی زد وگفت :

 

انها را چیدم چون به خوشگلی تو بودند .می دانستم که از انها خوشت می اید مخصو صا از کل ابی

گفتم از رفتاری من امروز با تو داشتم بسیار متاسفم او گفت : عیبی نداره مامان من به هر حال تورا دوست دارم. گفتم من هم تو را دوست دارم گلها را هم دوست دارم مخصوصا گلهای ابی را

 

 

 

به راستی انقدر که برای احترام به دیگران وقت می گذاریم برای عزیزانمان چقدر ارزش قائلیم ؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...