Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ این به مناسبت روز مرد بود ولی بد نیست بخونیدش پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!" در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی! تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است . . . . مردی به من نشان بده تا امروز را به او تبریک بگویم 3 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر آن بام های باد بادکهای بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها آن روزها رفتند آن روزها یی کز شکاف پلکهای من آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید چشمم به روی هر چه می لغزید آنرا چو شیر تازه می نوشید گویی میان مردمکهایم خرگوش نا آرام شادی بود هر صبحدم با آفتاب پیر به دشتهای نا شناس جستجو می رفت شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت آن روزها رفتند آن روزها ی برفی خاموش کز پشت شیشه در اتاق گرم هر دم به بیرون خیره میگشتم پکیزه برف من چو کرکی نرم آرام می بارید بر نردبام کهنه چوبی بر رشته سست طناب رخت بر گیسوان کاجهای پیر و فکر می کردم به فردا آه فردا حجم سفید لیز با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور و طرح سرگردان پرواز کبوترها در جامهای رنگی شیشه فردا ... گرمای کرسی خواب آور بود من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم خطهای باطل را از مشق های کهنه خود پک می کردم چون برف می خوابید در باغچه می گشتم افسرده در پای گلدانهای خشک یاس گنجشک های مرده ام را خک میکردم آن روزها رفتند آن روزهای جذبه و حیرت آن روزهای خواب و بیداری آن روز ها هر سایه رازی داشت هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر گویی جهانی بود هر کسی ز تاریکی نمی ترسید در چشمهایم قهرمانی بود آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل آن رعشه های عطر در اجتماع سکت و محبوب نرگسهای صحرایی که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز بازار در بوهای سرگردان شناور بود در بوی تند قهوه و ماهی بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت و چرخ می زد در ته چشم عروسکها بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال و باز می آمد با بسته های هدیه با زنبیل های پر بازار بود که می ریخت که می ریخت که می ریخت آن روزها رفتند آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا می زد یک دست دیگر را و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان و عشق که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد در ظهر های گرم دود آلود ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم و به درختان قرض می دادیم و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی ناگاه محصورمان می کرد و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند از تابش خورشید پوسیدند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت و دختری که گونه هایش را با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه کنون زنی تنهاست کنون زنی تنهاست 2 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۸۹ زن عشق می کارد و کینه درو میکند!دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر! می تواند تنهایک همسر داشته باشد و تو مختاربهداشتن چهار همسرهستی! برایازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانیازدواجکنی! در محبسی به نام بکارت زندانیاست و تو! او کتک میخورد و تومحاکمه نمی شوی! او می زاید و توبرای فرزندش نامانتخاب می کنی! اودرد می کشد و تو نگرانی که کودکدخترنباشد! او بی خوابی می کشد وتو خواب حوریان بهشتی را میبینی! او مادر می شود و همه جا میپرسند نام پدر! و هر روز اومتولدمیشود؛عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر میشود ومیمیرد! و قرن هاست که اوعشق می کارد و کینه درو می کند چراکه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند! واینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال ازدرد! و این رنج است! (دکتر شریعتی) . . . . . عالی بود!!!! 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم حوایم نامیدند یعنی زندگی تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هم صدا باشم * می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند * نسل انسان زاده منست من حوا فریب خوردۀ شیطان و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده منست زاده حوا که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند * شاید گناه من باشد شاید هم از فرشته ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد مثل همه که فریبم می دهند اقرار می کنم دلی پاک معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم * با گذشت قرن ها باز هم آمدم ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند * فاطمه من بودم زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم و فاطمه زهرا هم من * گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشهایم کردند * اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز منکر نخواهند شد * من مادر نسل انسان ام من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم من درست همانند رنگین کمان رنگ هایی دارم روشن و تیره و حوا مثل توست ای آدم اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید * پس بیاموز تا سجده کنی درست همانطور که فرشتگان در بهشت بر من سجده کردند بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده من! 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ یک دهان خواهم به پهنای فلک تابگویم وصف زن را یک به یک زن مگو دریای راز مرد هاست مرجع رازو نیازو دردهاست زن چه باشد آشنایی ناشناس هرزمان پیداشود در یک لباس یک زمان گردد نکوتر از ملک پا گذارد از بلندی بر فلک می شون کان وفا، کانون مهر قلب او رخشان تر از قلب سپهر همچو گل شاداب و خوشرومی شود چشم خاموشش سخن گومی شود گر بخواهد زن، به توجان می دهد هرچه می خواهد دلت، آن می دهد وای از آن وقتی که زن پستی کند باده پستی خورد مستی کند اندر آن دم می شود دریای قهر می چکاند در گلوی مرد، زهر سخت اندر حیرتم کاین جنس زن گه فرشته باشد و گه اهرمن گر بگویم او فرشته نیست ؟ هست باملک خونش سرشته نیست؟ هست وربگوبم دیو سیرت هست؟ نیست یا وجود بی بصیرت هست؟ نیست من که حیرانم از این جنس دوپا در تحیر مانده ام واحیرتا! 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده