رفتن به مطلب

گرد آوری بهترین اشعار و ابیاتی که خوانده ام/بخش سوم/صائب تبریزی2


ارسال های توصیه شده

31
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
32
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟
33
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
34
حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
35
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
36
از بس کتاب در گرو باده کرده‌ایم
امروز خشت میکده‌ها از کتاب ماست
37
کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن است
38
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است
39
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
40
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
41
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
42
داند که روح در تن خاکی چه می‌کشد
هر ناز پروری که به غربت فتاده است
43
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
44
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
آوازه‌ای از عشق و هوس بیش نمانده است
45
امروز کرده‌اند جدا، خانه کفر و دین
زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
46
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره‌هاست
47
تا داده‌ام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
48
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
49
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده‌ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
50
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
51
غمنامهٔ حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
52
سیل از بساط خانه بدوشان چه می‌برد؟
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
53
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
54
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
55
گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
56
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
57
چون وانمی‌کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
58
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور
که رخنه‌های قفس، رخنه رهایی نیست
59
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
یاد زمانه‌ای که غم دل حساب داشت
60
ز روزگار جوانی خبر چه می‌پرسی ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
61
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
62
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
63
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
.
.
.
گردآوری:ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...