رفتن به مطلب

خاطرات دانشجویی


Mohammad Aref

ارسال های توصیه شده

یادش بخیر.

من 3 سال از زمان دانشجویی رو با بهترین دوستان دوران زندگیم تو خوابگاه سپری کردم و خب طبیعتاً پر از خاطرات ریز و درشت.

یادمه روز آخر ترم بهار بود و امتحانا تموم شده بود و فقط یه چند روز مونده بودیم همه بچه ها امتحانامون تموم بشه و با هم برگردیم خونه.

دیگه ماهایی که امتتحانمون تموم شده بود یه حس رهایی فوق العاده داشتیم و انگار از هفت دولت آزاد بودیم.

داخل حیاط خوابگاهمون جمع بودیم (خوابگاه هایی ما 12 نفره بود و هر خوابگاه حیاط خودشو داشت) با بچه ها یهو من نمیدونم از کجا این فکر به سرم زد و رفتم کپسول آتش نشانی خوابگاه رو برداشتم.:icon_pf (34):

کاملاً غافلگیرانه کل بچه ها رو گوشه حیاط گیر انداختم و شروع کردم اون پودر رو روشون خالی کردن.:ws3:

یعنی از فاصله 20 متری میشد هدف گیری کنی. بس که فشارش زیاد بود این کپسولِ.

هیچی دیگه این بنده خدا ها گیرافتاده بودن یه گوشه نه میتونستن فرار کنن نه میتونستن بیان نزدیک منو بگیرن.:ws3:

من از ته دل خنده ام گرفته بود و ول کن هم نبودم.:ws28:

هیچی دیگه روحتون شاد شه این بنده خداها عین این کارتون ها سفیدِ سفید شده بودن.:whistle:

از این کارها تا حوصله و موقعیتشو دارید بکنید بعداً حسرتشو نخورید.:icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

این خاطررو در صندلی داغم نوشتم، اما چون مربوط به خاطرات دانشگاه بود، اینجا هم قرار میدم:

 

ترم سوم کاردانی بودم،درس تمرین معماری داشتم ،روز پنج شنبه بود، استادم بعد ازظهر کلاس داشت،منم از استاد اجازه گرفتم سرکلاسش موندم که ماکتمو بهش بدم و طراحی انجام بدم.

رفتم بیرون از دانشگاه یه سری کپی بگیرم،دوتا پسر بچه خیلی اصرار کردن ازشون آدامس بخرم ،گفتم باشه،صبرکنید، یکشون حواسمو پرت کرد، صورتم خورد به تیزی قسمتی از دکه روزنامه فروشی، مثل آهن بود!! مثل همون قسمتی که پائین میاد وروزنامه هارو روش میذارن.

خلاصه صورتم اون روز داغون شد،البته جاش الان معلوم نیست، مگر دقت کنید:icon_redface:

هرکسی که من رو اون روز میدید وحشت میکرد،خون اصلا بند نمیومد ،فقط خدابهم رحم کرد اینکه داخل چشمم نرفت. اون روز فقط میگفتم خدایا شکرت که به چشمم آسیب نرسیده.

 

سمت راست صورت من (قسمت گونه) تا یه هفته بعد یه جوری بود که معلوم نبود. یکی از استادام ،درس هندسه ترسیمی ، تو اون هفته باهاش درس داشتم ، روز کلاسش اومد پیشم نشست بعد بلند گفت:راستشو بگو قضیه چیه، با کی دعوا و کتک کاری کردی . ببین زده طرف لت پارش کرده بچه ها.

دیگه کلاس یهو رفت هوا:ws28:

:icon_redface:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...
گویا همه منتظرن تا یه نفر خاطره بگه تا بعد شروع کنن به نوشتن باشه اشکال نداره من اولیت خاطره رو میگم و سعی می کنم خلاصه بگم که خسته کننده نباشه.

خاطرم +18 ساله :ws13: ترم اول دانشگاه بودیم که همون روزهای اول رفیق بی جنبه ما عاشق یه دختر شد :ws5: خلاصه شب و روز فکر دختره بود .چند تا از دوستام آمار دختره رو در اوردن و متوجه شدیم که دختر مناسبی نیست و تعداد دوست پسرهاش کمی زیاده :ws3: غیر مستقیم بهش می گفتیم که طرف به دردت نمی خوره اما عشق چشماشو کور کرده بود (فیلم فریاد زیر ابو دیدید قضیه همون طوری بود).سرتونو درد نیارم یک روز بارانی قرار شد با دختر حرف بزنه چند تا از دوستان هم پشت سرش راه افتادن که تنها نباشه خلاصه در همان روز بارانی متوجه شد که طرف آره :ws6:

تو همون بارون خیسو تلیس برگشتن خونه یکی از دوستام سریع گفت اهنگ ستار بذارین جو جو گریه و غمه خلاصه براش آهنگ گذاشتیم و رفیقمون رفت یه گوشه و گریه کرد .جاتون خالی خیلی بهش خندیدیم :ws28: آخه یه نامه و یه نقاشی مضحکی کشیده بود که واقعا خنده دار بود نقاشیش دقیقا یادمه عکس یه چشم کشیده بود (خیلی ضایع بود) .از فردای اون روز دوستم اخلاقش عوض شد .با اون دختر هم به شدت لج افتاد:ws6:

 

:ws28::ws28::a030:

لینک به دیدگاه
  • 4 سال بعد...
در در 17 آبان 1391 در 13:34، NYC گفته است :

گفتی خوابیدن!

یه ترم تابستون ساوه مهمان بودم ساعت 7 صبح یکی از این درسای اخلاق یا نمیدونم چی داشتیم. من باید دقیقاً ساعت 3.5 از خواب پا میشدم که برسم به سرویس واینا. حالا تابستون هم معمولاً دیر میخوابن دیگه. هیچی خیلی از شبا میشد که اصلاً نمیخوابیدم! همونجوری یه کله لباس میپوشیدم میزدم از خونه بیرون.

سر کلاس این استاده من کلاً خواب بودم. یعنی دقیقاً میتونستم دیگه دقیق با اختلاف شاید 3-4 دقیقه بگم چی میشد. میرفتم سرکلاس بعد 5 دیقه چشام گرم میشد بعد 10 دقیقه سرمو میذاشتم رو میز ولی بیدار، الکی هم خودمو تکون میدادم که بگم بیدارم مثلا که زمینه سازی کنم واسه خوابم. بعد 15 دقیقه هم حالا نخواب کی بخواب!

استاد آنتراک که میداد بیدار میشدم.

ینی این شده بود برنامه هر جلسه من.

کلاً هم تو کلاس 7-8 نفر بیشتر نبودیم. من میرفتم ته کلاس به اون بزرگی تابلوئه تابلو میخوابیدم. استادم هیچی نمیگفت. عجب مرد نازنینی بود.:icon_gol:

الان که یادم میاد پشیمونم از خوابیدنم سر کلاسش.

میدونید مرامش این بود که میگفت اگه کلاس من جاذبه لازم رو داشته باشه دانشجو سر کلاسم نمیخوابه، حتماً ایراد از منه.

یعنی معدود عادم حزب اللهیه باحالی بود که دیدم. خیلی کارش درست بود.

یادش بخیر.:icon_gol:

واقعاً دانشگاه کارخانه انسان سازی است.

خیلی از اساتید میفهمیدند دانشجو خوابه ولی به روش نمیاوردند

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...