Cannibal 3348 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۵ یه کاغذ خط خطی که خطهای بی هدف مدام روی نوشته ها دویده اند! بنابراین نمیشه هدفی رو برای این تاپیک متصور شد. نوشته هارو قرار میدم اینجا. خوشحال میشم اگه نظر بدید :) و اینکه متون بدون نظم خاصی (از لحاظ زمانی) قرار داده میشن. و خیلیاشونم با شکل ستاره سانسور میشن که تعداد ستاره ها برابر با تعداد حروف کلمه ی سانسوریه! به ستاره ها نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که اونا خیلی دورن و نورشون مدت زیادی میکشه تا به من برسه...شاید الان دارم به ستاره ای نگاه میکنم که قبل از خلقت زمین مرده...نمیدونم...کی میدونه؟...کی اهمیت میده؟...همه ی اون چیزی که ما بعنوان آسمان شب میشناسیم عکسای کهنه و زوال در رفته ی ستاره هاست. خودمونو با چیزایی که حتا مطمئن نیستیم وجود دارن سرگرم میکنیم...ما چه هستیم؟ معمولا عادت دارم از چیزایی که خوشم نمیاد زود بگذرم تا به اصل کاریا برسم. بنابراین چند تای اول چیزایین که حتا خودمم خیلی ازشون خوشم نمیاد! بیچاره متنایی که نویسندشونم دوسشون نداره! البته خیلیم عجیب و تازه نیست :) 2 لینک به دیدگاه
Cannibal 3348 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۵ "بر این باورم فقط باید کتابی را خواند که نیشدار و گزندهاند.اگر کتابی که میخوانیم ضربهای به سرمان نزند و بیدارمان نکند، پس چرا اصلن آن را میخوانیم؟ که مایهی خوشبختیمان باشد که تو این گونه مینویسی؟ آه، خدای من! بدون وجود کتابها ما نیز خوشبخت بودیم، آن کتابهایی هم که میخواهند مایهی مسرت ما شوند در صورت نیاز، خودمان از عهدهی نوشتن آنها بر میآمدیم. اما ما به کتابهایی نیاز داریم که چون شوربختی بر سرمان نازل شوند، آنچنان که به درد آییم، انگار کسی را از دست داده باشیم که از خود دوستتر میداشتهایم. انگار که به جنگلی تبعیدمان کرده باشند، دور از آدمها، حسی چون خودکشی. هر کتاب باید همچون تبری اقیانوس یخی درون ما را بشکند." -کا ـفـ کا 2 لینک به دیدگاه
Cannibal 3348 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۵ تو صف بودم، مثل اینکه قرار بود بفرستنم جهنم...حوصلم از این همه سر پا واسّادن سر رفته بود و گرمایی هم که از درای جهنم میزد بیرون حسابی کلافم کرده بود. عرق از همهی مجراهای بدنم جاری شده بود و همش مجبور بودم با پشت آستینم صورتمو پاک کنم و هر از چندگاهی عینکمو در بیارم تا بخارای عرقو از روش پاک کنم. این همش نبود، چشمام هم داشت از اون تم قرمز و نارنجی خسته میشد و ازشون همش اشک میومد. از طرفیم صدای عجز و نالهی بقیه تو صف و ردیف های کناری و پشتی کم کم داشت عصبیم میکرد. با خودم فکر کردم «با وجود همه ی این چیزا دیگه چه نیازی به آتیشه؟؟». بعد از چند سال نوبتم که شد یه صدایی اومد که گفت:«الف. صاد. قاف. ملقب به کنیبال، بخاطر اعمال زشت و ناشایستی که در طول حیات نکبت بار و رقت انگیزت انجام دادی، حالا باید تاپایان زمان بی زمان محکومیتت در آتش سوزان جهنم تقاص پس بدی» نمیدونم چرا اسممو مثل توی جراید گفت...مهم نیست...خب تا اون موقع فکر میکردم اینکه میگن جهنم از آتشه فقط برای تصویرسازی عذاب باشه ولی مثل اینکه حداکثر عذابشون آتیش بود!...یرگشتم ببینم کی حرف میزنه، یکم گشتم و فقط یه بلندگو دیدم. رو به بلندگو وایسادم و در حالی که .|.. بهش گفتم:«تقاص؟؟؟ برو بابا. مگه من خواستم؟ خودشون میخواستن» بعدم برگشتم و به سمت بهشت حرکت کردم. نه برای اینکه برم بهشت، برای اینکه یا میشد بری بهشت یا جهنم. یکم که از درا دور شدم یه گوشه ای نشستم و رول ماری رو از جیبم درآوردم و فروکردم تو جهنم تا روشن شه...پک اولو زدم...3کام حبس...بعد یه نیگاه به بلندگو کردم و طوری که کمترین حجم دود از ریم خارج بشه و در عین حال بلندگو بشنوه گفتم:«دیوااانه!!!» بعد سرمو انداختم و با خنده به نشانه ی تاسف تکونش دادم، در حالی که صورتم تو دود گم میشد! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده