رفتن به مطلب

خاطرات دربند، اول مرداد 95


ارسال های توصیه شده

سلااااااااام به همه[emoji4] [emoji255] [emoji255] [emoji255] [emoji255] [emoji255]

جاتون خالی واقعا

خوب طبق معمول الان تو راه خونه هستم که تاپیک میزنم[emoji16]

بحمد الهی اینبار کسی دیر نکرد[emoji1] [emoji120] [emoji255]

امروز ایمان، مهدی و محمد عارف، سمانه، آزاده و برادرش علیرضا، آرزو و من توی این برنامه شرکت کرده بودیم، خدا قوت به همه کسانی که اومدن، ممنونم از همشون[emoji255][emoji255] [emoji255] [emoji255]

مهدی و محمد و آزاده و علیرضا از مترو گلشهر اومدن، من و سمانه هم مترو کرج بهشون پیوستیم و آرزو و ایمان هم مترو تجریش به ماملحق شدند.

تا اینجا باشه تا برسم خونه، بقیه دوستان هم بیان تعریف کنن و عکسا رو بذارن و دلتون آب شه یکم[emoji16]

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یکم تعریف من

کلی راه های جالب و پر پیچ و خم دربند و طی کردیم رفتیم یه جای با صفا نشستیم چایی و ناهار خوردیم . کلی خاطره شنیدیم از آقامهدی:hapydancsmil: بعدش یکم پاک سازی کردیم مردم هم تقدیر و تشکر کردن:a030::ws3: بعدش همون راه جالب و ناهموار و پایین اومدیم خیلی خیلی زیبا و دیدنی بود :hapydancsmil: چایی نبات خوردیم یه جا تخت گذاشته بودن وسط آب :w16:

آخرش هم هویج بستنی دلت ون نخواد

همش از خوردن حرف زدم:ws52:

خلاصه سفر قشنگ و به یاد موندنی با کلی عکس :w16::ws37:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

همه خسته هستن فعلا نمیرسن به تعریف خاطره، خودم میگم، بقیه دوستان بیان کامل کنن، [emoji255] [emoji255] [emoji255]

مترو کرج که سوار شدیم، مهدی از خاطرات گهر و لرستان رفتن گفت تاااااااااااا وقتی رسیدیم صادقیه و خط عوض کردیم، خط فرهنگسرا دیگه صندلی بطور پراکنده پیدا کردیم و محمد و مهدی ی سمت، من و سما ی سمت و آزاده و علیرضا ی سمت نشسته بودن( خاستید کروکی میکشم میذارم[emoji16] )

خلاصه رفتیم تجریش رسیدیم و آرزو رو دیدیم، پله برقی ها شلوغ بود، گفتم بیاید از پله ها بریم بالا، کسی قبول نکرد، با سرعت لاک پشت از پله برقی ها بالا رفتیم و منم هی میگفتم پیر شدید دیگه، چهارتا پله هست و اینا....

ک دیدم چقد پله بوده مترو تجریش، تقریبا فک کنم نزدیک گوشته زمین مترو زده بودن[emoji16] ( درکه رفتنی یادم نبود انقدر پله داشته بود تجریش[emoji1] )

ب سطح زمین ک رسیدیم ایمان رو هم دیدیم و رفتیم سوار ون شدیم و رفتیم دربند.

یکم میرفتیم، 5 دقیقه وایمیستادیم خستگی دوستان دربیاد و ادامه بدیم.

مهدی مثلا راهنمای ما بود[emoji19] ، خدا محمد رو حفظ کنه که بود وگرنه نمیدونیم به کجا میرسیدیم[emoji52]

خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همون جایی ک پارسال دوستان رفته بودن

نشستیم و قرار شد 7 خبیث بازی کنیم

مهدی به کسانی که بازی رو بلد نبودن، خواست بازی یاد بده، چشتون روز بد نبینه، اونجا بود که قدر معلما رو فهمیدم و اینکه چقدر تعلیم کار سختی هست[emoji1]

یه بار من بردم و یه بار هم آزاده فک کنم[emoji4]

خیلی خندیدیم موقع بازی[emoji23]

بعدش پانتومیم خاستیم بازی کنیم، یادی هم از فروغ شد که چقد مهارت و ذکاوت داشت توی بازی پانتومیم( هرجا هستی موفق باشی)، محمد و ایمان و سما و آرزو ی گروه، بقیه هم یه گروه، مهدی رفت برای اجرای پانتومیم، هرچی عکاسی کرد و برگ نشون داد ما نفهمیدیم چی میگه، آفتاب مستقیم میخورد ب سرمون و مغزا ارور داده بود،

مجبور شدیم نقل مکان کنیم به سایه.

اینجا بود ک مغزا جواب داد و ما به کلمه " فتوسنتز" رسیدیم

ایمان اومد و "پارک شهید چمران" رو اجرا کرد و با کلی راهنمایی گروه ما ب جواب رسیدن،

کلمه سوم یادم نیس[emoji16]

کلمه چهارم رو هم محمد، اسطوره اجرای پانتومیم انجمن نواندیشان اجرا کرد، " جوجه اردک ایکبیری"[emoji1]

پس از آن نوبت ناهار رسید، مهدینا کتلت، ایمان کتلت و آزاده اینا هم کتلت آورده بودن، من و سما هم الویه

متاسفانه یا خوشبختانه جارو برقی نداشتیم ک همه غذاها رو بخوره، نصف غذاها موند[emoji52]

پس از ناهار، مهدی از خری که در گهر راهنمای آنان شد و فهمیدگی ایشان سخنها گفت که انشالله یه تاپیک اندر احوالات خرِ فهمیده قرار شد بزنه، از خاطرات سربازی و دبیرستان و گهر و تور کاشان که اولین تور سایت بود گفت. سه ساعتی به سخنان مهدی گوش فرا دادیم [emoji55] که مژده رسید بریم[emoji1]

موقع برگشت " رسالت آشغالمون" رو انجام دادیم [emoji4] ( قضیه نام رسالت آشغال توی تاپیک خاطرات درکه هست)

موقع برگشت رفتیم چای خوردیم، جاتون خالی[emoji4] [emoji477]

ب پایین ک رسیدیم، دیدیم غلغله هست، همه صف ماشین هستن، تصمیم گرفتیم پیاده بریم تا مترو، به یاد سجاد که برنامه قبل دربند پیاده رفته بود مترو و زودتر از همه رسیده بود.

نزدیک مترو که رسیدیم آزاده شیرینی قبولی دانشگاهش رو پیشاپیش داد به صرف هویج بستنی[emoji4] [emoji39] ( انشالله که موفق باشی آزاده جان)

بعد هم رفتیم ک سوار مترو بشیم.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

کلمه سوم یادم اومد[emoji1]

علیرضا " استیکر مینیون" رو اجرا کرد.

کلمه رو تو گوشی نوشتن و نشونش دادن، اول استیکر میمون خونده بود برا همین اشتباهی تقلب رسوند[emoji16]

ما که حدس زدیم استیکر میمون رو گفتن این نبود و اسم مینیون هم به ذهنمون نمیرسید که بالاخره ذهنها جرقه زد و گفتیم[emoji4]

  • Like 7
لینک به دیدگاه
همه خسته هستن فعلا نمیرسن به تعریف خاطره، خودم میگم، بقیه دوستان بیان کامل کنن، [emoji255] [emoji255] [emoji255]

مترو کرج که سوار شدیم، مهدی از خاطرات گهر و لرستان رفتن گفت تاااااااااااا وقتی رسیدیم صادقیه و خط عوض کردیم، خط فرهنگسرا دیگه صندلی بطور پراکنده پیدا کردیم و محمد و مهدی ی سمت، من و سما ی سمت و آزاده و علیرضا ی سمت نشسته بودن( خاستید کروکی میکشم میذارم[emoji16] )

خلاصه رفتیم تجریش رسیدیم و آرزو رو دیدیم، پله برقی ها شلوغ بود، گفتم بیاید از پله ها بریم بالا، کسی قبول نکرد، با سرعت لاک پشت از پله برقی ها بالا رفتیم و منم هی میگفتم پیر شدید دیگه، چهارتا پله هست و اینا....

ک دیدم چقد پله بوده مترو تجریش، تقریبا فک کنم نزدیک گوشته زمین مترو زده بودن[emoji16] ( درکه رفتنی یادم نبود انقدر پله داشته بود تجریش[emoji1] )

ب سطح زمین ک رسیدیم ایمان رو هم دیدیم و رفتیم سوار ون شدیم و رفتیم دربند.

یکم میرفتیم، 5 دقیقه وایمیستادیم خستگی دوستان دربیاد و ادامه بدیم.

مهدی مثلا راهنمای ما بود[emoji19] ، خدا محمد رو حفظ کنه که بود وگرنه نمیدونیم به کجا میرسیدیم[emoji52]

خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همون جایی ک پارسال دوستان رفته بودن

نشستیم و قرار شد 7 خبیث بازی کنیم

مهدی به کسانی که بازی رو بلد نبودن، خواست بازی یاد بده، چشتون روز بد نبینه، اونجا بود که قدر معلما رو فهمیدم و اینکه چقدر تعلیم کار سختی هست[emoji1]

یه بار من بردم و یه بار هم آزاده فک کنم[emoji4]

خیلی خندیدیم موقع بازی[emoji23]

بعدش پانتومیم خاستیم بازی کنیم، یادی هم از فروغ شد که چقد مهارت و ذکاوت داشت توی بازی پانتومیم( هرجا هستی موفق باشی)، محمد و ایمان و سما و آرزو ی گروه، بقیه هم یه گروه، مهدی رفت برای اجرای پانتومیم، هرچی عکاسی کرد و برگ نشون داد ما نفهمیدیم چی میگه، آفتاب مستقیم میخورد ب سرمون و مغزا ارور داده بود،

مجبور شدیم نقل مکان کنیم به سایه.

اینجا بود ک مغزا جواب داد و ما به کلمه " فتوسنتز" رسیدیم

ایمان اومد و "پارک شهید چمران" رو اجرا کرد و با کلی راهنمایی گروه ما ب جواب رسیدن،

کلمه سوم یادم نیس[emoji16]

کلمه چهارم رو هم محمد، اسطوره اجرای پانتومیم انجمن نواندیشان اجرا کرد، " جوجه اردک ایکبیری"[emoji1]

پس از آن نوبت ناهار رسید، مهدینا کتلت، ایمان کتلت و آزاده اینا هم کتلت آورده بودن، من و سما هم الویه

متاسفانه یا خوشبختانه جارو برقی نداشتیم ک همه غذاها رو بخوره، نصف غذاها موند[emoji52]

پس از ناهار، مهدی از خری که در گهر راهنمای آنان شد و فهمیدگی ایشان سخنها گفت که انشالله یه تاپیک اندر احوالات خرِ فهمیده قرار شد بزنه، از خاطرات سربازی و دبیرستان و گهر و تور کاشان که اولین تور سایت بود گفت. سه ساعتی به سخنان مهدی گوش فرا دادیم [emoji55] که مژده رسید بریم[emoji1]

موقع برگشت " رسالت آشغالمون" رو انجام دادیم [emoji4] ( قضیه نام رسالت آشغال توی تاپیک خاطرات درکه هست)

موقع برگشت رفتیم چای خوردیم، جاتون خالی[emoji4] [emoji477]

ب پایین ک رسیدیم، دیدیم غلغله هست، همه صف ماشین هستن، تصمیم گرفتیم پیاده بریم تا مترو، به یاد سجاد که برنامه قبل دربند پیاده رفته بود مترو و زودتر از همه رسیده بود.

نزدیک مترو که رسیدیم آزاده شیرینی قبولی دانشگاهش رو پیشاپیش داد به صرف هویج بستنی[emoji4] [emoji39] ( انشالله که موفق باشی آزاده جان)

بعد هم رفتیم ک سوار مترو بشیم.

:w58:

 

شیرینی قبولی دانشگاه؟؟؟:banel_smiley_4:

 

بقیه بچه ها شیرینی نمیخوارن به نظرتون؟؟:vahidrk:

 

راستی کسی جوجه نداد این دفعه؟:banel_smiley_4:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
:w58:

 

شیرینی قبولی دانشگاه؟؟؟:banel_smiley_4:

 

بقیه بچه ها شیرینی نمیخوارن به نظرتون؟؟:vahidrk:

 

راستی کسی جوجه نداد این دفعه؟:banel_smiley_4:

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد[emoji1]

برنامه های بعدی شرکت کن، شیرینی زیاد هست[emoji4]

راستی موقع پانتومیم یادت بودیم[emoji16]

کسی که جوجه میداد، اینبار نیومده بود[emoji52]

  • Like 7
لینک به دیدگاه
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد[emoji1]

برنامه های بعدی شرکت کن، شیرینی زیاد هست[emoji4]

راستی موقع پانتومیم یادت بودیم[emoji16]

کسی که جوجه میداد، اینبار نیومده بود[emoji52]

حالا نمیشه من کوه نیام فقط موقع شیرینی بگین بیام؟:ws3:

 

 

عه از بس پانتومم خفن بوود؟؟:whistle:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد[emoji1]

برنامه های بعدی شرکت کن، شیرینی زیاد هست[emoji4]

راستی موقع پانتومیم یادت بودیم[emoji16]

کسی که جوجه میداد، اینبار نیومده بود[emoji52]

 

:icon_pf (34):

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...