fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۴ چشمهاش را بست. باراول که آمده بود، پیرمردی بهش گفته بود. هر وقت میرسید دم در مسجد، میایستاد،چشمهاش را میبست، خیالش را خالی میکرد از حجرهی بازار و چکها و سوغاتیهاییکه باید بخرد. میخواست وقتی از دالان مسجد رد شد و چشمش را باز کرد، فقط خانهیخدا را ببیند نه چیز دیگچشمها را بست.ایستاد. گمان میکرد از خاطرهها، خیالها رها خواهد شد. گوشهی ذهنش قامت مهآلودیک زن بود. شبح یک زن با چادری سیاه. سرش را تکان داد. زن نرفت. نمی شناختش، اماقامتش آشنا بود. چشمهاش را باز کرد، چند قدم جلو رفت. شبح جلو آمد. سرش را تکانداد. استغفرالله گفت. نرفت. شیطان را لعنت کرد و تندتر رفت. کعبه را دید. انگار زنتوی سیاهی پردهی کعبه میآمد طرفش. شناختش. زنِ برادرِ مرحومش بود.زن آمده بود توی حجرهدنبال حاجی، نبود.رفته بود خانهاش. مانده بود تا شب که حاجی بیاید. حاجی آمدهبود. زن تردید داشت. چیزی میخواست. به گریه افتاده بود. توی هقهقش گفته بوددخترش مریض است و باید عمل شود و پول عمل ندارد. حاجی گفته بود خدا شفاش بدهد وگفته بود دختر برادرم مثل دختر خودم است. بار سفر بستهام و دستم تنگ است، زیرناودان طلا دعاش میکنم. زن دیگر چیزی نگفت، حتی هقهق نکرد.شبحملتمس زن آشکار شده بود. سرش پایین بود. حاجی دودل شد. دوید سمت ناودان. دعا کرد.گریه کرد. زنگ زده بود خانه، بهش گفته بودند حالش بهتر شده. خیالش راحت شد. اماشبح زن بود. تا ثانیههای آخر حج. صدای صلوات مردها گمشد توی بوق ماشین. دو نفر دست و پای گوسفند چموش را گرفته بودند، دیگری کارد راکشید به ته نعلبکی. حاجی یکییکی روبوسی میکرد. سهچهار نفر چمدانهای سوغات رامیبردند توی حیاط. زنی آمد جلو. گفت قبول باشه حاجی! گونههاش خراش داشت و دختریدستهاش را نگرفته بود. صدای چکش بود که میخ پارچههای خیرمقدم را میکوبید بهدیوار.حاجی 3 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۵ حاجیان زیادی رو میشناسم که اوضاع قبل و بعد سفر حجش نه تنها خوب نشده که بسیار هم رقت انگیز شدن. نمونه خواستین بگید تا بگم. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده