Sepideh.mt 17530 ارسال شده در 15 اسفند، 2015 در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟ باز میخندم که خیلی ...! گرچه میدانی که نیست شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست چشم میدوزم به چشمت، می شود آیا کمی دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو! پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست میروی و خانه لبریز از نبودت میشود باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعد تو این کار هرروز من است باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست! از شعرهای خیلی خیلی دوست داشتنی من که همه جا نوشتم و میبینمش دیوار اتاق... دفتر خاطرات...دیوار روبروم تو شرکت .......... 7
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 5 فروردین، 2016 بین تمام حرفای ریز و درشتی که میشنوی توروخدا یه درصد کوچیکی هم بذار برای دروغ بعدا بد میخوره تو ذوقتا ... عزیزم میخوای یادت بیارم دخترک؟ :) 6
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 10 فروردین، 2016 این روزها من یه چند نفری هستم یه نفرم ک کار میکنه و حرص میخوره و غر میزنه. یه نفرم کلا خسته اس. یه نفرم مسئول رفع و رجوع نفرهای دیگه اس و معمولا میخنده و حواسشون رو پرت میکنه. یه نفرم روزمرگی میکنه. یه نفرم فقط فکر میکنه. یه نفرم اصولا هیچی نمیگه. یه نفرم هم که داغه و حالیش نیس :) 6
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 21 مرداد، 2016 من باید یه نقاش میشدم که یه گلخونه هم داره اینجا چیکار میکنم 7
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 5 شهریور، 2016 در من یک تیمارستان وجود دارد یک تیمارستان با هفتاد تختخواب هفتاد تختختواب با هفتاد دیوانه و سخت ترین کار دنیا را من میکنم زمانی که از من می پرسند : خوبی ؟! و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و با متانت صادقانه ای بگویم امروز خیلی خوبم!... 6
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 23 شهریور، 2016 ﺧﺐ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ،ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ .... ﻧﯿﺎﻣﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ .. ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ، ﻧﺮﻭﺩ، ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ ﻣﺜﻞﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ، ﺍﺯ ﺩﺳﺖ... 6
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 5 مهر، 2016 امان از این نبودن تو، که هر از گاهی یادم میره نیستی ،نمیتونی باشی امان از لحظه ای که یهو یادم میفته این نبودن لعنتیت رو اون لحظه که دوست دارم دست به دامن تمام آدما بشم به پای همه بیفتم زار بزنم بگم یه لحظه توروخداااا یه لحظه بیارینش من ببینمش، من الان فکر کردم هست نمیتونم همین الان قبول کنم نیست، توروخدا واسه یه لحظه پیداش کنین واسم میدونی اون لحظه هایی که یادم میره نیستی صددرصد غرق خوشحالی و ذوقم و میخوام بیام برات تعریف کنم، تو همون لحظه نحس،آوار نبودنت میریزه سرم و......... مثه امروز، تو مترو، لحظه ای که در باز شد و از قطار اومدم بیرون، با یه لبخند رو لبم و چند ثانیه بعدش که رو صندلی ایستگاه نشسته بودم و مات و مبهوت رو بروم رو نگاه میکردم مثه همین امروز لعنتی :) 5
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 31 مهر، 2016 امروز تو مترو صحبت کردن تند و نامفهوم یه دختر توجهم رو جلب کرد، برگشتم سمتش نگاهش کردم و اولین اسمی که اومد تو ذهنم "مهرنوش-اس" بود بله من این دختر رو میشناختم، از سال اول دبیرستان. بدون ذره ای تغییر...نه قیافه نه صدا نه مدل حرف زدن ، هیچییییی فقط همون سال همکلاسیه من بود سال بعد رفت انسانی درسش خوب نبود، یه جورایی کلا مشکل داشت باید کمکش میکردی تا یه چیزایی رو بفهمه، به شدت هم استرسی بود. معلم ریاضیمون (خانوم علوی) منو گذاشته بود که به این دختر درس بدم تا فقط بتونه چند تا سوال رو حل کنه یه موردی که داشت این بچه این بود که خیلییییییییی با مقنعه اش ور میرفت، همش دستش به مقنعه اش بود و با وجود مرتب بودنش بازم یه سره داشت مرتبش میکرد، یه بار معلم فیزیکمون مقنعه اش رو برداشت از سرش بعد گفت حالا گوش بده یه بارم من مجبور شدم رو یه دستش بشینم اون یکی رو هم با دست نگه دارم و درس بدم بهش :| (من شرمندم) یه بار یادمه انقددددد در برابر فهمیدن مقاومت کرد و منم نتونستم بخاطر شرایطش بهش چیزی بگم که خودم زدم زیر گریه ، اون بیچاره هم هل کرد داشت از استرس سکته میکرد :)) امروز تمام مدت تو مترو کنار من ایستاده بود، رو پله برقی روی یه پله بودیم باهم، حتی تو یه تاکسی هم نشستیم و تمام این مدت این دختر داشت با مقنعه اش بازی میکرد و مثلا مرتبش میکرد هیچ وقت فکر نمیکردم هزار سال بعد از بین همکلاسیای اول دبیرستانم کسیو که تو مترو ببینم مهرنوش باشه :) 5
Sepideh.mt 17530 مالک ارسال شده در 3 آبان، 2016 این روز ها هم میگذره ولی هیچوقت یادم نمیره چی گذشت، تا گذشت این روزها میان تا بفهمم همون روزای معمولی بی هیجان و بی اتفاق که از خواب به زور پامیشم میرم سر کار برمیگردم به کارام میرسم و دوباره میخوابم و از خستگی بی هوش میشم چه روزای خوب و پر آرامشی هستن... 6
ارسال های توصیه شده