Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۴ مفاهیم و آثار همان طور که ظاهراً از همهی تأثیرات اولیه بر آثارش بر میآید، کمک هومنز به پیشرفت نظریهی اجتماعی بر محور نظریهی مبادله و مفاهیم مرتبط با آن استوار است. آثار اولیهی وی حاکی از گرایشی کارکردگرا و رویکردی سیستمی در بررسی رفتار انسان بودند اما در آثار بعدیاش، حملهای تمام عیار به پارسونز و نظریه پردازان دیگر میکند که برخلاف وی، اصراری بر بهره گیری از قضایای بنیادین اقتصادی و اصول روان شناختی در تبیین کنش متقابل انسان نداشتند. نظریهی مبادله نظریهی مبادله اساساً حاکی از تلاشی است به منظور انتخاب اصول رفتارگرایی، آمیختن آنها با ایدههایی دیگر و به کارگیری آنها در موضوعات مورد توجه جامعهشناسان. این نظریه ریشه در آثار جورج هومنز در دههی 1950 دارد. بخش عمدهای از نظریهی مبادلهی هومنز را میتوان واکنشی در برابر آرای پارسونز، دورکم و به طور کلی، کارکردگرایی ساختاری دانست. این نظریه را باید در کل اثبات گرایانه دانست، چرا که مبتنی بر این فرض است که رفتار بشر را میتوان با استفاده از «قواینن» طبیعی تشریح کرد. دیدگاه اصلی هومنز این است که جامعهشناسی باید به تبیین رفتار فردی و کنش متقابل انسان بپردازد. او کمتر به مقولاتی چون آگاهی یا انواع گوناگونی ساختارها و نهادهای اجتماعی بزرگ، که بیشتر جامعهشناسان در وهلهی نخست آنها را مورد توجه قرار میدادند، پرداخت. آن چه محور توجه او قرار داشت عبارت بود از شرح الگوهای تقویت و سابقهی پاداشها و هزینههایی که افراد را به سوی آن چه انجام میدهند رهنمون میکنند (Ritzer,2000). اساسی ترین فرض نظریهی مبادله این است که افراد رفتارهایی را که در قبال انجامشان، پاداش میگیرند، تکرار میکنند و از رفتارهایی که قبلاً هزینهی زیادی برای آنان در برداشته است، پرهیز میکنند. هومنز معتقد بود که نفع فردی انگیزهای عام است که اعمال همگان گرد آن میچرخد و افراد درست همچون کبوترهای اسکینر، رفتارشان را در چارچوب تقویتهای مثبت و منفی که از محیطشان میگیرند، تنظیم میکنند (Coser,1977). در مجموع، جهان اجتماعی انسانها متشکل است از افراد متعامل که به مبالهی پاداشها و تنبیهها میپردازند. آن چه که در کنش متقابل افراد توجه هومنز را به خود جلب کرد، وجود مبادله در رفتار آنان بود. از این رو، نظریهی مبادله به آن چه که ظاهراً افراد در کنش متقابلشان به دست میآورند و آن چه که در عوض به طرف مقابل میدهند، میپردازد. هومنز آشکارا معتقد بود که در هر کنش متقابلی، چیزهایی مبادله میشود. این تبادلات محدود به مقولات اقتصادی نمیشوند (پول و کالا)، چرا که پاداش دادن به رفتار مناسب اجتماعی (عمل کردن)، شکلهای دیگری چون تأیید احترام، عشق، محبت، وفاداری و دیگر نمودهای غیرمادی یا نمادین را نیز شامل میشوند. هر چه شمار افرادی که به کنش متقابل میپردازند، بیشتر شود، مبادلات آنان پیچیدهتر میشود. زمانی که افراد دریابند که استثمار میشوند، یا برخوردی ناعادلانه با آنان صورت میگیرد، رابطهشان را قطع یا گروه را ترک میکنند (Homans,1961). هومنز از مشاهداتش در محیطهای صنعتی به این نتیجه رسید که اگر کارگران احساس کنند دستمزدشان برای کاری که انجام میدهند کافی نیست، به تشکیل اتحادیهای صنفی مبادرت میورزند و در قالب جمع، به چانه زنی با کارفرما میپردازند، یا حتی دست به اعتصاب میزنند. اما، کارگران در چنین اقداماتی، به سبک و سنگین کردن سود و زیانهایی که ممکن است نصیبشان شود، میپردازند؛ کاهش درآمد، پیش آمدن کدورت و چه بسا از دست دادن شغل. انتخاب از میان این گزینهها به هیچ وجه عمل سادهای نیست و انگیزهها نیز همیشه آشکار نیستند. محاسبهی دقیق و عقلانی سود و زیانها، در شرایطی که تعداد کثیری از ارزشها برای افراد مطرح باشد، بسیار دشوار میشود. هومنز انسان را موجودی حسابگر میدانست که به محاسبهی عقلانی خوشیها و رنجهایش میپردازد و همواره سعی میکند به حداکثر سود و حداقل ضرر دست یابد. جامعهشناسان برای آن که دریابند افراد چطور رفتار خود را با چشمداشتهای معمول رفتار هماهنگ میکنند یا از آنها فاصله میگیرند، باید در پی الگوهای رفتار باشند. مسئلهای که پیش روی محققان قرار دارد، سنجش ارزشی است که افراد برای هر پاداش و هزینه قائل میشوند. خلاصه در نظریهی مبادلهی هومنز، رفتار اجتماعی عبارت است از «مبادله یا عملی محسوس یا نامحسوس، توأم با میزانی از پاداش یا هزینه، که دست کم بین دو فرد رخ میدهد» (Homans,1961:13) هومنز با طرح پنج قضیهی دقیق کوشید تمام رفتارهای انسان راتوضیح دهد. این قضایا بنیاد نظریهی مبادلهی او را تشکیل میدهند. قضایای مبادلهی انسانی هومنز به شدت در برابر طرح مفاهیمی، با تعاریفی غیر عملی، برای توضیح رفتار انسان موضع گیری کرده است (Homans,1967). نمونههای تعاریف غیرعملی شامل تعاریف برخی از مفاهیم به اصطلاح کلیدی در جامعهشناسی و انسان شناسی میشوند، مفاهیمی که نظریهپردازان آنها را مایهی مباهات علوم خود به حساب میآورند. مفاهیمی چون «نقش» و «فرهنگ» از جملهی این مفاهیماند، چرا که معرف متغیرهایی نیستند که در قضایای آزمون پذیر در علوم اجتماعی یافت میشوند. البته، مفاهیمی را که «تعاریف عملی» دارند میتوان به مثابه مفاهیمی که در جهان واقع از آنها استفاده میشود، در نظر گرفت. هومنز از مفهوم «تکرار»، به مثابه نمونهای از مفاهیم دارای تعریف عملی، در قضیهی ارزشی خود چنین استفاده کرد: هر چه نتیجهی یک کنش برای فرد ارزشمندتر باشد، بیشتر آن را تکرار میکند. برای تبیین یک یافته، اعم از یک تعمیم یا یک قضیه دربارهی یک رویداد، طی فرایندی نشان داده میشود که آن یافته نتیجه و استنتاج منطقی از یک یا چند قضیهی کلی در شرایطی خاص است. از نظر هومنز، محتوای قضایا و تبیینهای علوم اجتماعی طبیعتاً ماهیتی متفاوت از سایر علوم دارند، چرا که موضوعات مورد بررسی آنها متفاوتاند، اما مقتضیات یک قضیه و یک تبیین یکساناند. در هر حال، تبیین عبارت است از استنتاج قیاسی قضایای تجربی از قضایای کلیتر. بنابراین در مورد تبیین، مسائل علوم اجتماعی دارای دو وجهاند: قضایای کلی کداماند و آیا میتوان قضایای تجربی را به طور موثقی از آنان استنتاج کرد؟ هومنز در شکلهای بنیادین رفتار اجتماعی، موضوع مورد بررسی را اَشکال رفتار روزمره، عام و بنیادین تعریف میکند که همهی افراد به آنها مبادرت میورزند. او با این حال، برای ارائهی فرضهای کلی و بنیادین قضایایش، ابتدا به تحلیل رفتار حیوانات پرداخت. بررسی حیوانات این امکان را به او داد تا نظریهی خود را در خصوص «شرطی شدن رفتار عامل» آزمایش کند. به تعبیر اسکینر، رفتار کبوتری که به دستگاهی نوک میزند تا دانه در اختیارش قرار گیرد، عامل است؛ دانه تقویت کننده است و زمانی که رفتار عامل تقویت میشود، کبوتر شرطی میشود. هومنز اذعان داشته است که کنترل تمام عوامل لازم برای شرطی شدن رفتار انسان دشوار است. در نتیجه، رفتار انسان را باید یک عمل نامید نه یک عامل. میزان تقویت با توجه به «قدرت» تقویت کننده تغییر میکند. به علاوه، تقویت ضریب متغیر هم مطرح است. مثلاً، قمار بازی هم به مثابه ضریب متغیر و هم در مقادیر متغیر تقویت میشود. اما، در مورد رفتارهای هیجانی باید گفت انسانها استعداد بسیاری برای واکنشهای هیجانی و قابلیت فوق العاده زیادی برای ابراز آن واکنشها دارند. رفتار هیجانی را با تقویت کنندههای بسیاری میتوان تشدید کرد. به علت وجود مؤلفههای هیجانی در رفتار انسان، احساسات میتواند در تعیین ارزشها و انتخاب اعمال دخیل باشد. این نکته ما را به بحث در مورد قضایای هومنز رهنمون میسازد. هومنز این قضایا را به دو علت روان شناختی میدانست. نخست آن که، این قضایا از جانب افرادی مطرح و به طور تجربی آزموده میشوند که خود را روان شناس میدانند. دوم این که، این قضایا دربارهی رفتارهای فردیاند، نه دربارهی گروهها یا جوامع. اگر چه اعضای یک گروه ممکن است نوع خاصی از پاداش را ارزشمند بدانند و اعضای گروهی دیگر نوع متفاوتی از پاداش را. از آن جا که کسب پاداشهای متفاوت مستلزم کنشهای متفاوت است، در هر دو مورد این قضیه صادق است که «هر چه پاداش ارزشمندتر باشد، احتمال تکرار کنش را برای دریافت آن پاداش بیشتر میکند». حتی اگر افراد به لحاظ ژنتیکی و بیولوژیکی متفاوت باشند، باز هم اقدام به کنشی میکنند که احتمال گرفتن پاداش در آن بیشتر است (Homans, 1967). هومنز معتقد بود که همهی رفتارهای انسان را میتوان به کمک پنج قضیهی عام تشریح کرد. او نوشته است: این قضایای عام چهار طبقه از متغیرها را با یکدیگر مرتبط میکنند که عبارتاند از: تعداد دفعاتی که شخص یک کنش (یا به تعبیر اسکینر یک عامل) را تکرار میکند؛ تعداد دفعاتی که یک کنش پاداش یا تنبیه به دنبال دارد، یا هیچ یک را در پی ندارد (یا به تعبیر اسکینر، تعداد دفعاتی که یک کنش تقویت مثبت یا منفی میشود)، میزان پاداش یا تنبیهی که کنش گر با آن مواجه میشود (به تعبیر من، و نه به تعبیر اسکینر، ارزش تقویت) و در نهایت، شرایط محیطی، یعنی محرکهای موجود در کنش فرد. باید توجه داشت که نیازی به این نیست که فرد به علت کنش معینی که از او سر میزند، پاداش دریافت کند. پاداش ممکن است به علل کاملاً متفاوتی اعطا شود. برای آن که پاداشی به مثابه یک تقویت کننده عمل کند کافی است تا متعاقب کنش بیاید، که این امر میتواند راه را برای رفتار خرافی بگشاید. (Homans, 1984: 334) هومنز چهار قضیه از پنج قضیهی خود را از اسکینر برگرفت و قضیهی پنجم خود، یعنی قضیهی «سرخوردگی - پرخاشگری»، را نیز از سرخوردگی و پرخاشگری دالرد اقتباس کرد. قضایای هومنز به شرح زیر هستند: 1- قضیهی موفقیت: اصل پاداش: چنانچه در گذشته، از فرد عملی سر زده باشد که متعاقب آن پاداشی دریافت کرده باشد، احتمال آن که فرد آن را تکرار کند بیشتر میشود. اگر فاصلهی زمانی بین رفتار و دریافت پاداش کمتر باشد، احتمال تکرار رفتار باز هم بالاتر میرود. به علاوه، هر چه تعداد دفعاتی که فرد از کنشی خاص پاداش دریافت میکند بیشتر باشد، احتمال تکرار همان کنش از جانب آن فرد بیشتر میشود. هومنز این قضیه را به آن سبب قضیهی موفقیت نامیده است که فرد برای کنش یا عملی خاص پاداش میگیرد. هومنز توضیح داده است که طلب پاداش، هزینههایی نیز به بار میآورد. هزینه را باید ارزشی از دست رفته دانست یعنی یک ارزش منفی. سود بر اساس کسر پاداشهای مفید از همهی هزینهها محاسبه میشود. از این رو، دانش آموزی که پس از ساعتها مطالعه (هزینه) نمرهی خوبی در یک امتحان کسب میکند (پاداش)، احتمال این که برای امتحانات بعدی خود نیز ساعتها مطالعه کند، بیشتر میشود (سود). ورزشکاری که پیش از شروع بازی با چرت زدن (هزینه) بازی بهتری ارائه میکند (پاداش)، احتمال این که پیش از بقیهی بازیهایش نیز چُرتی بزند، بیشتر میشود (سود). این ایده آشکارا تأثیر علم اقتصاد را بر نظریهی مبادلهی هومنز نشان میدهد. 2- قضیهی محرک: اصل تجربه: اگر فرد با محرکی مشابه، یا مجموعهای از محرکها، مواجه شود که شبیه به کنشی است که قبلاً برای او همراه با پاداش بوده است، احتمال این که آن کنش را تکرار کند بیشتر میشود. هر چه تعداد دفعاتی که فردی با اعمالش در دورهای از زمان، عمل فردی دیگر را پاداش میدهد، بیشتر باشد. تعداد دفعاتی که این فرد دیگر به آن عمل دست میزند، بیشتر خواهد شد. این قضیه منعکس کنندهی مفاهیم ارزش و کمیت است. کمیت را میتوان با تعداد دفعات تکرار عمل در طول زمان اندازهگیری کرد. مانند تعداد اعمال دلخواهی که از افراد در مبادله با یکدیگر سر زده است. ارزش را میتوان بر اساس «میزان تقویتی» که فرد در هر مبادله از آن برخوردار میشود، سنجید. ارزش در نظر افراد متفاوت متغیر است و معادل با پاداش است. مثلاً، والدینی که کودکان خود را از تماشای تلویزیون محروم میکنند، متوجه نتایج متفاوت میزان تقویتی میشوند که اقدام آنان در کودکان ایجاد میکند. این نتایج در کودکانی که به تماشای تلویزیون علاقهمندند، در مقایسه با کودکانی که مطالعه را ترجیج میدهند، متفاوت خواهد بود. تنبیه شدیدتر برای کودکان میتواند این باشد که آنان از تماشای برنامههای تلویزیونی مورد علاقهشان محروم شوند. مثالی دیگر، ماهی گیری که در نهری که زیر سایهی درختان قرار دارد ماهی بزرگ صید میکند، احتمال این که، به دلیل پاداشی که نصیب او شده است، در آینده هم در سایه به ماهیگیری بپردازد، بیشتر میشود. رابطهی بین محرک و کنش میتواند هم تعمیمی باشد و هم تشخیصی. فعالیتهای افراد در چارچوب مشابهتهای موجود بین یک محرک با محرکهایی که در گذشته موجب پاداش شدهاند، صورت میگیرد تا آن محرک را به اندازهی محرک اولیه ارزشمند تلقی کنند. مثلاً، نوهای را در نظر بگیرید که به مادربزرگش میگوید که عاشق موسیقی و گوش کردن به سی دی (لوح فشرده) از دستگاه پخش صوت جدیدش است. مادر بزرگ بدون اینکه بیندیشد نوهاش چه نوع موسیقی را دوست دارد، فرض میکند که چون او عاشق موسیقی است، اگر یک سی دی موسیقی به او هدیه دهد او را خوشحال خواهد کرد (تعمیم)، و یک سی دی از آهنگهای گِلن میلر میخرد، اما نوهی او از این خواننده خوشش نمیآید و سی دی جدید پِرل جم را ترجیح میداده است (تشخیص). 3- قضیهی ارزش: تشویق و تنبیه، اصل ارزش نتیجه: فردی که عملش از جانب فردی دیگر با ارزش تلقی میشود، احتمال آن که عمل خود را که موجب پاداش شده است تکرار کند، بیشتر خواهد بود. از این رو، فردی که برای معاشرت با دیگری ارزش بسیاری قائل است، احتمال آن که اقدام به رفتاری کند که دلخواه دیگری است بسیار زیاد است. هومنز به سرعت دریافت که این قضیه نیاز به اصلاح دارد، چرا که اگر یک فرد برای معاشرت با دیگری ارزش بسیاری قائل باشد و آن دیگری نیز همواره با او باشد، ممکن است در او حس اشباع ایجاد شود. پس میزان ارزش، پاداشها را تغییر میدهد. ارزش مورد نظر همواره ارزش واحد مشخصی از پاداش است، صرف نظر از نوع آن. این ارزش متغیر ممکن است شکلی مثبت داشته باشد یا منفی. پاداشها نتیجهی رفتارهای افراد هستند که ارزش مثبت دارند و تنبیهها نتیجهی رفتارهاییاند که ارزش منفی دارند. کنشی که در نتیجهی آن، فرد با خطر تنبیه شدن رو به رو نشود، خود به منزلهی پاداش برای فرد است و احتمال آنکه در آینده تکرار شود را بیشتر میکند. در نتیجه، دو نوع پاداش وجود دارد: تنبیههای ذاتی و تنبیه با امتناع از پاداش دادن. تنبیه، یا تهدید به تنبیه، به طور بالقوه میتواند از عوامل مؤثر در ایجاد انگیزه برای انجام کنش باشد. به منظور شکلگیری «قضیهی عقلانیت»، یا انتخاب عقلانی، به ترکیب سه قضیهی نخست خود میپردازد. در سه قضیهی نخست با تعیین ارزش برای کنش ما به مثابه افراد، در پی کسب نتایج دلخواه (پاداش) است. بنابر توضیحات هومنز، فرد از میان کنشهای متفاوت، موردی را انتخاب میکند که در آن زمان به نظرش با ارزش نتیجهی آن (V) ضرب در احتمال دستیابی به نتیجه (P)، برابر باشد. بنابراین، کنش (A) برابر است با حاصل ضرب p در(V (A=P.V. برای مثال، شخصی در شرایطی قرار میگیرد که مجبور به انتخاب بین دو راه میشود، اگر اولی، را انتخاب کند و در آن موفق شود، فرض کنیم، سه واحد ارزش برای او خواهد داشت، اما احتمال موفقیت خود را در آن فقط یک چهارم میداند. او ممکن است کنش دیگر را برگزیند، در حالی که ارزشی که کنش دوم میتواند برای او به همراه داشته باشد، تنها دو واحد است اما احتمال موفقیت او در آن یک دوم است. بنابریان، چون 3×1/4 کوچکتر از 2×1/2 است، بر اساس قضیهی عقلانیت میتوان پیشگویی کرد که فرد کنش دوم را برمیگزیند. اگر چه ممکن است پیچیده به نظر برسد، افراد از این نظام عقلانی هر روز استفاده میکنند. افراد در تصمیم گیری برای انتخاب بین انواع دوربینهای فیلم برداری، اتومبیل، تلویزیون و غیره و خرید آنها به محاسبهی عقلانی هزینهها و پاداشها میپردازند. 4- قضیهی محرومیت - اشباع: اصل بازده نزولی: هومنز تأثیر اشباع را چنین توضیح میدهد: «هرچه فرد اخیراً پاداش معینی را بیشتر دریافت کرده باشد، آن پاداش ارزش کم تری برایش پیدا میکند» (Homans,1961:29) به عبارت دیگر، رفتاری که فرد بابت آن دائماً پاداش میگیرد منجر به آن میشود که پاداش فوق ارزش خود را از دست بدهد، زیرا سهل الوصل تصور میشود (این ایده با تفکرات زیمل منطبق است). مثلاً، درست کردن یک آدم برفی در ماه نوامبر در غرب ایالت نیویورک مایهی سرگرمی است، اما در ماه مارس، پس از پنج ماه بارش برف این کار ارزش چندانی ندارد. در مورد جنبهی محرومیت این قضیه میتوان گفت، چنان چه فردی مدتها از دستیابی به پاداش دلخواهش بی نصیب بماند. علاقهاش را از دست میدهد، و در پی دستیابی به پاداشهایی دیگر، از منابعی دیگر برمیآید. هومنز این امر را تغییر در نوع عمل مینامد. اعمال انسان در قالبهای غیر قابل تغییر و استاندارد شدهی مبادله صورت نمیگیرند، بلکه برای دستیابی به سود و پاداش بیشتر تغییر میکنند. به علاوه هومنز به تفصیل شرح داده است که قضیهی محرومیت - اشباع چندان دقیق نیست. طبق این قضیه ارزش پاداش مورد نظر به مدتی بستگی دارد که از آخرین دفعهی دریافت پاداش گذشته است. غذا از جمله چیزهایی است که افراد به سرعت از آن سیر میشوند، اما خیلی زود مجدداً ارزش خود را به دست میآورد؛ در عوض، بیشتر مردم اشتهایی سیری ناپذیر برای پول، قدرت، ارضای جنسی و کسب منزلت دارند. 5- قضیهی پرخاشگری - تأیید: اصل عدالت توزیعی: هومنز متوجه شده بود که وقتی یک فرد برای رفتار خود پاداش مورد انتظارش را دریافت نمیکند، یا به طور غیر منتظرهای تنبیه میشود، واکنشی که از خود نشان میدهد عصبانیت یا پرخاشگری است. جالب آن که فرد پرخاشگر پرخاشگری خود را رضایت بخش میداند. به علاوه، زمانی که فرد پاداشی بیش از آن چه انتظار داشته است، دریافت میکند یا زمانی که انتظار تنبیه شدن دارد اما تنبیه نمیشود، خرسند میشود و احتمال این که رفتاری تأیید آمیز از خود نشان دهد، بیشتر خواهد شد. اصل عدالت توزیعی در همین مورد به کار میرود. غالباً افراد مختلف پاداشهای یکسانی کسب نمیکنند؛ این امر موجب سرخوردگی میشود. مثلاً، دانش آموزانی که میانگین نمرات سال تحصیلیشان یکسان است، انتظار دارند امتیاز یکسانی هم داشته باشند و کارگرانی که کار یکسانی دارند، انتظار دارند دستمزد یکسان هم داشته باشند. هومنز توضیح میدهد، کسی که احساس میکند سرش کلاه رفته است، (درک نامنصفانه بودن عدالت توزیعی)، احتمالاً رفتاری هیجانی از خود نشان میدهد که آن را عصبانیت مینامیم. کسی که زبانی ناعادلانه را تحمل میکند، حداقل میآموزد که شکایت کند. ضدیت با کارکردگرایی هومنز در سال 1967، ماهیت علوم اجتماعی (1967) را اساساً در پاسخ به پارسونز و کارکردگرایی ساختاری نوشت. از نظر او، نظریهها باید مبتنی بر قضایایی باشند و این که نظریههای پارسونز فاقد چنین قضایاییاند. به علاوه، از نظر هومنز تبیین رفتار، فقط با استفاده از قضایا میسر میشود. او از قضایای روان شناختی اسکینر بهره گرفت و معتقد بود که تمام رفتارهای بشر را میتوان با استفاده از آنها تبیین کرد. این امر موجب مخالفان و مخاطبان مورد نظر میشود. از نظر هومنز «تبیین به کمک مفاهیم»، تبیین نیست. او «نقش» و «فرهنگ» را مفاهیمی بی مصرف میدانست. مفاهیم و تعاریف آنها به ما میگویند که قرار است دربارهی رفتار صحبت کنیم، اما بدون قضایا یا بازی کردن با تعاریف غیرعملی، بعید است از عهدهی نخستین وظیفهی علم، یعنی تبیین، برآییم. چنان چه تعاریف غیرعملی افزایش یابند و به طرحهای مفهومی پیچیده و غیر عملی تبدیل شوند (مشهور به نظریهی کلان)، نظیر نظریهی پارسونز، دانشجویان اطمینان خاطر کاذبی مییابند مبنی بر این که چنین طرحهایی میتوانند هر پدیدهای را تشریح کنند. از نظر هومنز ناکامی در اظهار قضایای واقعی، به ناکامی در خلق نظریههای واقعی منجر میشود. پارسونز (و شیلز) تأکید میکردند که در کنش متقابل بین دو فرد، کنشهای هر یک از طرفین کنشهای طرف دیگر را مجاز میکند. از نظر هومنز، پارسونز (و شیلز) باید تا آن جا پیش میرفتند که بگویند هر چه پاداش (ارزش) کار یک فرد برای فرد دیگر بیشتر باشد، احتمال انجام کاری که پاداش مورد نظر فرد اول را در پی داشته باشد، بیشتر میشود. پارسونز (و شیلز) فقط در صورت افزودن این نکته میتوانستند قضیهای واقعی را بیان کرده باشند. هومنز، در برخورد با کارکردگرایان ساختاری، دورکم را در مورد سه موضوع اصلی مستقیماً مورد انتقاد قرار داده است: 1- موضوع ظهور تکاملی: از نظر هومنز تمام پدیدههای ظهوری اجتماعی را میتوان با کمک قضایای روان شناختی تبیین کرد. 2- دیدگاه دورکم دربارهی روان شناسی: روان شناسی در زمانهی دورکم در سطحی بسیار ابتدایی قرار داشت و صرفاً به شکلهای غریزی رفتار میپرداخت. 3- روش تبیین دورکم: دورکم معتقد بود یک واقعیت اجتماعی در صورتی تبیین میشود که فرد بتواند واقعیات اجتماعی به وجود آورندهی آن را پیدا کند. هومنز به رابطهی علت و معلول توجه داشت. از نظر او، تبیین ناگزیر باید روان شناختی باشد. از نظر اِکه، جهت گیری هومنز درست برخلاف انسان شناس نو - دورکمی، کلود لِوی - استروس، است (Ekeh,1974). استروس پیرو سنت جمع گرایی فرانسوی بود که دورکم یکی از مفسران اصلی آن به شمار میآید، در مقابل، هومنز پیرو سنت فردگرایی انگلستان بود. هومنز احساس میکرد با تعبیر جدیدی از نظریهی دورکمی مواجه است و لِوی - استروس را «آخرین نظریهپردازی» میدانست که با کارکردگرایی از نوع دورکمی، کاسهی صبرش را لبریز کرده بود. دورکم و استروس کنشگران را در بند واقعیات اجتماعی، به ویژه «ضمیر ناخودآگاه جمعی»، میدانستند. هومنز با این دیدگاه مخالف بود، چرا که در آن فرد جایگاه چندانی در فرایندهای اجتماعی ندارد. هومنز همچنین چهار نوع تبیینی را که کارکردگرایان ساختاری در تحلیل نهادها به کار گرفتهاند. مورد انتقاد قرار داده است، نخستین آنها ساختاری است. از نظر هومنز، گفتن این که نهادها با یکدیگر در ارتباطاند، آنها را تبیین نمیکند. دومین نوع تبیین، کارکردی است که بر اساس این عقیده، بقای جامعه مستلزم وجود نهادهاست. از نظر هومنز، شواهد کافی برای اثبات این فرض وجود ندارد و تبیین کارکردی را تبیینی ناکام در جامعهشناسی میدانست. سومین نوع تبیین را هومنز تبیین تاریخی را اساساً نوعی تبیین روان شناختی میدانست. چهارمین نوع از تبیین، از نظر هومنز، به نوعی مرتبط با تبیین تاریخی است. تمام نهادهای انسانی محصول فرایند تغییرات تاریخی تلقی میشوند. هومنز معتقد بود تغییرات نهادی را باید جامعهشناسان تبیین کنند و تعریف این تغییرات باید مبتنی بر اصول روان شناختی باشد. هومنز تبیین را به طور خلاصه، فرایندی میدانست که در آن چگونگی فهم یا استنتاج یافتههای تجربی از قضایای عام، در شرایط مشخص، نشان داده میشود. او این قضایای عام را قضایای روان شناختی، نه دربارهی جوامع و گروههای اجتماعی، که دربارهی رفتار انسانها میدانست. سیستم گروهی نظر هومنز در مورد عناصر تشکیل دهندهی سیستم گروه، کاملاً روشن است (Martindale,1981). این عناصر عبارتاند از: عمل، کنش متقابل، احساسات و هنجارها. عمل عبارت است از آن چه افراد، در مقام اعضای گروه، انجام میدهند. کنش متقابل عبارت است از رابطهی عمل یک عضو گروه با عضوی دیگر. احساسات گروه عبارت است از مجموع احساسات درونی اعضا در مورد گروه. هنجارهای گروه عبارتاند از ضوابط رفتاری که گروه آگاهانه یا ناآگاهانه برمیگزیند. آرای هومنز دربارهی سیستم گروه ریشه در سنت فکری پارِتو دارد که بر اساس آن، گروه به مثابه «سیستم بیرونی در مقابل سیستم درونی» مطرح میشود. گروه به مثابه سیستم بیرونی، به نیازهای محیط بیرونی پاسخ میدهد. این نیازهای محیطی میتواند فیزیکی، تکنیکی و / یا اجتماعی باشد. گروه سیستمی درونی است، چرا که عناصر رفتار متقابلاً به یکدیگر وابستهاند. هومنز در گروه بشری، گروه را چنین تعریف کرده است: «شماری از افراد که برای مدتی با یکدیگر در ارتباط قرار میگیرند و تعدادشان آن قدر کم است که هر یک از اعضای آن میتوانند، بدون واسطهی افراد دیگر، یا دیگران رابطهای رو در رو برقرار کنند» (Homans,1961:1) هومنز در این کتاب به تحلیل مجموعهای از بررسیهایی که پیشتر در خصوص گروههای گوناگون صورت گرفته بود، پرداخت: خانواده، دوستان هم مدرسهای، همکاران و غیره. بنابراین، هومنز گروه را شماری از افراد میدانست که با یکدیگر در کنش متقابلاند. وقتی اعضای گروه فعالانه درگیر رابطه با یکدیگر شوند و فعالیت، کنش، احساسات و هنجارهای مشترک داشته باشند، سیستمی اجتماعی را شکل میدهند. گروه (و اجتماع) به نیازهای بیرونی پاسخ میدهد و کنش متقابل اعضایش، آن را از درون حفظ میکند. بروز تغییر، چه در عناصر بیرونی و چه در عناصر درونی گروه، تغییراتی را در سیستم گروه موجب میشود. سیستم درونی گروه از طریق کنش متقابل و احساسات متقابل اعضای گروه، که به طور منظم با یکدیگر در کنش متقابلاند، حفظ میشود. هومنز در سال 1950، برای توصیف رابطهی سیستم بیرونی و سیستم درونی گروه اصطلاح بازخورد را به کار برده است؛ اصطلاحی که از خاصیتهای مدارهای الکتریکی گرفته شد و هومنز در تحقیقاتی که در اتاق سیم پیچی انبوه صورت داد، با آن آشنا شد. از نظر هومنز، همواره یک فرایند «انباشت» وجود دارد که در آن سیستم درونی بر اثر نوسانات محیط بیرونی باید تغییر کند. تغییرات در سیستم درونی گروه همچنین میتواند از نوساناتی ناشی شود که در خود اعضای گروه پدید میآید. تغییر در نگرشها، احساسات و هنجارها میان اعضایی که در گروه تفرقه ایجاد میکنند، نیاز به اصلاح درونی سیستم فعال را ایجاب میکند. از نظر هومنز دلیل فروپاشی کامل تمدنها ناتوانی برخی گروههای کوچک در برآورده ساختن نیازهای سیستم گروه است. به تعبیر او، «تمدنها برای حفظ خود باید دست کم برخی از مشخصههای گروه را حفظ کنند...عدم موفقیت تمدنها ناشی از عدم موفقیت آنها در حل این مشکل بوده است» (Homans,1950:456). ساختار گروهی حفاظت اصولی از سیستم درونی گروه، دست کم تا حدی، بستگی به ساختار گروه دارد. تصمیم گیریهای فردی اعضای گروه، چه خودخواهانه باشد و چه در جهت تأمین منافع گروهی، از عوامل مؤثر در تأثیرگذار بودن کنشهای گروه است. کنش اعضای گروه را غالباً منزلت آنان در ساختار گروهی تعیین میکند؛ این معنی که هر عضو مسئولیتهای گوناگونی را برای حفظ سیستم اجتماعی به عهده دارد. رفتار اجتماعی در مجموع، عبارت است از مبادلهی پاداشها (و هزینهها) بین اعضا. اگر همهی اعضای گروه برابر نباشند، برابری اجتماعی بین هر دو نفر از اعضا مستلزم آن است که آنان پیش از این، در مقایسه با سایرین، احترام، و در پی آن، منزلت رسمی متمایزی یافته باشند (Homans,1961). هر چه فعالیتهای یک فرد برای سایر اعضای گروه با ارزشتر تلقی شود، به همان اندازه احترام و منزلت او را نزد آنان بالا میبرد. با بالا رفتن احترام یک عضو گروه، از میزان احترامی که دیگر اعضا میتوانند به آن دست یابند کاسته میشود. هر چه مرتبهی گروهی فرد بالاتر باشد، فعالیتهایش به همان اندازه با هنجارهای گروه انطباق بیشتری دارد (Homans,1961). با وجود این، صرف نظر از احترام و منزلت فردی اعضا در ساختار گروهی، هر یک از اعضای گروه وظایف نقشی معینی دارند. این الزامات نقشی، نه همیشه، اما عموماً برآورده میشوند و برآورده شدن آنان شانس بقای گروه (نگهداری) را افزایش میدهد. بیشتر اعضای گروه بر اساس پذیرش وظایف متقابل نیازهای گروه را برآورده میسازند (Homans,1961). اعضای گروه در تلاش برای تغییر رفتار سایر اعضا، بیشترین تعامل را متوجه کسانی میکنند که رفتارشان بیشتر نیاز به تغییر دارد، یعنی افرادی که الزامات گروه را برآورده نمیسازند. البته، چنان چه گروه نتواند بر عضو کجرو تأثیر بگذارد و موفق نشود اصلاحات تعاملی معقول مورد نظر را در وی ایجاد کند، تعامل خود را با او به شدت کاهش میدهد(Homans,1961).اعضای گروه با «تقویت کنندههای تعمیم یافته» به تأیید اجتماعی کسانی میپردازند که از نظر آنها اعمال ارزشمند انجام میدهند و به این ترتیب، بر احتمال استمرار کنش تأیید شده میافزایند. اعضای گروه عموماً خود را با چشمداشتهای گروه منطبق میسازند، چرا که از این راه است که میتوانند به پاداش دست یابند. به این ترتیب، انطباق موجب تأیید میشود و احتمال استمرار رفتارهای مورد قبول افزایش مییابد. قدرت و اقتدار هومنز فردی را که قابلیت تأثیر گذاری بر روی سایر اعضای گروه دارد، برخوردار از اقتدار میدانست (Homans,1961). فرد با کسب احترام اقتدار مییابد و با پاداشدادن به دیگران، احترام کسب میکند. پس قدرت را میتوان قابلیت فراهم آوردن پاداشهای ارزشمند دانست. تعداد صاحبان قدرت و اقتدار کم است و این امر زمینه ساز تعارضات آتی میشود. رهبرانی که در گروه به هدایت دیگران میپردازند، به ناچار هزینههایی را به اعضای گروه تحمیل میکنند. چنانچه رهبر نیز متحمل هزینه شود، این امر به پرهیز از تعارض کمک میکند. اگر توزیع پاداشها عادلانه به نظر رسد (عدالت توزیعی) افراد احساس رضایت میکنند؛ به ویژه اگر پاداش را در گسترهی زمانی معینی دریافت دارند. به نظر میرسد انسانها دست به اعمالی میزنند که آنها را برای مبادلهای عادلانه ارزشمند میدانند و برای دستیابی به این هدف (تعقیب عدالت توزیعی)، رفتارهایی احساساتی از خود بروز میدهند. منبع مقاله : دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریههای کلاسیک جامعه شناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده