Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ شیر و روباه و خر بازنویسی: مهرداد آهو ... یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل پر از درخت و بزرگ و سرسبز یک شیر پیر زندگی میکرد که بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دیگر نمی توانست شکار کند، اما برای بهبود حالش هر درمانی که میکرد مؤثر نبود. این شیر پیر یک خدمتکار داشت که روباهی بسیار فریبکار، خیلی دانا و بسیار هوشیار بود. یکی از روزها، روباه فریبکار و حیله گر به شیر پیر گفت: قربان شما برای این پیری و سستی و ضعفتان هیچ فکری نمی کنید و چاره ای نمی اندیشید. شیر پیر گفت: چرا، اتفاقاً من به دنبال درمان این ضعف و رنجوری هستم و راه درمانش را نیز پیدا کرده ام، اما بدست آوردن دارو و درمانش برایم بسیار مشکل است چون تنها داروی آن خوردن گوش و دل یک « خر » که جوان و سالم باشد است، روباه گفت: مگر من مرده ام، تا زمانی که من هستم فکر هیچ چیز را نکنید، چون من یک خر جوان و سالم را پیش شما میآورم و شما میتوانید آن را کشته و گوش و دلش را میل نمائید و باقیمانده آن را هم بنده میخورم. شیر پیر گفت: آخر تو از کجا میتوانی یک خر جوان و سالم را بیاوری، حال آنکه در این جنگل خری پیدا نمی شود. روباه گفت: در نزدیکیهای این جنگل برکه ای وجود دارد و در کنار این برکه، یک رخت شوی، هر روز برای شستن رختهای مردمان میآید. این رخت شوی خری دارد بسیار جوان و سالم که برای حمل رختها از آن استفاده میکند. من میتوانم در یکی از این روزها که خر لباسهای مردم را حمل میکند، با او حرف زده و به سادگی او را فریب دهم و خر را با خود به اینجا بیاورم و آنگاه شما میتوانید به سادگی او را از پای درآورید و داروی خود را بیابید و من هم به نان و نوایی برسم. پس شیر حرف روباه را قبول کرد. و روباه به سمت برکه به راه افتاد و چون خر را در انجا دید، به نزدیکش رفت و به او گفت: چرا اینقدر لاغر و ضعیف هستی؟ خر گفت: من هر روز بار بسیار زیادی را این سو و آن سو میبرم و این رخت شوی از من حداکثر استفاده را میکند، اما من آرزو دارم که روزی از دست او خلاصی پیدا کنم. پس روباه که وضع را بسیار مناسب دید گفت: من حاضرم تا تو را به جایی ببرم که در آنجا همه چیز فراوان است و تو در آسایش و راحتی بتوانی زندگی کنی. تو میتوانی در زیر سایه درختان زیبا و رودخانه ای زیبا و باغی سرسبز با میوه هایی شیرین و بسیار خوشمزه، امرار معاش کنی و زندگی خود را به خوبی و خوشی بگذرانی. خر گفت: اگر تو اینکار را بکنی و آن جایی را که میگویی واقعا وجود داشته باشد و تو مرا با خود به آنجا ببری از تو بسیار ممنون میشوم و این محبت تو را هیچگاه فراموش نمی کنم و آن را بدون پاسخ نخواهم گذاشت. پس روباه او را به طرف جنگل و پیش شیر برد. خر که تا آن موقع هیچ گاه شیر ندیده بود، به نزدیک شیر رفت و و شیر نیز با یک حرکت سریع به او حمله کرد و به او زخمی زد اما چون بسیار پیر و ضعیف بود، نتوانست او را از پای درآورد و در نتیجه خر فرار کرد. روباه متعجّب شد و به شیر گفت: قربان از شما بعید بود که نتوانید خری را از پای درآورید و من از این حالت شما بسیار متعجب شدم. شیر که دید امکان دارد در پیش روباه محکوم شود گفت: مواقعی پیش میآید که سلطان نمی تواند آنچه را مصلحت است برای دیگران توضیح دهد و این هم از همان مواقع بود. اما من در اینکار مصلحتی دیدم که نمی توانم آن را به تو بگویم، اما میتوانم تو را آزمایش کنم تا به هوش و درایت تو اطمینان کامل پیدا کنم و برای همین از تو میخواهم بروی و دوباره آن خر را نزد ما بیاوری پس روباه قبول کرد تا برود و دوباره خر را بیاورد. روباه به سمت برکه حرکت کرد و به خر رسید و به او گفت: ای خر عزیز، چرا فرار کردی؟ خر گفت: تو مرا کجا بردی، آنجا کجا بود که به من حمله کردند و نزدیک بود که مرا بکشند؟ روباه حیله گر گفت: او که به تو حمله کرد نیز خر بود و از شوق دیدار تو به تو حمله ور شد و نمی دانست که چطور ابراز احساسات کند و شوق خود را چگونه بروز دهد، پس به ناخودآگاه تو را زخمی کرد و تو ناراحت شدی، تو بیا تا با من به آنجا برگردیم و من قول میدهم که نگذارم او دیگر به تو آسیبی برساند. پس خر قبول کرد و هر دو به طرف جنگل حرکت کردند، روباه در راه خر را کاملاً فریب داد و زمانی که به شیر رسیدند، شیر حمله ای سریع کرد و خر را از پای درآورد، بعد از آن شیر پیر گفت: من میروم تا دست و رویی بشویم و برای خوردن گوش و دل این خر آماده شوم، و رفت تا دست و رویش را بشوید. روباه در آن حال از این فرصت استفاده کرد و گوش و دل خر را خورد. زمانی که شیر برگشت، دید که اثری از گوش و دل خر نیست. و گفت: گوش و دل خر کجاست؟ روباه گفت: مگر این خر، گوش و دلی هم داشت؟ این خر از آنچه که دید و شنید، عبرت نگرفت و نتوانست فکر کند و با عقل و اندیشه خود چاره ای پیدا کند و نتوانست از آنچه به سرش آمده پند بگیرد و اشتباهش را تکرار نکند، پس او گوش و دل نداشت چون اگر میتوانست با گوش و دل خود از این همه دلایل و مدارک، نهایت استفاده را بکند و دوباره گول مرا نخورد، با پای خود به گور خود نمی آمد. شیر از این درایت روباه خوشش آمد و گفت: آفرین بر تو و باقیمانده خر را خورد و پس از آن شیر و روباه با هم شکار میکردند و آن را با هم تقسیم میکردند سپس روباه بار دیگر خری آورد و گوش و دلش را به شیر داد تا قوت پیدا کند و راحت تر شکار کند. بعد از آن روباه حیوانات دیگر را فریب میداد و به نزدیک شیر پیر میآورد و شیر نیز آنها را از پای درمی آورد و با هم مشغول خوردن آن میشدند. منبع : مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم 2 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ موش و گربه در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند به او مراجعه میکردند و او تا جائیکه میتوانست در حل مشکلاتشان آنها را کمک و یاری میکرد. در آن جنگل و در همان حوالی یک گربه نیز زندگی میکرد که بسیار باهوش و دانا بود و برای به چنگ آوردن موش خیلی تلاش میکرد، اما هر بار بنا به دلایلی موفق به گرفتن او نمی شد و ناچار به دنبال غذای دیگری میرفت. در یکی از روزها که گربه در جنگل و در حال کمین برای شکار بود، ناغافل پایش در داخل یک تله رفت و داخل تور صیاد افتاد. او هر چه دست و پا زد نتوانست از آن دام رهایی یابد، چون تله توری بسیار سفت و محکم بود و از طنابهای محکمی درست شده بود. پس گربه در داخل تور گیرافتاده بود و هر چه کمک میخواست کسی به او کمک نمی کرد. خلاصه مدتی گذشت و از قضا موش که در آن حوالی به دنبال غذا میگشت چشمش به گربه افتاد و زمانی که او را در بند دید بسیار شادمان شد. اما چون خوب نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید که میخواهد او را بگیرد و برای شکار او خود را آماده میکرد. موش خواست به لانه اش برگردد، اما راسویی را در نزدیکی لانه اش دید که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد پس تنها راه چاره را در صلح و آشتی با گربه که در بند بود دید و دانست که باید او را از بند نجات دهد. چون از هر طرف که میرفت گرفتار میشد و فقط میتوانست به سمت گربه که در بند گرفتار بود برود و با نجات او، خود را نیز از مخمصه و گرفتاری رهایی بخشد. پس موش به طرف گربه حرکت کرد و نزدیک او شد. راسو و جغد که این حالت را دیدند از گرفتن موش صرفنظر کردند و به سراغ کار خود رفتند. چون میدانستند که موش در نهایت غذای گربه خواهد شد و برای آنها هیچ چیزی باقی نمی ماند. آنها با همین دلیل ناامید شدند و به سراغ شکار دیگری رفتند. اما موش که به نزدیک گربه رسید به او سلام کرد و گفت: ای گربه، تو میدانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید همدیگر صلح و آشتی کنیم. من تو را از بند رها میکنم و تو هم در عوض با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. گربه که وضعیت را بسیار مساعد میدید، حرفهای موش را قبول کرد و گفت: بسیار فکر خوب و سنجیده ای کرده ای، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول میدهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست و من نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس در این حالت مقداری از بندها را باز میکنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز میکنم، گربه گفت: ای دوست عزیز، میترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم. موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟ پس گربه حرفهای موش را قبول کرد تا زمانی که شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک میشود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندانهایش برید و گربه از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس گربه فرار کرد در این حالت گربه گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم و موش نیز پاسخ داد: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم و اگر تو دیروز دیدی که من به تو کمک کردم، در عوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو و جغد از تو گرفتم. آن زمان هم تو به من و هم من به تو احتیاج داشتم و کمک من برای نیازی بود که تو به من داشتی و در مورد تو نیز من همین فکر را میکنم، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم. 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ حکایت زاهد و دیو و دزد ... چنین حکایت میکنند که در زمانهای گذشته، زاهدی بود که بسیار عبادت میکرد و بیشتر عمر خود را مشغول عبادت و خواندن نماز بود. روزی از روزها این زاهد برای خریدن یک گاو از خانه بیرون رفت. و در بازار گاوی را انتخاب کرد و خرید و به سوی خانه به راه افتاد، همینطور که زاهد به سوی خانه اش در حرکت بود، دزدی او را دید و در پشت سرش حرکت کرد تا گاو را بدزدد، در همین حال دیوی که به صورت آدمیزاد درآمده بود نیز به دنبال آنها میآمد و به قصد فریب دادن و کشتن زاهد آنها را تعقیب میکرد. دزد وقتی که او را دید، ترسید و فکر کرد که او از ماجرا بو برده است و فهمیده که او میخواهد تا گاو زاهد را بدزد، پس به همین دلیل آمده تا زاهد را در مقابل دزد کمک و یاری کند. پس دزد از دیو آدم نما پرسید: تو کیستی و چرا این مرد را تعقیب میکنی، دیو گفت: من دیو هستم و خود را به صورت آدمی درآورده ام تا این زاهد را فریب داده و بکشم، و به این طریق به شیطان خدمت کرده باشم. و دیو آدم نما از دزد پرسید: تو کیستی که این مرد زاهد را تعقیب میکنی؟ دزد نیز گفت: من دزدم و قصد دارم که در یک فرصت مناسب گاو او را بدزدم، پس دیو و دزد هر کدام برای رسیدن به منظور خویش به تعقیب زاهد ادامه دادند و آنقدر دنبال او رفتند تا زاهد به خانه اش رسید و داخل شد. و گاو را به طویله برد و بست. سپس به او علف داد و برای استراحت داخل اتاق رفت و بعد از گذشت مدتی به خواب رفت. دزد و دیو که وارد خانه شده بودند، به فکر فرو رفتند، دزد فکر میکرد که اگر پیش از بردن گاو این دیو برود و بخواهد که او را بکشد، او بیدار میشود و دیگر نمی شود گاو را از او دزدید، دیو نیز فکر میکرد اگر دزد، بخواهد تا گاو را بدزدد و درها را باز کند ممکن است سر و صدا به راه بیندازد، و در این حالت زاهد بیدار شود و دیگر نمی شود او را از پای درآورد و کشتنش محال میشود، چون کشتن او در خواب به مراتب راحت تر و آسان تر است. با این فکر دیو به دزد گفت: ای دزد عزیز، صبر کن تا اول من مرد زاهد را بکشم و بعد تو گاو او را بدزد. دزد نیز در جواب دیو آدم نما گفت: ای دیو عزیز، بهتر است تا تو کمی صبر کنی تا من گاو را ببرم و بعد تو زاهد را بکشی، پس در این حال میان آنها اختلاف افتاد و کار آنها به دعوا و مرافعه کشید. در ادامه دزد فریاد زد و گفت: ای زاهد! این دیوی است که قصد کشتن تو را دارد و دیو هم گفت: از زاهد! در خانه تو دزدیست که میخواهد گاو تو را ببرد. زاهد از خواب بیدار شد و همسایگان را صدا کرد. دیو و دزد که فضا را به ضرر خودشان دیدند، پا به فرار گذاشته و به سبب اختلاف هیچ کدامشان به مقصودشان نرسیدند و زاهد نیز به سبب اختلاف میان آن دو جان سالم به به در برد و مالش نیز حفظ شد. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ مار و قورباغه ... یکی بود، یکی نبود. در برکهای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغهای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی میکرد. در زمان تخم گذاری قورباغه، و زمانی که تخم هایش به بچه تبدیل میشد، این مار به سراغ بچههای قورباغه میرفت و با کمال بیرحمی آنها را یکی پس از دیگری میخورد و با خیالی آسوده و شکمی پر به لانهاش باز میگشت. قورباغه بیچاره نیز که از این کار مار به ستوه آمده و درمانده شده بود، به درستی نمیدانست که چه عملی باید انجام دهد تا مار از این کارش دست بردارد، او برای کمک و مشورت به سراغ دوست قدیمی و وفادارش خرچنگ رفت و ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد و گفت که اکنون درمانده شدهام و به کمک و مساعدت تو نیازمند میباشم. بعد خرچنگ که در حیلهگری در بین دوستان خود نظیر نداشت، روبه قورباغه کرد و با لحنی دلسوزانه و بسیار دوستانه گفت: بهتر است از آنجایی که زندگی میکنی به جایی دیگر نقل مکان کنی، ولی قورباغه لانه خود را بسیار دوست داشت و میدانست که بهتر از آنجا، لانهای نخواهد یافت. پس قورباغه جواب منفی به دوستش داد و اولین پیشنهاد خرچنگ را رد کرد. پس از آن خرچنگ در جوابش گفت که غیر از مبارزه با مار راه دیگری نمی ماند و چون مار از قورباغه بسیار قویتر و قدرتمندتر است و از همه بدتر اینکه سمی کشنده و هلاک کننده دارد، پس مبارزه با او خیلی مشکل و تقریباً امکان ناپذیر است. خرچنگ ادامه داد: من راه دیگری به تو نشان خواهم داد که تو بتوانی آن مار ظالم را از بین ببری و از شر او خلاص شوی، حالا خوب به من گوش بده و بعد از آن کاملا به این راه عمل کن که راهی عاقلانه تر از این وجود ندارد. سپس گفت: در نزدیکیهای این برکه و در آن طرف کوه یک از سو زندگی میکند که به ماهی بسیار علاقمند است. اما کار تو این است که باید تعداد زیادی ماهی بگیری و از لانه راسو تا لانه مار، ماهیها را به فاصله های معینی به روی زمین بریزی تا راسو آنها را یکی یکی خورده و به محل لانه مار برسد و با مار درگیر شود و او را به هلاکت برساند، چرا که راسو همیشه در نبرد با مار پیروز است. قورباغه گفت: من قطعاً همین کار را انجام خواهم داد. بعد از آن قورباغه بلافاصله برای گرفتن ماهی به نزدیک برکه رفت و تعداد زیادی ماهی را با هر سختی و مشقتی که بود گرفت و در مسیر لانه راسو تا لانه مار همانطور که دوستش خرچنگ گفته بود، قرار داد. راسو تا چشمش به ماهیها افتاد به سراغ آنها رفت و آنقدر خورد تا به لانه مار رسید و با مار درگیر شد و در این درگیری راسو پیروز شد و مار را از پای درآورد و به لانه اش برگشت. چند روز گذشت و قورباغه که از شر مار خلاص شده بود برای تشکر از خرچنگ به سمت لانه او رفت و از او به خاطر کمکش سپاسگزاری نمود. اما در همان موقع که او برای تشکر به سراغ خرچنگ رفته بود، راسو که ماهیها به دهانش مزه کرده بود، فکر کرد که شاید باز هم در آن مسیر ماهیهایی باشد و با همین فکر در طول آن مسیر به راه افتاد و چون این بار و برخلاف دفعه پیش در آن مسیر چیزی برای خوردن نیافته بود، و حتی یک ماهی نیز برای نمونه گیرش نیامده بود، گرسنه و عصبانی به لانه قورباغه رسید و در همان زمان بچه های قورباغه را که تازه یکی دو روز بیشتر نبود که سر از تخم بیرون آورده بودند و در لانه بودند دید و چون که بسیار گرسنه بود همه آنها را خورد. قورباغه که در همان لحظه به خانه برمی گشت آن صحنه را با تعجب و بهت تمام نگاه کرد و برای نجات جان بقیه بچه های خود به طرف راسو حمله ور شد که راسو او را نیز بلعید و بدین ترتیب با یک حیله و مکر نسنجیده بلایی بسیار بدتر از بلای قبلی بر سرش آمد و علاوه بر بچه ها، خودش نیز جانش را از دست داد. باید بدانید، نیرنگ ناسنجیده و عملی که به فکر عاقبت آن نباشیم، موجب دردسر می شود و شخص را به چالش زیادی می اندازد و موجب گرفتاری بیشتر او می گردد. پس ما باید به عاقبت هر کاری قبل از انجام آن به خوبی فکر کنیم تمام جوانب و ابعاد آن را در نظر گرفته، سپس با دقت و حوصله نسبت به انجام آن اقدام کنیم و تا از سرانجام آن کار، اطمینان پیدا نکردهایم، دست به آن نزنیم، چون بعدها پشیمان هیچ سودی نخواهد داشت. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ بوزینه و لاک پشت ... یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل سرسبز و پر درخت، تعدادی بوزینه زندگی میکردند که پادشاه آنها، یک بوزینه پیر بود. پادشاه بوزینه ها بیشتر عمرش را به پادشاهی گذرانده و تجربیات بسیار زیادی کسب کرده بود. این بوزینه پیر، پسری جوان داشت که او را بسیار خوب تربیت کرده بود. این پسر توانسته بود با استفاده از تجربیات پدر خود، پادشاهی پخته و کارآمد و مجرّب شده و به زودی جای پدر خود را بگیرد و بعد از او پادشاهی نماید. در این زمان پادشاه پیر که دیگر نمی توانست کارآیی گذشته را داشته باشد، به جای دیگری رفته و تخت و تاج خود را به پسر جوانش واگذار کرده بود. آن بوزینه پیر برای خود لانه ای را بر روی یک درخت در دور دستها ساخته و آنجا ماندگار شده بود و به خوبی و خوشی زندگی میکرد. در همان اطراف لاک پشتی زندگی میکرد که به تدریج با بوزینه پیر دوست شد و با گذشت زمان دوستی آنها بسیار عمیقتر میشد تا آنکه کاملاً به هم وابسته شدند به طوری که لاک پشت زن و فرزندش را رها کرده و پهلوی بوزینه مانده بود و شب و روزش را با او میگذراند. وقوع این مسئله موجب نگرانی شدید زن و فرزندان لاک پشت شده بود و این مسئله موجب شد تا زن لاک پشت به فکر بیفتد و به سراغ خواهر خود رفته و از او کمک و مساعدت بخواهد. خواهر زن که بسیار مکار و حیله گر بود، برای کمک به خواهر خود به حیله ای متوسل شد و گفت: که باید کاری کنیم تا لاک پشت را به خانه خود بکشانیم و برای این کار از زن لاک پشت درخواست کرد که خود را به بیماری بزند و او نیز قبول کرد. خبر بیماری زن را به گوش لاک پشت رساندند، و لاک پشت که بعد از شنیدن این خبر، نگران و ناراحت شده بود، از اینکه در این مدت به فکر خانواده اش نبوده، بسیار متأسف گشته، از بوزینه درخواست کرد که به او اجازه بدهد تا به سراغ زنش که بیمار شده بود برود و بوزینه نیز پذیرفت و اجازه داد که برود. بعد از آن لاک پشت به خانه اش که در جزیره ای نزدیک همان جا بود رفت و دید که حال زنش بسیار بد است و سخت بیمار شده، نمی تواند حرف بزند. او از خواهرزنش که آنجا پرسید که چه شده است؟ خواهرش نیز در جواب گفت: مدتی است که او به تنهایی تمام کارها را انجام داده است و بسیار ضعیف شده، همچنین این بیماری سخت و لاعلاج که درمانش نیز بسیار سخت است به سراغش آمده است و ادامه داد که این بیماری مخصوص زنان است و علاج آنهم فقط با خوردن قلب یک بوزینه امکان پذیر میشود که تو باید آن را بیاوری تا زنت آن را بخورد و حالش کاملاً خوب شود. لاک پشت بسیار متحیر و نگران شد و انگشت به دهان مانده، به فکر فرو رفت که چگونه میتواند دوست بسیار خوبش را که مدتهای زیادی در کنار او بوده، از دست بدهد و فکر میکرد که هرگز نمیتواند قلب او را برای زنش بیاورد. اما بالاخره بعد از مدتی جنگ و جدال در درون خود، تصمیمش را گرفت. او مطمئن شد که بایستی زنش را نجات دهد. و تصمیم گرفت که به خانه بوزینه رود و او را به خانه خود دعوت کند، چون بوزینه ها نمیتوانند در جزیره زندگی کنند و چون در جزیره غذای مناسبی برای آنها وجود ندارد، خواهند مرد و حتی اگر بوزینه بخواهد فرار هم کند، در آب خفه میشود. پس لاک پشت به پیش بوزینه رفته و به او گفت: من به خانه رفتم و همسرم از من خواست که ترا به خانه خود دعوت کنم تا از تو بسیار پذیرایی کنیم، ضمن اینکه زنم نیز بسیار مشتاق است که تو را ببیند، چون من از تو برای او بسیار تعریف کردهام و او نیز بسیار اصرار دارد که از نزدیک با تو آشنا شود و از تو پذیرایی مفصلی هم کند. بوزینه در جواب گفت: پس میخواستی او را با خودت بیاوری، تا در همین جا مرا ببیند و لاک پشت هم در جوابش گفت: همانطور که میدانی، متأسفانه او بسیار بیمار و ناتوان شده است و اکنون نمیتواند بیاید، پس از من خواست تا ترا به خانه خودمان بیاورم و من نیز که به او گفته بودم بدون تو نمیتوانم زندگی کنم حتما تو را با خود میبرم و خلاصه آنقدر اصرار کرد تا بوزینه راضی شد که به خانه لاک پشت بیاید. لاک پشت گفت: تو بر پشت من سوار شود تا من تو را با خود به جزیره ببرم. پس بوزینه نیز بر پشت او سوار شد و لاک پشت هم شروع به حرکت در آب کرد و همین طور که لاک پشت به سمت خانهاش میرفت ناگهان ایستاد. بوزینه ناگهان مشکوک شد و پرسید چرا ایستادی؟ و لاک پشت گفت: هیچ چیزی نشده، به یاد همسرم که سخت بیمار است افتادم و به فکر او بودم که ناگهان ایستادم، چون فکر میکردم که نکند او را از دست بدهم. در آن حال بوزینه گفت: انشاالله که همسرت به زودی سلامتیاش را به دست میآورد و زندگی خوبی را با هم خواهید داشت و سالها را در کنار هم به خوشی و سلامتی سپری میکنید. در آن حال لاک پشت سری تکان داد و به حرکت خود ادامه داد و به سوی خانهاش در جزیره به راه افتاد. لاک پشت پس از مدتی دوباره ایستاد و بوزینه این بار بیشتر به حرکات او مشکوک شد و گفت: این ایستادنهای تو چه معنایی میدهد، دلیل آن را به من بگو و مطمئن باش که هر چه باشد، من اصلاً ناراحت نمیشوم. در آن حال لاک پشت گفت: زن من به یک بیماری لاعلاج و بسیار سخت مبتلا گشته که دوای آن فقط، قلب بوزینه است و زن من باید آن را بخورد، یعنی زندگی او در مرگ توست. پس دنیا جلوی چشمان بوزینه سیاه شد و دنیا دور سرش چرخید، در آن لحظه بوزینه با خود فکر کرد که چگونه خود را در دام انداخته است، چون نه میتواند، شنا کند و نه قادر است از جزیره برگردد و اگر هم آنجا باشد از گرسنگی خواهد مرد و اگر هم فرار کند، در دریا غرق خواهد شد. پس بوزینه به این نتیجه رسید که چارهای جز حیله و نیرنگ ندارد. او ابتدا به لاک پشت گفت: دوست عزیز من سالها پادشاه بودهام و در سرزمین ما از این نوع بیماریها که مخصوص زنان است بسیار وجود دارد، درمانش را نیز دیده ام و مطمئنم که درمانش این نیست و این درمانی که تو میگوئی جز ضرر و زیان هیچ چیزی ندارد. اما لاک پشت این سخن در مغزش جای نگرفت و گفت که تو این را فقط برای نجات جان خود میگوئی و اصلاً صحّت ندارد. ناگهان بوزینه فکری به خاطرش رسید و گفت: دوست من، ما بوزینگان وقتی به یک مهمانی میرویم قلبمان را همراه خود نمی بریم و این کارمان نیز علت دارد و دلیل آن این است که بردن قلب در مهمانی موجب میشود تا ما نتوانیم از روی فکر و عقل رفتار کنیم و اسیر احساساتمان میشویم، به همین دلیل من نیز قلبم را همراه با خود نیاوردم، اما اگر میدانستم که تو آن را برای اینکار نیاز داری حتماً قلبم را با خود میآوردم. اما تو قبلا چیزی به من نگفتی وگرنه، هیچگاه دریغ نمیکردم. در آن لحظه لاک پشت ناگهان به خود آمد و چون از هوش و فراست بهره زیادی نبرده بود، حرفهای بوزینه را باور کرده و گفت: راستی میگویی؟ پس، اگر چنین است، من الان ترا به لانهات برمیگردانم تا تو قلبت را بیاوری و بوزینه که نقشهاش را عملی میدید و به هدفش رسیده بود برای خام کردن هر چه بیشتر لاک پشت دوباره تکرار کرد: آری مرا به لانهام بازگردان تا قلبم را نیز همراه با خود بیاورم و آنگاه به خانه تو رفته، زنت را نجات دهیم. به این ترتیب لاک پشت به سمت جنگل حرکت کرد، اما وقتی به ساحل رسیدند، بوزینه پرید و به بالای درخت رفت و در آن حال لاک پشت گفت: زود باش، قلبت را بیاور تا با هم برویم، اما بوزینه که در حال کشیدن یک نفس راحت بود گفت: به همین خیال باش، تو میخواستی مرا گول بزنی، اما خودت گول خوردی، ای نادان. تا به حال دیدهای که کسی بتواند قلبش را در جایی بگذارد و همراه خود نبرد و یا کسی اصلاً میتواند قلبش را از بدنش بیرون بیاورد و زنده بماند. من میخواهم در اینجا به تو نصیحتی کنم: تو قدر دوستی من را ندانستی و وفا در دوستی را هم نمیدانی. تو دوستت را هم از دست دادی، و دوستی چون من را دیگر به این سادگیها نمیتوانی پیدا کنی، سعی کن این بار در انتخاب دوست بیشتر دقت کنی، پس هیچ وقت به سادگی فریب حرفهای دیگران را نخور و اگر خودت نمی توانی درست و دقیق فکر کنی حتماً با دیگران مشورت کن، تا پشیمان نشوی سعی کن سنجیده عمل کنی تا عاقبت کارت خوشایند شود و این را بدان که دیگر بین من و تو دوستی برقرار نخواهد بود، و دیگر حق نداری پایت را به اینجا بگذاری. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ زاغ و مار ... یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک آبادی که بسیار زیبا سرسبز و باصفا بود، کوهی بزرگ و زیبا قرار داشت که روی آن کوه درختان زیاد سر به فلک کشیدهای، وجود داشت. در بالای یک از آن درختان لانه زاغی بود و در زیر همان درخت یک مار خوش خط و خال هر وقت که فصل تخم گذاری زاغ میرسید، خودش را برای دزدی تخمها آماده میکرد و به محض اینکه زاغی تخم گذاری میکرد و لانه را برای شکار و یا غذا خوردن ترک میکرد، فورا و با استادی تمام از درخت بالا میرفت و تخم های زاغ بیچاره را با اشتهای تمام میخورد و پوستهایش را نیز همانجا رها میکرد. این مار بدجنس و بی رحم، تمام تخمهای زاغ بیچاره را میخورد و با خیالی آسوده به سوراخ خود میرفت و میخوابید. اما زاغ بیچاره و مظلوم وقتی که شکار خوردن غذایش تمام میشد و به لانه باز میگشت، میدید که به جای تخم های عزیزش، پوستهای آن باقی مانده است و متحیر و حیران میماند و بسیار غمگین میشد. پس زاغ فکری کرد و با خود گفت: باید ببینم چه کسی تخمهای مرا میخورد. پس به ناچار تا تخم گذاری بعدی باید صبر میکرد تا بداند که چه کسی اینکار را می کند. او بعد از تخم گذاری بعدی، تخم هایش را به بهانه تهیه غذا رها کرد و لانه را تنها گذاشت. مار، کار همیشگیاش را انجام داد و زاغ که به دروغ لانه را برای تهیه غذا ترک کرده بود و در روی یک درخت در نزدیکی همان محل به تماشا مشغول بود، به خاطر اینکه نمیتوانست از پس مار بربیاید، از مبارزه با او صرف نظر کرد و فقط تا میتوانست غصه خورد و اشک ریخت. زاغ در این هنگام فکری کرد و به سراغ دوستش که بسیار دانا و زیرک بود، یعنی شغال رفت تا ماجرا را تمام و کمال برای او بازگو کند. زاغ به شغال گفت که چگونه مار دلخوشی های زندگی او را از بین میبرد و بچههایش را میبلعد. در این حال شغال که بسیار ناراحت شده بود و از مار متنفر شده بود رو به دوستش زاغ کرد و گفت: خوب، دوست من آیا تو برای این مشکل بزرگ خود راه حلی داری؟ زاغ در جوابش گفت: من در این فکر هستم که روزی از این روزها، وقتی که مار خوابیده است به سراغش بروم و با نقشه ای چشمانش را از کاسه درآورم تا او دیگر نتواند حتی تخم های مرا ببیند، چه برسد به آن که بخواهد آنها را ببلعد، اما شغال به او گوشزد کرد که این کار بدور از عقل و منطق است، چون عاقلان و دانایان کاری را که آن احتمال خطر مرگ وجود داشته باشد انجام نمی دهند و اگر بدانند که در کاری احتمال خطر وجود دارد، دست از آن کار برمیدارند. شغال به زاغ گفت خوب گوش کن و ببین که من چه میگویم و اگر خواستی به آن عمل کن تا هم خود زنده بمانی و هم خطر دشمن را دفع کنی و از شر این دشمن بی رحم و خطرناک کاملاً خلاص گردی. و اگر این کار را انجام دهی، حتماً موفق خواهی شد. شغال گفت برای اینکه به مقصد خود برسی، در ابتدا باید به شهر بروی و بر بالای خانه های شهر به پرواز درآیی و به دنبال یک لباس گشاد که در آن هنگام مورد نیاز کسی باشد بگردی. بعد این لباس گشاد را برداری و طوری که همه ترا ببینند و بتوانند تو را تعقیب کنند و به دنبال تو بیابند. آن لباس را برداشته، آهسته پرواز میکنی تا اینکه به مار برسی و آن را روی سر مار اندازی. در این هنگام، آنهایی که به دنبال لباس و در پی تو آمده اند وقتی که تو لباس را رها کردی، از تعقیب تو منصرف می شوند و سراغ لباس می روند و وقتی مار را در زیر لباس دیدند، مجبور می شوند تا مار را بکشند و بتوانند لباس را بردارند و به این ترتیب تو به مقصود خود خواهی رسید. بدون آنکه به تو آسیبی رسیده باشد. زاغ که از این راه حل و پیشنهاد شغال، بسیار شادمان بود، به دوست خود، لبخندی را به جهت قبول پیشنهاد او زد و سپس به طرف آبادی پرواز کرد و دور شد، او سپس در آبادی، ساعتها مشغول گشتن و دور زدن روی خانه ها بود و چون وقت غروب شد به لانه اش برگشت و کار را برای فردا که هوا روشن خواهد بود، گذاشت. سپس فردا صبح که در آبادی، و روی خانه ها مشغول پرواز و جستجو بود و با دقت به اطراف نگاه میکرد، دید که یک زن لباسهایش را روی پشت بام گذاشته و خود مشغول حمام کردن است. پس زاغ به طرف لباسها پرواز کرد و آنها را برداشت و آهسته آهسته به سمت لانهاش پرواز کرد. زن که این صحنه را دید، فریاد زد و با فریاد زن شوهرش متوجه لباسها شد که در آسمان به پرواز درآمدند و فهمید که جریان از چه قرار است. پس زاغ را دنبال کرد و عدهای هم به دنبال او، برای بدست آوردن لباسها، به تعقیب زاغ پرداختند. پس زاغ آنقدر پرواز کرد که به بالای سر مار رسید. مار برای تهیه غذا به بیرون رفته بود و بی خبر از همه جا داشت به سمت لانهاش حرکت میکرد، که ناگاه زاغ لباس گشاد را بر روی او انداخت. در آن لحظه مار که از قضیه بی اطلاع بود، نفهمید که این لباس از کجا بر سر او افتاده است، پس زیر لباس ماند و نتوانست خود را از زیر آن آزاد کند. چون لباس بسیار گشاد و سنگین بود و تمام اندام مار را فرا گرفته بود. از طرفی شوهر آن زن که به دنبال لباس زنش آمده بود با عده ای که به دنبال او در تعقیب زاغ بودند، به آنجا رسیده و دیدند که زاغ آن لباس را انداخته است، پس از تعقیب زاغ دست برداشتند و به طرف لباس رفتند که آن را بردارند. یکی از آن افراد که همراه شوهر زن آمده بود، متوجه مار که زیر لباس بود شد و فریاد زد: مار! پس در آن حال همگی وحشت کردند. شوهر آن زن که عصبانی شده بود، چوبدستی را پیدا کرد و به سمت مار حمله ور شد و با چوبدستی چند بار محکم به سر مار کوبید. در آن لحظه مار بیچاره در دم جان داد و هلاک شد، پس آنها لباس را برداشتند و به سمت خانهشان حرکت کردند و زاغ هم خوشحال و شادمان از این حادثه به سمت لانه دوستش رفت و از او برای راه حل عاقلانهای که در اختیارش گذاشته بود بسیار تشکر کرد و به طرف لانه خود رفت تا با خیالی راحت و آسوده تخم گذاری کند و بچههایش را بزرگ کند و به آنها تجربه زندگی خود را بیاموزد. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ کلاغ هوشمند ... روایت کردهاند که در زمانهای بسیار دور در نزدیکیهای شهری بزرگ کوهی بود بسیار بلند که مرتفع که بر روی آن کوه صدها درخت تنومند و بزرگ و پرشاخ و برگ روییده بود و بر روی یکی از درختان پر شاخ و برگ و عظیم، صدها لانه کلاغ بود و کلاغها در آنجا با هم به خوشی و شادی زندگی می کردند. آنها پادشاهی داشتند که همگی از آن اطاعت کرده و هر چه می گفت میپذیرفتند. در همان نزدیکیها و روبروی این کوه که کلاغها بر روی یکی از درختهای آن لانه داشتند، کوهی دیگر بود، که در آن غارهای زیادی وجود داشت و در آن غارها، جغدهای زیادی لانه داشتند که آنها نیز پادشاهی برای خود داشتند و از او پیروی میکردند. یک شب پادشاه جغدان به آنها دستور داد تا به طرف درختی که کلاغها در آن زندگی می کنند، حمله کرده و هر چه دارند غارت کنند و تا میتوانند کلاغها را بکشند، بعد جغدها نیز چنین کردند و به کلاغها شبیخون زده و عدهای از آنها را کشتند و تعداد زیادی را مجروح ساختند. فردای آن روز پادشاه کلاغها، یارانش را جمع کرد و برایشان سخنرانی نموده و گفت: ای کلاغها دیدید که آنها با ما چه کردند و هر چه که خواستند انجام دادند، پس چون ما ضعیف بودیم، ناغافل شکست خوردیم، ولی هوشیار باشید که آنها دوباره برخواهند گشت و مانند دیشب باز هم به تاراج و قلع و قمع ما خواهند پرداخت. پس باید فکری کرد و تدبیری اندیشید. در میان کلاغها، پنج کلاغ بودند که از سایرین باهوشتر و داناتر بودند و همه به آنها اعتمادداشتند، در هر کاری با آنها مشورت می کردند و برای حل مشکلاتشان پیش آنها می رفتند. پادشاه این پنج کلاغ را پیش خود فراخواند و گفت: زودتر چاره ای بیندیشید، یکی از آنها گفت: به نظر من باید اینجا را ترک کنیم، چون اینجا دیگر برای زندگی امن نیست و هر لحظه امکان دارد که جغدها به ما حمله کنند و ما را کاملاً از بین ببرند. کلاغ دیگر گفت: به نظر من باید هر چه امکانات و قدرت و تجهیزات داریم، را به کار بگیریم و با انها مقابله کنیم. ما باید تا آخرین لحظه مقاومت کرده و بجنگیم، که در این صورت یا پیروز می شویم و یا شکست می خوریم، اما بعدها افتخار می کنیم که پایمردی و شجاعت بسیاری بخرج داده ایم تا دیگر کسی جرات حمله به ما را نداشته باشد و خیال نابودی ما را از سر برون کند. پادشاه از سومین کلاغ پرسید و او در جواب گفت: ما باید جاسوسانی را به طرف دشمن بفرستیم تا از کار آنها آگاه شویم و اگر توانستیم با آنها صلح کنیم و به آنها خراج هم بدهیم تا از هجوم و آزار آنها درامان باشیم. پادشاه از کلاغ چهارمی پرسید و او جواب گفت: به نظر من ترک کردن اینجا از پرداختن باج و خراج بسیار بهتر است چرا که ما نباید پیش دشمن از خود ضعف نشان دهیم و تسلیم محض آنها شویم و به آنها اجازه هر گونه کاری را بدهیم چون این کار از مردن بدتر است. در این لحظه پادشاه از پنجمین کلاغ پرسید که چاره کار چیست و او گفت: به نظر من باید تمامی جوانب را در نظر گرفت و کاملاً فکر کرد و با صلاح و مشورت به جایی رسید چون با فکر و اندیشه بهتر می توان از پس کارها برآمد. من فکر می کنم باید حیله و نقشه ای طرح کرد. چون عقل و اندیشه، از زور و بازو کارآیی بیشتری دارد. کلاغ پنجمین سپس از پادشاه خواست که در خلوت با او سخن بگوید و به تنهائی همه مسائل را برای پادشاه روشن نماید. پادشاه و او با هم خلوت کردند و پادشاه پرسید: بگو آنچه را که می خواستی بگویی و او گفت: ما باید منشاء اختلاف و بیزاری جغدان را نسبت به کلاغها پیدا کنیم. پادشاه پرسید: خوب منشاء آن چیست؟ و او ادامه داد: چندی قبل تعدادی از مرغان با یکدیگر، هم رای شدند که جغدی را پادشاه خود کنند و در حال نظرخواهی بودند که کلاغی را دیدند و فکر کردند که از این کلاغ هم بپرسیم چون او بر حال و احوال جغدان آگاهتر است. پس با او به مشورت نشستند و کلاغ نیز هر چه بدی و پلیدی بود به جغدان نسبت داد و گفت که جغدان بسیار بی عقل و خردند و از سیاست و کیاست بی بهره اند. آنان ظاهر و باطنشان بسیار زشت و ناپسندیده است و به درد پادشاهی نمیخورند، از قضا همین جغد که مرغان می خواستند او را به پادشاهی خودشان برسانند، پادشاه جغدان شد و قسم خورد که انتقام خود را از کلاغها بگیرد و این منشا و مبدأ اختلاف و دشمنی ما و آنها شد. پادشاه بعد از شنیدن صحبتهای کلاغ گفت: بسیار خوب، حالا درمان این درد چیست و چگونه باید آن را برطرف کرد و از آن ایمن گشت؟ کلاغ گفت: پادشاه باید دستور دهد تا مرا آنقدر کتک بزنند که در خون خود دست سپس پا بزنم و مرا از اینجا و از میان کلاغها بیرون کنند و خود و دیگر کلاغها از اینجا بروند و مرا اینجا بگذارند و در جایی دیگر منتظر من باشند. پادشاه گفت: این کار برای من بسیار مشکل است و کلاغ گفت: این تنها راه چاره است و من با میل و رغبت خودم این کار را از شما می خواهم و مطمئن باشید که از شما به هیچ عنوان نخواهم رنجید. چون این فکر خود من است، در آن حال پادشاه به ناچار پذیرفت. پس همان شب این کار را انجام دادند و همگی از آنجا رفتند، کلاغ در خون خود می غلطید، که به ناگاه لشگر جغدان از راه رسید و این صحنه را دید و پادشاه جغدان پیش او آمد و گفت: تو کیستی و دیگر همنوعانت کجا هستند و کلاغ پاسخ داد: من وزیر پادشاه کلاغان بودم و چون پادشاه کلاغان مرا شریک شما می داند، با من این کار را کرده است. پادشاه جغدان گفت: چرا؟ و کلاغ ادامه داد: آن شب که شما به ما شبیخون زدید و همه چیز ما را تاراج کردید و عده ای از ما را نیز کشتید، پادشاه ما را فراخواند و از ما راه چاره ای خواست، من گفتم که ما نمیتوانیم با جغدان مقابله کنیم و در نتیجه باید با آنها از در دوستی و صلح درآییم و فرستاده ای به سوی آنها بفرستیم که پیام صلح و آشتی ما را برای آنها ببرد. در آن لحظه کلاغها مرا متهم کردند که تو با جغدان رابطه داری و برای آنان کار می کنی و مرا جاسوس شما معرفی کردند و پادشاه فرمان داد تا مرا شکنجه دادند و به شدت کتک زدند و در خونم غلطاندند و خودشان همگی اینجا را ترک کردند و به جایی دیگر رفتند و آماده جنگ و ستیز با شما می شوند. پادشاه جغدان گفت: بسیار خوب و از وزیرانش چاره کار را خواست. یکی از وزیرانش گفت: ما باید او را بکشیم چرا که وزیر دانای پادشاه کلاغان است و نیرنگی در سر دارد و خود این نقشه را کشیده است. اما وزیر دیگر گفت: ما نباید او را بکشیم، چون او خیلی به درد ما می خورد و می تواند تمام جزئیات و امکانات کلاغها را به ما بگوید و ما را در بسیاری از موارد یاری کند. وزیر سوم گفت: ما باید او را زنده نگهداریم و به او همه امکانات مورد نیازش را بدهیم و هر چه خواست در اختیارش بگذاریم چون او زخم خورده است و می خواهد تا انتقام بگیرد، پس با ما همداستان میشود و ما را یاری میکند و ما نیز به کمک او بسیار نیازمندیم. پس وزیر اول که این حال را دید گفت: می بینم که این کلاغ شما را فریب داده است اما من به شما می گویم که از خواب غفلت بیدار شوید، چون این کلاغ اصل خود را فراموش نکرده و هر چه باشد کلاغ است و همنوعان خود را به ما ترجیح می دهد. اما پادشاه جغدان، به حرف او اعتنا نکرد و کار خودش را انجام داد و کلاغ را عزیز و محترم و گرامی داشت. پس وزیر اول گفت: اگر او را نمیکشید پس لااقل مثل یک دشمن با او رفتار کنید و نگذارید تا در میان شما نفوذ کند و از اسرار شما مطلع شود زیرا به محض آگاهی از اسرار شما آن را برای همنوعانش فاش خواهد کرد. در نتیجه ارج و منزلت کلاغ پیش پادشاه و دیگر وزیران جغدان هر روز بیشتر و بیشتر میشد و او را محرم راز خود قرار دادند تا جائی که همه امور را با او در میان میگذاشتند. کلاغ کم کم از همه اسرار آنها مطلع شد و عاقبت یک شب از آنجا فرار کرد و پیش همنوعان خود رفت و ماجرا را برای پادشاه کلاغها تعریف کرد و در ادامه گفت که حالا موقع انتقام رسیده و زمان عمل است. همه جغدان در یک کوه هستند و همگی روزها به یک غار می روند و در آن نزدیکیها هیزم خشک فراوانی وجود دارد. پادشاه باید به کلاغها دستور دهد که مقدار زیادی هیزم به در غار بیاورند و من هم از چوپانان آن منطقه که آتش روشن می کنند مقداری هیزمهای آتش زده گرفته و بر سر هیزمها می ریزم و کلاغها با بال زدن خود باعث شعله ور شدن آتش خواهند شد و اگر جغدها بخواهند از غار بیرون بیایند، همگی، خواهند سوخت و اگر هم بیرون نیایند، خفه خواهندشد. پس پادشاه حرف وزیرش را گوش داد و همان که او گفته بود فرمان داد و کلاغها هم آنرا اجرا کردند و بدین ترتیب تمامی جغدها هلاک شدند و کلاغها به خوبی و خوشی زندگانی کردند. بعد ازآن وزیر لایق هم بسیار تشویق شد و همگی او را دعا و ستایش کردند و پادشاه نیز به او هر چه مال خواست داد. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ شریک حیله گر و شریک ساده ... در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیلهگر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بی آلایش بود زندگی میکردند. این دو شریک بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف میرفتند و در تجارتهایشان هر چه سود میبردند میان خود و به تساوی قسمت میکردند و به این ترتیب روزگار را به خوشی میگذراندند. اما در این تجارتها، گاهی اوقات شریک حیله گر بر سر شریک ساده، کلاه میگذاشت که او متوجه این کار نمیشد. در روزی از روزها این دو برای تجارت به یکی از شهرها مسافرت کردند و در میان راه در نزدیکی دره ای اقامت کردند. آنان در آن درّه یک کیسه پر از طلا پیدا کردند و شریک حیلهگر به شریک ساده گفت: باید برگردیم و این کیسه طلا را پنهان کنیم تا روز مبادا از آن استفاده کنیم. او نیز حرف شریکش را قبول کرد و آنها از سفر بازگشتند و مقداری از آن طلاها را برای رفع احتیاجشان برداشتند و به پیشنهاد شریک حیلهگر بقیه را در زیر یک درخت پنهان کردند سپس آنها با هم قرار گذاشتند که گاهگاهی با هم بیایند و به قدر احتیاج از آن طلاها بردارند. و بعد از آن به خانههای خود بازگشتند. چند روزی گذشت، و شریک حیله گر به تنهایی و بدون اینکه به شریک خود چیزی بگوید به زیر آن درخت رفت و کیسه را از آنجا برداشت. چند روز دیگر هم گذشت تا اینکه شریک ساده شدیداً به پول احتیاج پیدا کرد و پیش شریک حیله گر آمد و گفت: من اکنون به پول احتیاج دارم، پس بیا تا با هم برویم و مقداری از آن طلاها را برداریم. در آن حال شریک حیله گر قبول کرد و آنها به سوی درخت حرکت کردند، پس وقتی به آنجا رسیدند و جای پنهان کردن کیسه طلا را کندند، هر چه گشتند، چیزی پیدا نکردند و شریک ساده متعجب شد. در این حال شریک حیله گر برای اینکه دست پیش را بگیرد و نقشه اش را عملی سازد بر سر شریک ساده فریاد کشید و گفت: لعنت برتو! که به من خیانت کردی و تمام طلاها را برای خود برداشتی. اکنون من تو را به نزد قاضی میبرم تا تکلیفمان را روشن کند و او را کشان کشان به پیش قاضی برد. در محضر قاضی او تمام ماجرا را همانطور که میخواست برای قاضی تعریف کرد و به دروغ مدعی شد که پولها را شریک ساده برداشته است. پس قاضی گفت: آیا برای این حرف، دلیلی هم داری؟ و اگر داری شاهدی هم باید داشته باشی، شریک حیله گر گفت: آری دلیلم این است که او بسیار به آن طلاها احتیاج داشته و بدون اطلاع من آنها را برداشته تا همه آنها مال خودش باشد و به من چیزی ندهد و طمع کرده البته من شاهد هم دارم و آن درختی که ما طلاها را زیر آن پنهان کردیم. شهادت خواهد داد که این مرد طلاها را به تنهایی برده و مرا از آنها محروم کرده است. قاضی بسیار شگفت زده شد، اما قبول کرد و قرار شد فردای آن روز همگی به زیر آن درخت بروند و بر طبق شهادت درخت قاضی حکم کند. پس در حال همگی به خانه هایشان برگشتند و شریک حیله گر نیز به نزد پدرش برگشت. مرد حیله گر که از قبل این نقشه را طراحی کرده بود به پدرش گفت: پدر! اگر مرا یاری کنی به ثروت انبوهی خواهیم رسید و من نیز از یک مخمصه بسیار سخت رهایی پیدا میکنم و اگر کمکم نکنی، پیش همه رسوا میشوم و ثروت را هم از دست خواهم داد، پدر گفت: فرزندم، من چه کمکی میتوانم به تو بکنم. هر کمکی از دستم بربیاید، بگو که انجام خواهم داد. شریک حیله گر به پدرش گفت: پدر جان فقط کافیست که در داخل یک درخت که در این نزدیکیهاست بروی و به محض اینکه من گفتم: درخت شهادت بده، تو بگویی که شریک من همان شریک ساده آمده و طلاها را برده است و نام او را ببر. پدر شریک حیله گر، ابتدا با این کار موافقت نمیکرد، اما چون با اصرار پسرش و نیرنگ بازیهای او، طمعی در دلش افتاده بود، قبول کرد که شهادت دروغ دهد. و فردای آنروز پدر مرد حیله گر به داخل درخت رفت و آماده برای شهادت دادن شد، از آنطرف قاضی و شریک حیله گر و شریک ساده و جمعی دیگر از مردم برای شنیدن گواهی عجیب درخت و صدور حکم از طرف قاضی به کنار آن درخت آمدند و قاضی از درخت پرسید: ای درخت، آن چه که دیدهای برای ما بازگو کن و شهادت بده! پدر شریک حیله گر که در درخت پنهان شده بود گفت: طلاها را آن مرد « اشاره به شریک ساده » که متهم است برده و این مرد راست میگوید که طلاها را شریکش برداشته است. قاضی که مرد بسیار باهوشی بود، فهمید که شخصی در داخل درخت پنهان شده و به دروغ گواهی میدهد، پس فرمان داد، بر گرد درخت هیزم جمع کنند و هیزمها را آتش بزنند تا آن کسی که در داخل درخت است از ترس جان بیرون بیاید و داستان را بگوید، پیرمرد که سخت هراسان شده بود، مدتی صبر کرد وقتی که دید جانش دارد میرود از درخت بیرون آمد در حالی که مقداری از بدنش و سر و صورتش سوخته بود، پس همگی دور او جمع شدند و قاضی از او پرسید، داستان را تعریف کن و هر آنچه را که اتفاق افتاده بازگو کن. پس پیرمرد ماجرا را در آن حالت سخت خود بازگو کرد و گفت که به دستور پسرش این کار را انجام داده است و همگی به حقیقت امر آگاه شدند. پیرمرد پس از مدتی که به دارو و درمان انجام شد و اثر نکرد و دار فانی را وداع گفت و شریک حیله گر با اندوهی فراوان پدرش را به دوش کشید و به خانه برد و به جای کیسه طلا، تأسف و تأثر بسیار، برایش به جای ماند. چرا که هم طلاها را از دست داده بود و هم پدرش را و هم آبرویش را! آن مرد حیله گر در واقع همه چیزش را برای طمع زیاده از حد خود از دست داده بود، اما آن شریک ساده و بی آلایش بدلیل راستی و درستی و قانع بودنش، نه تنها تمام طلاها را بدست آورد، بلکه درستی اش بر همگان معلوم گشت و اینکه همه به او اطمینان کردند و دوستش داشتند، ضمن اینکه از چهره واقعی شریک خودش پرده برداشته شد و فهمید که همه مانند خودش ساده نیستند و باید حواسش را جمع کند. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ بازرگان و دوستش ... در شهری کوچک که مردمان خوب و باصفایی داشت و همه مردم از حال هم با خبر بودند و جویای احوال هم میشدند، بازرگانی زندگی میکرد که در صداقت و راستگویی زبانزد خاص و عام بود و در مواقع ضروری به همه کمک میکرد. از بد روزگار این بازرگان دوستی داشت که بسیار طمّاع و پولدوست بود و به مال دنیا دلبستگی بسیار شدید داشت، اما خود را پیش بازرگان فردی صادق و امانتدار نشان میداد. روزها از پی هم میگذشت و آنها زندگی عادی خود را میگذراندند، تا اینکه در یکی از این روزها، بازرگان تصمیم گرفت که برای تجارت به یک سفر برود و اندوخته ای فراهم آورد. سرمایه وی که در کل زندگی جمع کرده بود حدود سیصد کیلو آهن بود که میخواست آن را به صورت امانت نزد دوستش بگذارد. او که به امانتداری دوستش اطمینان کامل داشت سرمایه اش را نزد او گذاشت و با خیالی راحت به سفر رفت و بعد از تجارت و معامله ای که در سفر انجام داد، به خانه اش بازگشت. در مدتی که بازرگان در مسافرت بود دوستش که آهنها به امانت نزد او بود نقشههای زیادی کشید تا شاید بتواند آهنها را برای خود بردارد و سر بازرگان را کلاه بگذارد. او انقدر فکر کرد و دسیسه و نیرنگهای مختلف را از نظر گذراند تا اینکه بالاخره راه حلی پیدا کرد. بعد از چند روز که از بازگشت بازرگان گذشته بود بازرگان برای گرفتن آهنها پیش دوستش رفت، اما همین که موضوع آهنها را پیش کشید. دوستش با تأسف ساختگی دستهایش را بر هم زده آهی کشید گفت متأسفم دوست عزیزم، من آهنها را در انبار خانه گذاشته بودم اما نتوانستم از آنها مراقبت کافی به عمل بیاورم و آنها را به امان خدا رها کردم در نتیجه موشها تمام آهنها را خوردند و حالا من خود را مقصر میدانم که چرا از امانت تو به قدر کافی مراقبت نکردهام. بازرگان که میدانست موش نمی تواند آهن بخورد و این حیله را دوست به ظاهر امانتدارش برای تصاحب آهنها به کار برده است، گفت: عیبی ندارد دوست عزیز، تقصیر تو که نبوده، تو امانتدار خوبی بودی ولی موشها بی انصافند که ناغافل به آهنها حمله کرده و با دندانهای پولادینشان آهنها را قطعه قطعه کرده و خورده اند و شکمشان مانند یک پتک آهنین ورم کرده است! من ترا میبخشم و از تو میگذرم. همچنین از خیر آهنها نیز گذشتم. درادامه دوست خیانتکار به بازرگان گفت: دوست عزیز، مهمان ما باش و امروز را بد بگذران. اما بازرگان گفت: نه، ممنونم، من کار دارم انشاءالله روز دیگری مزاحم خواهم شد. این را گفت و به سمت خانه اش بازگشت. مرد بازرگان در راه بازگشت به خانه پسر دوستش را دید و در این حال فکری به خاطرش رسید و بلافاصله به او گفت: پدرت به من گفته که تو را به خانه ببرم و او خود بعداً خواهد آمد و با این ترفند او را به خانه اش برد و آنجا نگه داشت. مدتی گذشت و زمانی که از پسر دوست بازرگان خبری نشد، پدرش بسیار نگران شد و به دنبال پسرش از خانه بیرون آمده و به تمام جاهایی که امکان داشت او انجا باشد، رفت و عده ای را هم به دنبال او فرستاد اما از پسرش هیچ خبری نشد. در این زمان بازرگان به یک نفر گفت که پیغامی به دوستش بدهد به این صورت که بازرگان گفته است که پسرت را دیده در حالی که عقابی او را گرفته و پرواز کنان او را با خود به آسمان برده و در حالی که او را در چنگالهایش گرفته بود به سوی لانه اش میبرد. وقتی دوست بازرگان این پیغام را دریافت کرد، فهمید که موضوع از چه قرار است و این نیرنگ و ترفند بازرگان برای پس گرفتن آهنهایش میباشد. پس به سمت خانه بازرگان رفت و به او گفت دوست عزیزم، به هوش و درایت تو آفرین میگویم. تو پسرم را به من بازگردان و آهنهایت را تحویل بگیر. من اشتباه کردم و طمع نمودم. از تو خواهش میکنم مرا ببخشی و آهنهایت را بازپس بگیری و پسر مرا هر چه زودتر به خانه بفرستی که مادرش از دوری او سخت بیمار گشته است. در این حال بازرگان گفت: من به هیچ وجه نمی خواستم که برای کسی ناراحتی پیش بیاید ولی تو با آن کاری که کردی مرا مجبور کردی که این کار را انجام دهم البته من از بابت بیماری همسرت بسیار متاسفم و امیدوارم با دیدن پسرش بهبودیش را هر چه زودتر به دست بیاورد. در این حال دوستش گفت: همینطور است و او فقط از دوری پسرش ناخوش است و به محض دیدن او حالش کاملاً خوب خواهد شد. پس بازرگان او را به خانه دعوت کرد و پسرش را صحیح و سالم به او تحویل داد در حالی که پسر نیز از ماندن پیش بازرگان به هیچ وجه ناراحت نشده بود بلکه خوشحال هم بود زیرا در آنجا به او خیلی خوش گذشته بود و بازرگان هر چه که خواسته بود در اختیارش گذاشته بود. بعد از آن دوست بازرگان و پسرش به همراه بازرگان به سمت خانه مرد طمعکار حرکت کردند تا آهنهای بازرگان را باز پس دهد و همسرش را نیز از نگرانی و تشویش بیرون آورد. آنها وقتی به خانه رسیدند همسرش از دیدن پسر بی نهایت خوشحال شد و بیماری خود را کاملاً فراموش کرد. مرد طماع نیز آهنها را به بازرگان بازگرداند و قول داد که دیگر در امانت، خیانت نکند. بعد از این ماجرا، آنها سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و دوستهای بسیاری خوبی برای هم بودند چون این اتفاق برای دوست بازرگان تجربه بسیار عبرت آموزی بود. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ حکایت پهلوان بی تجربه روزی روزگاری در یک شهر قدیمی و در یک منطقه خوش آب و هوا، مردی زندگی میکرد که پسر پهلوان و قوی پنجه ای داشت. این پسر نیرومند و پدرش زندگی نسبتاً فقیرانه ای داشتند و از مال دنیا بهره چندانی نبرده بودند و پسر بخاطر همین موضوع، چندین بار پیش پدر خود شکایت کرده و از سرنوشت خود میترسید. چون او نمی توانست در آن شهر قدیمی و کوچک کاری انجام دهد. بعد از چندی پسر از پدرش اجازه خواست تا به سفری دور و دراز برود تا شاید بتواند از این نعمت خدادادی استفاده نیکو ببرد و سرمایه ای به دست آورد تا با قدرت و زور و بازویش زندگی بهتری برای خود و پدرش فراهم سازد. پسر به پدرش گفت: که من میخواهم به سفر بروم اما پدرش مخالفت میکرد و میگفت: پسرم سفر برای پنج گروه مناسب و مفید است که میتوانند از سفر خود بهره و سود فراوانی ببرند. اولی گروهی که بازرگانند و برای کسب تجارت و سود فراوان سفر میکنند. گروه دوم افرادی که از صدایی خوب و دلنشین برخوردارند و هر جا که بروند عده ای را برای شنیدن صدای خود جذب میکنند. گروه سوم گروه عالمان و دانشمندان هستند که این افراد در رشته علم و دانش بسیار استادند. چهارمین گروه، افرادی هستند که از هنرهای مختلف سود میبرند و با ارائه هنرشان در هر کجا میتوانند به سود زیادی برسند. و اما پنجمین گروه دوره گردان میباشند که زندگیشان از این راه یعنی دوره گردی میگذرد. آنان از برای لقمه ای نان در هر جا میچرخند و همه جا را زیر پا میگذارند ضمن اینکه آنها به سفر عادت کرده اند و اگر سفر نکنند میمیرند. و اما تو ای پسر از کدام دسته ای؟ پسر گفت: من از هیچکدام از این گروههایی که گفتی نیستم اما میتوانم باشم. در عین حال میدانی که عالمان و خردمندان گفته اند که از تو حرکت و از خدا برکت و همچنین گفته اند: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. پس ای پدر من باید به سفر بروم و سختی و بلا و رنج سفر را تحمل کنم تا بتوانم به آسایش و راحتی دسترسی پیدا کنم. القصه پسر اصرار زیادی نمود تا پدر را راضی کرد و بعد از خداحافظی از پدر به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرد. هنوز چند ساعتی از راه افتادنش نگذشته بود که به آبی رسید که یک کشتی در انجا بود پسر خواست سوار آن کشتی شود ولی پولی نداشت، پس رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: من میخواهم سوار کشتی شوم ولی پولی ندارم و اصرار کرد که او را هم سوار کند اما ناخدا قبول نکرد. پسر ناراحت شد و به فکر فرو رفت اما وقتی به خود آمد دید که کشتی حرکت کرده. پس در آن حالت فکری کرد و به ناخدا گفت: من لباسهای تنم را به تو میدهم و تو هم در عوض مرا سوار کن و ببر. ناخدا که حرص و ولع چشمانش را کور کرده بود قبول کرد و برگشت. وقتی ناخدا برگشت، پسر نیرومند او را با چند مشت نقش زمین کرد و ناخدا هم که نمی توانست کاری کند از در صلح درآمد و گفت: من با تو صلح میکنم و تو را خواهم برد و در عوض آن هم از تو هیچ چیزی نمی خواهم. پس کشتی حرکت کرد و هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که به ستونی که داخل آب بود رسیدند، ناخدا که مردی زیرک بود ترفندی اندیشید و به پهلوان گفت که ما لنگر نداریم، اگر تو پهلوانی و دم از قدرت و نیرومندی میزنی، به روی آن ستون برو و طناب کشتی را بگیر و آن را به ستون ببند تا کشتی بایستد و مسافران پیاده شوند. پهلوان ساده دل که زیاد فرد خردمندی نبود قبول کرد و به بالای آن ستون رفت و در همین لحظه ناخدا طناب را کشید و کشتی به حرکت خود ادامه داد و پهلوان در آنجا تنها در بین آبهای شناور ماند و کسی هم به او کمک نکرد. بعد از چندی آب کم کم بالا آمد و او در آب فرو رفت ولی خوشبختانه غرق نشد، چون بیهوش شده بود و به دلیل اینکه ساحل نزدیک بود آب او را به ساحل آورد. ساحلی که پسر تنومند در آن افتاده بود محل بسیار بدی بود و پهلوان مجبور شد که از برگ درختان تغذیه کند. او بعد از مدتی راه رفتن به چاه آبی رسید که عده ای گرد آن جمع بودند و پول میدادند و آب میگرفتند. پسر که بسیار تشنه بود و پولی نیز نداشت خواست که آب بخورد ولی آنها بدون پول به او آب ندادند، پسر یک بار دیگر به قدرت و نیروی بازوی خود متوسل شد و باز هم از عقل و فکر خود استفاده نکرد و با قدرتش آنها را از گرد چاه کنار زده و آب نوشید ولی در ادامه آنها که با هم متحد شده بودند بر سرش ریختند و او را حسابی کتک زدند. پس او سرگردان و مجروح شد و به دنبال یک کاروان که از آنجا میگذشت، رفت. شب که کاروان ایستاد تا در جایی منزل کند و خیمه ها را علم کنند. کاروانیان از ترس دزدان نمی دانستند چه کنند و در همین موقع پهلوان جلو آمد و گفت من میتوانم از شما و مالتان در مقابل دزدان محافظت کنم و آنها نیز قبول کردند و در عوض به او غذا و نوشیدنی دادند و جایی برای خواب. پس او خوابید و در همین وقت شخصی زیرک که جزء کاروانیان بود به آنان گفت: شما از کجا میدانید که این شخص راست میگوید: آیا دلیلی برای حقانیت گفته های او وجود دارد. اصلاً شاید خود او نیز یکی از راهزنان و دزدان باشد و حتی، شاید شریک دزد و رفیق قافله باشد و بخواهد ما را فریب دهد. پس کاروانیان حرف او را تصدیق کردند و تصمیم گرفتند شبانه آنجا را ترک کنند تا دزدان نتوانند نقشه شان را عملی کنند. صبح که پهلوان از خواب بیدار شد و دید که هیچ کس آنجا نیست بسیار ناراحت شد و به شانس بد خود لعنت فرستاد. در این زمان پسر پادشاه که برای شکار از آن حوالی عبور میکرد و این صحنه را میدید، جریان پهلوان و سرگذشت او را پرسید و پهلوان نیز ماجرایش را کاملاً تعریف کرد و از خانه تا آنجا هر چه را که بر سرش آمده بود به پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه بعد از شنیدن سرگذشت و اتفاقاتی که برای او افتاده بود. برای خوشحال کردن پهلوان، به او خلعت و برخی لازم را داد و گفت که او را نزد پدرش ببرند و اضافه کرد که به او سرمایه ای هم خواهد داد. پس پسر تنومند با سرمایه و خلعت زیادی نزد پدرش بازگشت و گفت: پدر من با دست پر آمدم، در آن لحظه پدر ماجرا را از پسرش سؤال کرد و پسر تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. پدر پس از شنیدن ماجرا به او گفت: من به تو گفته بودم که سفر کردن خطرات بسیار زیادی دارد و تو نیز بسیار خام و بی تجربه و همچنین نابخردی و نمی توانی از این سفر جان سالم به درببری، اما خداوند بزرگ دعاهای مرا مستجاب نمود و تو را با خلعت و سرمایه نزد من فرستاد و از همه مهمتر اینکه تو را سالم برگرداند. چون از قلب ساده و پاک تو اطلاع داشت. ضمن اینکه من هم شبانه روز به درگاه خداوند دعا کردم تا تو را به من بازگرداند و خداوند به من هم رحم کرد. پسر کم تجربه که متنبه شده بود از پدرش عذر خواسته و از او بابت دعاهایش تشکر کرد چرا که باور داشت دعای پدر در حق پسر مستجاب میشود و اثر همین دعا بوده که پسر پادشاه او را در آنجا دیده و به او خلعت و سرمایه بخشیده بود، زیرا او در آن بیابان تنها بود و بیم مرگش را داشت. پدر و پسر بعد از این پیش آمد با آن سرمایه، کار کردند و به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی کردند و پسر هم در تمام عمرش به پدر خدمت کرد و کارهای بسیار مفیدی انجام داد تا به مردم سود برساند. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ زاهد و مکر دزدان گذشتگان روایت میکنند زاهدی در زمانهای دور زندگی میکرد که فردی بسیار عابد بود و به درگاه خدا بسیار زیاد نیایش میکرد، این زاهد، روزی، نذری کرده بود که اگر خواسته مورد نظرش برآورده شود، باید نذرش را ادا نماید و از قضا خواسته اش برآورده شد و زاهد هم گوسفندی را برای بجا آوردن نذر خود، در نظر گرفته بود. پس زاهد به بازار رفت و به دنبال گوسفندی خوب و سالم و چاق میگشت و بعد از مدتی آن را پیدا کرد و بعد از توافق با فروشنده بر سر قیمتش، سرانجام گوسفند را خرید تا آن را به جهت برآورده شدن خواسته اش قربانی نماید و گوشتش را به صدقه و نذری دهد. پس از آن زاهد به طرف خانه خود حرکت کرد، در مسیر بازار تا خانه زاهد، بیابانی بود که او میبایست آن را طی میکرد و همیشه در آنجا تعدادی دزد و راهزن وجود داشت که در آن بیابان پنهان شده بودند، اما مسلحانه کار نمیکردند، و اغلب با مکر و فریب و حقه بازی اموال و دارایی دیگران را به دست میآوردند. از بخت بد این زاهد، عدهای از این راهزنان او را همراه با گوسفندش دیدند و هوای دزدیدن گوسفند به سرشان افتاد. آنها با هم نقشهای کشیدند، تا گوسفند را از چنگ زاهد درآورند، پس تمام راهزنان با نقشهای که یکی از آنها طرح کرده بود موافقت کردند و برای اجرای آن پراکنده شدند. یکی از آن دزدان در جایی ایستاد و همین که زاهد و گوسفند از آنجا عبور کردند به زاهد گفت: ای مرد خدا، سگ را برای چه میخواهی؟ آیا میخواهی به شکار بروی؟ زاهد شک زیادی در دلش افتاد ولی اعتنا نکرد و هیچ اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. هنوز چند قدمی نرفته بود که یک نفر دیگر از آن دزدان، که چند قدم پایین تر از نفر اول ایستاده بود با دیدن زاهد به او گفت: ای برادر مومن، تو که فردی پارسا و زاهد هستی! چرا سگ داری؟ تو که بهتر از همه میدانی که سگ نجس است و در اسلام باید از نگهداری آن پرهیز کرد، پس چرا سگ را به خود میمالی و خود را نجس میکنی؟ مرد زاهد باز هم شکش بیشتر شد، ولی باز به راهش ادامه داد، و کمی جلوتر، دزد سوم با دیدن زاهد به او گفت: ای مرد زاهد، سگ داری؟ آیا تو زاهد و نمازخوان نیستی؟ پس بدان که غسل بر تو واجب شد و باید تمام بدنت را بشویی و تطهیر کنی، چون سگ در شرع اسلام نجس است و نباید به آن دست زد، در حالیکه تو آن را به همه جای بدن و لباست مالیده ای. مرد زاهد شکش بسیار زیاد شد، اما باز هم راه خود را ادامه داد. نفر چهارم و پنجم و ششم هم همین حرفها را به او گفتند. در این لحظه زاهد پیش خود گفت: لابد آن فروشنده که این سگ را به جای گوسفند به من داده، جادوگر و ساحر بوده و آن را به چشم من گوسفند جلوه داده، من باید این سگ را رها کنم و هر چه زودتر به خانه خود بروم. پس زاهد سگ را رها کرد و به خانه خود برگشت. سپس دزدان گوسفند را برداشتند و آن را ذبح کردند و کباب کردند و همگی با هم خوردند و به سادگی زاهد بسیار خندیدند. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ داستان شیر و شتر ... در روزگاران بسیار قدیم در جنگلی شیری و گرگی و شغالی و کلاغی در جوار هم زندگی می کردند. هر زمانی که شیر حیوانی را شکار میکرد، خودش قسمتی از آن را میخورد و بقیه را گرگ و شغال و کلاغ میخوردند و در کنار شیر روزگار میگذراندند و احترام او را به جای میآوردند و همواره در خدمت شیر بودند و او را پادشاه خود میدانستند. در یکی از روزها چند بازرگان با اسبان و شتران خود از آن حوالی میگذشتند، که یکی از شتران از سایر شتران جدا ماند و بازرگانان همچنان به راه خود ادامه دادند. شتر جدا شده از کاروان در حالی که مشغول چرا کردن بود راه خود را گم کرد و سر از جنگل درآورد و در مسیر خود شیری را دید، شتر از شیر بسیار ترسید و از ترس جان خود نتوانست از آن محل دور شود و چون راه فراری پیدا نکرد از روی ناچاری به شیر گفت: ای سلطان جنگل اگر اجازه دهی من هم مانند سایر خدمتکارانت در خدمت تو باشم. شیر با خوشحالی قبول کرد و اجازه داد که شتر هم در میان دیگران باشد. پس شتر برای اینکه شیر تقاضای او را قبول کرده و او را به خدمتکاری پذیرفته است بسیار خوشحال شد. بدین طریق شتر و شیر و گرگ و شغال و کلاغ در کنار هم زندگی بسیار راحتی داشتند و با آسایش تمام و فراغت خاطر روزگار میگذراندند. روزی از روزها شیر برای پیدا کردن شکاری در اطراف لانه میگشت که به فیل جوان و بزرگی رسید که از آن جا میگذشت. پس شیر از ته دل خوشحال شد که شکار خوبی پیدا کرده است. شیر بدون معطلی به فیل حمله کرد و فیل از خود به دفاع برخاست در میان ایشان جنگ سختی اتفاق افتاد و چون فیل زخمی شده بود با عصبانیت خرطوم خود را به دور کمر شیر انداخت و با یک تکان شیر را از زمین برداشت و به دور سرش چرخاند و محکم به زمین کوبید و چند لگد هم به شیر زد و به راه خود ادامه داد. شیر در حالی که بسیار خسته و کوفته شده بود با زحمت زیاد از زمین بلند شد و لنگان لنگان و در حال ناتوانی به خانه خود رفت. شتر و گرگ و شغال و کلاغ چون شیر را این چنین زار و زخمی و نالان دیدند به سوی او دویدند و او را با محبت و دلسوزی نوازش کردند و به اطراف او جمع شدند و به خانهاش آوردند. آنها از شیر سبب خستگی و زخمی شدنش را پرسیدند. شیر گفت: من وقتی که فیل را دیدم خیال کردم که اگر او را شکار کنم میتوانم روزهای زیادی از گوشت او استفاده کنم و در آن مدت به شکار دیگراحتیاج نخواهم داشت و در آن ایام آسوده خاطر خواهم گشت. سپس شیر ماجرای خود و فیل را به طور کامل برای آنها تعریف نمود و به آنها گفت: من از شما هم شرمنده شدم که نتوانستم شکاری برایتان بدست بیاورم. با این همه از شما میخواهم که در این دور و برها بگردید و اگر شکاری یافتید مرا خبر کنید تا بروم و آن را برای شما شکار کنم و گرسنه نمانید. ضمن اینکه من هم چیزی از آن شکار بخورم تا جانم قوت گیرد و اعضای بدنم آرامش گیرد. شغال و گرگ و کلاغ در آن حوالی گشتند و شکاری نیافتند و ناامید شدند و در بین راه گرگ و کلاغ با هم نقشهای کشیدند که هر طور شده شتر را شکار کنند و گوشت او را بخورند. آنها به یکدیگر گفتند شتر در میان ما غریبه است و بودن شتر در میان ما چه فایدهای دارد؟ نه دوستی او با ما ارزش دارد و نه از او به شیر فایدهای میرسد، بهتر است که شیر را وادار کنیم که او را بدرد تا هم خود گرسنه نماند و به حال بیاید، و هم به ما چیزی برسد. شغال گفت: ما نمیتوانیم چنین کاری کنیم زیرا شیر او را امان داده و به خدمت خود درآورده است و با او انس گرفته. کلاغ و گرگ پس از گفت و گوی بسیار شغال را هم با خودشان هم رای کردند و حیلهای اندیشیدند که به حضور شیر بروند و هر یک از آنها تک تک به شیر بگوید که او را پاره کند و گوشت او را بخورد و آن دو تای دیگر هر کدام به نوعی گوشت او را بد و ناپسند بگویند و خوردن او را برای سلطان جنگل زیان ور جلوه دهند تا با این نیرنگ و حیله شتر هم وادار شود که خوردن گوشت خود را برای شیر پیشنهاد کند و در آن وقت همگی از گوشت شتر تعریف و تمجید نمایند تا نقشه شوم آنها درباره شتر عملی شود و شیر بنا به درخواشت شتر او را بدرد و همه آنها چند روزی از گوشت او بهره مند شوند. گرگ و شغال و کلاغ پیش شتر آمدند و به او گفتند که صلاح بر این است همه ما به پیش شیر برویم و از او که رنجور و ضعیف است عیادت بکنیم و یک احوال پرسی هم کرده باشیم ضمن اینکه خود را به او عرضه داریم و خوردن گوشت خودمان را به او پیشنهاد نماییم. شتر بدون اینکه از نقشه قبلی آنها خبری داشته باشد بنا به صلاحدید ایشان با آنها همراه شد و همگی به حضور شیر آمدند. شیر از آنها پرسید: آیا توانستید شکاری پیدا کنید که در این حوالی بوده باشد؟ کلاغ گفت: قربان چشم هیچکدام از ما از گرسنگی جاهای دور را نمیبیند. و در نزدیکیهای ما هم شکاری پیدا نشد، لیکن اگر رای ملک صلاح بداند، از گوشت من غذای امروز را تأمین کند. در این وقت گرگ و شغال گفتند: گوشت تو ناچیز و کم است و ارزش غذائی هم ندارد و ملک از خوردن آن سیر نمیشود. چرا که گوشت تو فقط یک لقمه است. بعد از کلاغ گرگ گفت: سلطان به سلامت، من طاقت دیدن گرسنگی و ضعف بدنی تو را ندارم، اگر مصلحت باشد از گوشت من استفاده بفرمایید، در این وقت کلاغ و شغال گفتند: گوشت گرگ بدمزه و تلخ و ناگوار است و خوردن آن به ملک هیچ نفعی نمیرساند. در این حال شغال به سخن درآمد و گفت: ای ملک از گوشت من استفاده نمایید. کلاغ و گرگ گفتند: گوشت شغالان بسیار بدبو و بدمزه و تلخ است، و خدا نکرده ملک از خوردن آن ناراحتی پیدا میکند. چون گوشت تو بسیار بیماری آور است. بعد از همه آنها شتر ساده لوح و ساده دل خوردن گوشت خود را به سلطان جنگل پیشنهاد نمود و از گوشت خود بسیار تعریف و تمجید کرد و خوردن آن را برای شیر بسیار لذیذ و نافع خواند. در این موقع گرگ و شغال و کلاغ که منتظر گفتن شتر بودند، فوراً سخنان شتر را تایید و تصدیق کردند و گفتند: ای شتر تو راست گفتی و صداقت تو کاملاً معلوم است. آنان گفتند که گوشت تو خیلی لذیذ و خوردنش برای ملک ازهمه گوشتها و غذاها سودمندتر است. پس همه آنها به شتر حمله کردند و پاره پارهاش نمودند و گوشت او را خوردند و بدین وسیله شتر ساده دل قربانی حیله و نیرنگ گرگ و کلاغ و شغال گردید. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۴ مرد مسافر و جواهر فروش ... در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرائی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را میگذراندند. آنها بعضی از حیوانات را به خاطر گوشتشان صید می کردند و بعضی از حیوانات دیگر را نیز به خاطر پوست آنها شکار می کردند. صیّادان برای بدست آوردن شکار، گاهی در مسیر حیوانات دام می نهادند و خودشان نیز در کمین می ماندند تا صید به دام آنها بیفتد و گاهی هم در محل عبور و مرور حیوانات چاهی می کندند و روی چاه را با چوب های نازک و بوته های خشک گیاهان میپوشاندند تا حیوانات در هنگام عبور از آنجا به چاه بیفتند. شکارچیان روزی در محل رفت و آمد حیوانات صحرائی چاهی کندند و روی چاه را با چوب های نازک و بوته های خشک پوشاندند و به خانه های خود بازگشتند و چند روزی برای سرکشی به چاهی که کنده بودند نرفتند. در طول این مدت ماری در حال عبور از آنجا به چاه افتاد و بعد از آن بوزینهای نیز وقتی که از آنجا می رفت به چاه افتاد و مدت زیادی از افتادن آنها به چاه نگذشته بود که مرد جواهر فروشی که برای یافتن سنگهای قیمتی گذرش به آن جا افتاده بود، بدون اینکه متوجه شود پایش را به روی بوتهی روی چاه گذاشت و یک مرتبه با سر به چاه فرو رفت. مار و بوزینه و مرد در چاه بودند که ناگهان ببری نیز در حالی که از آنجا میگذشت و در فکر یافتن طعمهای برای خود بود پایش را روی بوته های سر چاه گذاشت و به چاه افتاد. آنها چند روزی را که با هم در چاه بودند به یکدیگر اذیت و آزاری نمی رساندند و با یکدیگر بسیار مانوس شدند و در ضمن گاهی با هم به گفت و گو می پرداختند و از این بدبختی و گرفتاری خود با هم سخن می گفتند و صدای آنها به بیرون از چاه هم می رسید. اتفاقا مرد مسافری که کوله بار خود را با طنابی بسته و به پشت خود گرفته بود از آنجا می گذشت صدای انها را از درون چاه شنید و صدای مردی را نیز شنید و دانست که مردی هم در داخل چاه است. مرد مسافر خود را به سر چاه رساند و به این فکر افتاد که همه آنها مخصوصاً ان مرد را از چاه بیرون بیاورد. پس رهگذر طناب خود را از کوله بارش باز کرد و یک سر طناب را محکم در دست گرفت و سر دیگر آن را از چاه آویزان کرد که آنها آن طناب را گرفته و بیرون بیایند. چون رهگذر برای بار اول طناب را بالا کشید بوزینه که خود را به آن چسبانده بود، بیرون آمد. مرد مسافر بار دیگر سر طناب را به چاه انداخت که مرد را بالا بکشد، پس مار به طناب پیچیده و با کشیده شدن طناب مار هم از چاه بیرون آمد. سپس در بار دیگر که مرد مسافر سر طناب را به چاه انداخت، ببر نیز طناب را گرفته بالا آمد. در ادامه آنها چون این مهربانی را از مرد مسافر دیدند از او قدردانی کردند، اما مرد مسافر وقتی که خواست برای بیرون آوردن آن مرد از چاه سر طناب را به داخل چاه بیندازد، مار و ببر و بوزینه به او گفتند: آن مرد را از چاه بیرون نیاور، چون او آدم نادرست و نابابی است، او مردی ناسپاس و حق نشناس و پیمان شکن است که بهتر است او در چاه بماند تا مردم از شرّ او در امان بمانند. بعد از آن بوزینه روی به مرد مسافر کرد و گفت: محل و مسکن من در نزدیکی شهر است، اگر روزی به آن طرفها آمدی به من هم سری بزن تا خدمتی که از من برمی آید در حق تو، به جای آورم. بعد ببر رویش را به مرد مسافر کرد و گفت: خانه من هم در جنگل است اگر زمانی گذرت به جنگل بیفتد به من هم سری بزن تا من هم این محبت تو را جبران کنم. آنها از مرد مسافر خداحافظی کردند و به محل زندگی خود رفتند. بعد از رفتن آنها، مرد مسافر خواست که جواهر فروش را از چاه بیرون بیاورد، اما سخنان را که آنها در مورد مرد جواهر فروش گفته بودند بیاد آورد که گفته بودند او را از چاه بیرون نیاور، چون او آدم خوبی نیست. اما مرد مسافر به گفته های آنها اعتنائی نکرد و تصمیم گرفت مرد را از چاه بیرون بکشد و سر طناب را به چاه انداخت، مرد با دو دست طناب را گرفته و بالا آمد و از نجات دهنده خود تشکر و سپاسگزاری نمود به او گفت: من در شهر خانه و کاشانه دارم، اگر روزی بخواهی به شهر بیایی سری به من بزن تا هر خدمتی که از دستم برمی آید در حق تو به جای آورم. روزی مرد مسافر از جنگل می گذشت که به پیش ببر رسید، ببر او را شناخت و به او احترام فراوانی نمود و او را به سوی خانه خود برد و خود به درون رفت و مقداری جواهر و طلا و نقره آورد و به مرد مسافر داد و گفت: این جواهرات مال دختر حاکم بود که چند روز پیش با ندیمه اش به جنگل آمده بود. من او را کشتم و جواهراتش را در خانه ام نگاه داشته بودم که حال آنها را به تو میبخشم. مرد مسافر از او بسیار قدردانی کرد و به دنبال کارش رفت. بعد از آن به کوهستان رسید و به سراغ بوزینه رفت و از او دیدار کرد. بوزینه از دیدن او بسیار شاد شد و به او خوش آمد گفت و او را به میوه های کوهستان مهمان کرد و از او حق شناسی نمود. مرد مسافر از او هم خداحافظی کرد و روی به شهر آورد و به سراغ خانه جواهر فروش رفت و پرسان پرسان خانه او را پیدا کرد در خانه را زد و جواهرفروش در را باز کرد و مرد مسافر را دید و به ظاهر شاد و خوشحال گردید و او را خیر مقدم و خوش آمد گفت و از او احوالپرسی نمود. آنها مشغول صحبت کردن بودند و از گذشته و آینده سخن می گفتند. در میان این خوش آمدگوئی و صحبت ها، مرد مسافر سخن از جواهراتی به میان آورد که ببر به او داده بود و گفته بود این جواهرات متعلق به دختر حاکم بود و مرد مسافر جواهرات را به او نشان داد و همه گفته های ببر را هم به مرد جواهر فروش نقل کرد و او هم طلاها و جواهرات دختر حاکم را شناخت، چون خودش آنها را به دختر حاکم فروخته بود و چون مرد جواهر فروش با حاکم رفت و آمدی داشت و اعضای خانواده حاکم را بسیار خوب میشناخت و کشته شدن دختر حاکم را نیز شنیده بود تصمیم گرفت که این مرد مهمان را به قتل دختر حاکم متهم کند چرا که حاکم قاتل دخترش را نمی شناخت و در پی یافتن قاتل دخترش بود که او را به سزای عملش برساند. پس مهمان ازمرد جواهرفروش خداحافظی کرد و به سیاحت در شهر پرداخت. اما مرد جواهرفروش پس از رفتن مهمان، خود را به حاکم رسانده و جریان شناختن طلاهای دختر حاکم را به او خبر داد و نام و نشان مرد مسافر را نیز به حاکم گفت. حاکم دستور داده عده ای برای پیدا کردن مرد مسافر در شهر پراکنده شدند و در حالی که مرد مسافر داشت از شهر خارج می شد او را شناختند و گرفتند و به زندان حاکم بردند و چون طلاها و جواهرات دختر حاکم را در جیب او یافتند، این گونه گمان کردند که دختر حاکم را او کشته و طلاهایش را هم برداشته است و بدون اینکه از خود او تحقیقاتی به عمل آورند او را در کوچه و بازار شهر گرداندند و در کوچه و بازار جار زدند که این مرد قاتل دختر حاکم است و فردا او را اعدام خواهند کرد و از مردم شهر خواستند که فردا در میدان بزرگ شهر جمع شوند تا محاکمه و اعدام این مرد را از نزدیک تماشا کنند. اتفاقاً همان روز آن مار گذرش به شهر افتاده بود که از جریان مرد مسافر با خبر شد و او را در دست عده ای گرفتار دید و به دنبال آنها به راه افتاد تا ببیند که او را به کجا می برند. مار در پی آنها رفت تا اینکه او را به زندان حاکم بردند و مار دانست که او در کجاست و بعد مخفیانه خود را به خانه حاکم رساند و فرزندی از فرزندان او را نیش زد و از خانه بیرون رفت. در نزدیکی محلی که مار زندگی می کرد گیاهی روییده بود که برگهایش برای برطرف کردن اثرات سم مار بسیار مفید بود. مار یک برگ از آن گیاه را کند و در دهان گرفته به داخل شهر آمد و یکسره به سوی زندان حاکم روی آورد و از سوراخی خود را به درون زندان کشید و به پیش مرد مسافر آمد و آن برگ را به مرد مسافر داد و گفت: امروز من یکی از فرزندان حاکم را نیش زدم و این برگ گیاه زهر نیش مرا از بین می برد. الان در میان مردم شهر شایع شده که فرزند حاکم را مار گزیده است و در حال مرگ است. تو به وسیله یکی از افراد حاکم به او پیغام بفرست و بگو که من می توانم فرزند حاکم را معالجه کنم و از مرگ نجات دهم. پس با این طریق خود را به پیش حاکم برسان و شیره و این برگ گیاه را به جای نیش چند بار بکش تا فرزند حاکم معالجه شود. پس تو آن موقع سرگذشت خود را به طور کامل و روشن برای حاکم بگو که به خواست خداوند راستی گفتار تو برای حاکم معلوم شود و بی گناهی تو ثابت می گردد و حاکم تو را آزاد میکند. پس مار از آنجا بیرون آمد و مرد مسافر بنا به گفته مار عمل کرد و به حاکم پیغام فرستاد که من به خواست خداوند می توانم فرزند تو را معالجه کنم. پس حاکم فوری او را به خانه خود دعوت کرد. مرد مسافر در آن حال شیره برگ را چندین دفعه به جای نیش مار کشید و فرزند حاکم معالجه شد و شفا یافت. حاکم به او گفت: ای مرد هر چه بخواهی به تو میبخشم. مرد گفت: قربان، من سلامتی شما را می خواهم و بعد سرگذشت خود را از اول تا آخر به حاکم گفت و برحاکم معلوم شد که همه گفته های این مرد راست و صادقانه است، پس حاکم دستور داد مرد جواهر فروش را آوردند و خیانت او بر حاکم معلوم شد و او را تنبیه و مجازات کردند و به مرد مسافر انعام زیادی دادند و او را با احترام آزاد کردند. پس مرد مسافر بخاطر دلسوزی و قلب مهربانی که داشت و همچنین بخاطر صداقتی که در ذات او بود به رفاه و آسایش رسید و جواهرفروش ناسپاس و خیانت کار نیز نتیجه بد کردار خود را دید. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده