رفتن به مطلب

دیدگاه‌های تکمیلی


ارسال های توصیه شده

نویسنده: اکبر رضی زاده

با اینکه فقط سه زاویه دید ذکر شده جامع بوده و کُلیّت دارد؛ ولی بعضاً داستان‌هایی دیده می‌شود که تمام یا بعضی از ضوابط ساختاری این دیدگاه‌ها را رعایت نکرده‌اند، و نویسنده تا حدودی ضوابط را نقض کرده و نگرش جدیدی ارائه نموده است.

همین جا بایستی اشاره کرد که: هر یک از این گویش‌های متفاوت، بالاخره مأخوذ از یکی از دیدگاه‌های سه گانه اند. با این تفاوت که نویسنده با استفاده از تجربه و قدرت قلم خویش حرکاتی ابتکاری - به سلیقه‌ی خودش - بر قصه وارد کرده است، که اگر با سعه‌ی صدر و اعتقاد به آزادی اندیشه به عملکرد این دست نویسندگان بنگریم، بر هیچ یک از آنان انتقادی وارد نخواهد بود و این قصه نویس است که نشان خواهد داد که با استفاده از این دست دیدگاه‌های ابتکاری آیا قادر بوده است به خوبی حق مطلب را اداء نماید و به راحتی القاء احساس کند؟ یا به قصد برداشتن ابرو، چشم داستان را هم کور کرده است؟!

 

در زیر به سه نمونه از این دست زوایای دید که بیشتر مورد استفاده قرار گرفته‌اند، اشاراتی - به اجمال - خواهیم داشت.

البته بعید نیست که کس یا کسانی از گویش‌های دیگری هم استفاده کرده باشند، ولی فراتر از دیدگاه‌های نقل شده و سه تایی که در پی خواهد آمد، نگارنده‌ی این سطور، نه داستانی خوانده‌ام و نه در کتابی دیده‌ام.

پس می‌نشینیم به بحث دیدگاه‌های: «راوی مخاطب»، «نمایشی» و «مکاتبه ای».

 

(1)

راوی مخاطب

(تک گویی درونی)

 

زاویه دید راوی مخاطب در واقع مأخوذ از گویش «اول شخص مفرد» است، با تفاوت‌هایی که در پی خواهد آمد.

نخست اینکه: در داستان‌هایی که دارای راوی اول شخص می‌باشند، کسی مورد خطاب قرار نمی‌گیرد. به عبارت دیگر «منِ راوی» مخاطب مشخصی در داستان ندارد. ولی در قصه‌هایی که از گویش «راوی مخاطب» برخوردار است طرفِ خطاب روایتگر داستان «تو» هستی. تویی که ممکن است سال‌ها از مرگت گذشته باشد. یا اساساً از ازل وجود خارجی نداشته ای؛ ولی در ذهن راوی فعالانه حاضر بوده ای.

 

دوم اینکه: در گویش اول شخص مفرد «منِ راوی»، همانگونه که رفت، هر کسی می‌توانست باشد، اما در دیدگاه «راوی مخاطب» معمولاً «منِ» روایت کنند، خودِ نویسنده است، نه شخص یا شخصیت دیگری.

 

دیگر اینکه: این قبیل داستان‌ها معمولاً به صورت «درد دل» و «حدیثِ نفس» است و به طور کلی بد نیست که این دست قصه‌ها را «داستان‌های گزارشی» یا «روایات داستان گونه» بنامیم.

 

چهارم اینکه: چون در این قبیل قصه‌ها، نویسنده با حضور دائمِ «تو» مواجه است، لذا ممکن است پُر حرفی کند و با «تو» خیالیِ خود مدام جر و بحث کند، «تو» یی که فقط اثرِ انگشتت یا جای پایت در ذهن نویسنده باقی است، و نه حضور فیزیکی‌ات. در این روی عده ای اساساً این شیوه‌ی نگارش را «تک گویی‌اند.

بُعد زمانی داستان‌های «تک گویی درونی» اکثراً ماضی بعید است و رخدادها و حوادث، در گذشته ای بسیار دور اتفاق افتاده (یا قرار بوده که اتفاق بیفتد). و راوی با حرکت مدام در تونل زمان، به گونه ای آن را به امروز کشانده است. به عبارت دیگر ذهن درون گرای راویِ مخاطب، مدام در حال پَرش به زمانهای مختلف می‌باشد. از این روی عنوان «تک گویی درونی» برای این گویش، انتخاب مناسبی است.

 

به برش‌هایی از این دست کارها توجه کنید:

«هیچ کس خانه نبود. و سکوتی مرگبار همه جا را گرفته بود. مادر را به سردخانه برده بودند که آخرین دیدار را با «تو» داشته باشد.

به رگهای بریده‌ی گرد«نت» - که بعد از گذشت چند سال، هنوز بوی خون تازه می‌داد - بوسه زند و دست‌ها«یت» را که زمانی، بر سینه‌اش می‌فشردی و از آن شیر می‌خوردی، در آغوش کشد. وبعد اشک‌هایش را پاک کند و به «تو» گوید:

- عزیز مادر، خیلی زود بود!....»

برشی دیگر:

«صفحات آلبوم پر از عکس بود. اما به تصویر هر کس که نگاه می‌کردم فقط چند ثانیه دوام داشت و بعد محو می‌شد و چهره‌ی زیبای «تو» بر گستره‌ی صفحه آلبوم نمودار می‌شد و دوباره به من لبخند می‌زد«ی» و می‌گفتی:

- مهربانم، تا ابد فقط تو را دوست دارم. حتی اگر سال‌ها از مرگم گذشته باشد!...»

معرفی:

* داستان «جشن دلتنگی» نوشته‌ی عباس معروفی در مجموعه‌ی «آخرین نسل برتر» نمونه‌ی دلنشینی از گویش راویِ مخاطب است که نویسنده، با این داستان خلاقیت و قدرت قلم خود را به خوبی نشان داده است.

* داستان «هیچ کس از راز ما آگاه نیست» اثر: علی مستوفی، چاپ «جوانان امروز شماره 1207» نیز از گویش راوی مخاطب برخوردار است. این داستان نمونه‌ی بارز تک گویی درونی می‌باشد.

* داستان «در باران» کار: پرویز حسینی، چاپ «ماهنامه سوره شماره 9 مورخ آذر 69» نیز از این دست کارهاست. که ذهن سیال راوی بزیبایی در جریان بوده است.

برشی از داستان «جشن دلتنگی» عباس معروفی:

«....آرایش صورتت را پاک کردند، تاج گل سفید را از سرت برداشتند، لباس‌های مخمل را از تنت بیرون آوردند و در تابوت را بستند که دیگر کسی تو را نبیند. دائی بزرگه برایت بُرد یمانی آورد. بعد با آمبولانسِ سیاه رنگی بردندت بهشت زهرا.

مادر می‌گفت: «شکمشو پاره کرده بودن و سینه شو شکافته بودن.»

تنِ سرد و یخ زده‌ات را غسل دادند، سدر و کافور زدند، روی چشمه‌ات دو مُهر کوچک گذاشتند. و تو را در کفن پیچیدند، نماز خواندند. بعد تلقین. و بعد تو را در گور گذاشتند.

آخرین باری که دیدمت، با رنگ پریده، بی آنکه خونی در تنت باشد، روی تابوت برزنتی بهشت زهرا خوابیده بودی. زیر چشمه‌ات کبود شده بود و آنقدر نحیف و شکسته به نظر می‌آمدی که نمی‌شد شناختت. ما، من و مادر، هر هفته جمعه‌ها به بهشت زهرا می‌آمدیم. حالا هم می آئیم. چند شاخه گل روی قبرت می‌گذاریم و...»

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...