Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۴ نویسنده: اکبر رضی زاده «ببینم هاشم جون گفتی آمیز مرتضی هم اونجاست؟» - آمیز مرتضی؟!... بله بله خاله جون، یعنی... ممکنه. شاید! آخه می دونی خاله جون، من تو این چند ساله که جبهه بودم، یک کم فراموشی پیدا کردهام. فک و فامیلهای دور را کم و بیش از یاد بردهام. اما این طور که ننه میگفت: همهی اقوام دور و نزدیک را دعوت کرده... نمی دونی خاله جون چه جمعیتی اومده؟! دور تا دور حیاط رو میز و صندلی چیدیم، باز هم عده ای دو تا، یکی نشستهاند. تازه قبل از این که من بیام سراغ شما، هنوز یه عده ای نیومده بودند. ماشالا... ماشالا اصلاً من نمی دونستم این همه فک و فامیل و دوست و آشنا داریم! خونوادهی عروس همهاش، پنجاه، شصت نفر هم نمی شن. اما خدا برکتش بده خونواده ما رو... - و...ای....ی....ی....هاشم جون تو هم که مثل ننهت پشت هم انداز ویلا، دولاکنی! شیرش حلالت باشه. اونم مثل خودت یک کلاغ، چل کلاغ کنه! اصلاً نمی دونم چه اصراری داشت که تو را با این ژیان قراضهات از اون کلهی شهر فرستاده این کلهی شهر دنبال من! آخه منِ رو به قبله با این تن علیل و ذلیل دیگه عروسی رفتنم چیه؟! ما دیگه پامون لب گوره، باس به فکر اون زیره باشیم. آخه... آخه... تو چطور آمیز مرتضی رو نمیشناسی؟! همهی فامیله و آمیز مرتضی!... - اختیار دارین خاله جون، شما بزرگ فامیل ما هستین. بدون شما عروسی صفا نداره! ولی... ولی راجع به آمیز مرتضی... اصلاً می دونین چیه خاله جون؟ همهاش برمی گرده به خنگی من. اما من مطمئنم که ننه، همهی قوم و خویشهای دور و نزدیک رو دعوت کرده. خودش مُصّر بود که الاّ و بلاّ همه باید تو عروسی پسرش شرکت کنند. اما... نمی دونی خاله جون، نمی دونی ننه چه عروسی پیدا کرده. مثل یک دسته گل نجیب، خوشگل، کم حرف، خون گرم، فامیلش... نمی دونی چه فامیل دوست داشتنی ای داره. بهتر از شما نباشن، یکی از یکی باحال تر. اون قدر مهربون و خوش برخوردند که من اطمینان دارم شما را روی چشم جا می دن. ممکن نیست بذارن بهتون بد بگذره. - قدّ بلند و صورت کشیده و ابروهای به هم پیوسته و سبیلهای پر پشتی داره. به طور کلی مرد با وقار و خوش تیپیه. خیلی هم جدی و یه دنده س. اگه گفت: «نه» دیگه کار تمومه حتا بر نمی گرده پشت سرش رو هم نیگا کنه. خیلی با اُبُهته. زیر چارسوق پشت مطبخ به هر کی بگی: « آمیز مرتضی بزاز» همه با عزت و احترام ازش یاد می کنن. هیچ کس نیس که ازش بد به گه. نمی دونم چطور شد که... راستی هاشم تو مطمئنی اومده؟! - اوه...خاله جون تو هم که ما را کشتی! اصلاً چرا این مسأله این قدر برای شما اهمیت داره؟ بذار حواسم به رانندگیام باشه. گفتم که، ننه از شما هم با این سن و سالتون چشم پوشی نکرد، دیگه چه برسه به بقیهی فامیل. اصلاً شما تو این شصت و هفت، هشت سالی که از عمرتون گذشته تا حالا دیدین کسی شب عروسی خودش اون همه دنگ و فنگ و مهمونای جورواجور رو علاف بذاره و با ماشین خودش سه ساعت تموم از این سرِ شهر تا اون سرِ شهر، تو این کوچه پس کوچهها به گرده و بره درِ خونهی خاله جون، اونو با هزار عز و التماس راهی عروسی کنه؟!... - دستت درد نکنه هاشم خان. اصلاً راضی به زحمتت نبودم. اما می دونی خاله، دل آدم از شیشه نازکتر و از سنگ سخت تر. لحن کلومت عینهو مادرته، آره خاله جون درسته که چشام کم و بیش از کار افتاده و درست و حسابی بار نمیده، اما گوشام خوب می شنفه! همه چیزات به ننهت رفته. از بچگی هم خیلی منو می خواسی. هیچ وقت «خاله جون»، «خاله جون» از زبونت نمیافتاد. خب ننه اصلاً بگو ببینم هنوز تو همون کوچهی هزار پیچ، تو همون خونهی قدیمی زندگی می کنین؟ - آره خاله جون. هنوز همون جا نشستهایم. همهاش از کم لطفی شماس که هیچ وقت خدا یه سری به ما نمی زنین... اصلاً تو این دوره و زمونه، با این وضع و روزگار دیگه کی می تونه خونه عوض کنه؟! تازه حالا هم که یه نفر دیگر بهمون اضافه می شه! - چی گفتی ننه؟! ... هنوز تو همون محل قدیمی تون هستین و آمیز مرتضی رو نمیشناسی. - چرا خاله جون، میشناسمش. نه که نشناسمش. البته... شاید! آخه گفتم که تو این چند سالی که جبهه بودم، از بس بمب و موشک و خمپاره بود، پاک هوش و حواسم قاراش میشده! فک و فامیلها رو قاطی پاتی کردهام. درست نمی دونم کی به کیه! خوب بگذریم، داشتم از عروس واستون میگفتم... نمی دونی خاله... نمی دونی چقدر خانومه. مثل یه دسته گل می مونه. نمی دونم ننه چطوری به تورش زده!... راستی خاله جون چرا شما ازدواج نکردی»؟! - ازدواج؟! ... واه... خاک عالم! چه حرفا! ما دیگه پامون لب گوره ... اوه ... حوصلهام سر رفت هاشم جون! پس کی میرسیم؟ من که تو این اُتُول قراضهات قلبم گرفت. اون روزا خونه تون این قدرها دور نبود. آخه تو چطور آمیز مرتضی رو به جا نمی یاری؟... - چیزی دیگه نمونده خاله جون. صبر داشته باش. شما که این قدر کم حوصله نبودین. یه خرده از پشت شیشه خیابونا رو دید بزنین، الان میرسیم. - ببینم هاشم جون، گفتی زنونه و مردونه با هم قاطیه؟ - آره دیگه خاله جون، چه کنیم دیگه؟! پول و پلهی درست و حسابی تو دست و بالمون نبود که تو یه تالاری، هتلی، مُتلی جشن بگیریم که. همه خودمونی اند. غریبه مریبه که نداریم. یه طرف حیاط زنا نشستگان. یه طرف هم مردا. اما... اما ... خاله بالاخره جواب سؤال منو ندادین؟! - سؤال؟... کدوم سؤال؟! - این که چرا هرگز ازدواج نکردین؟ - ا...و...ه... ولم کن خاله جون! تو هم حوصله داریها! چه حرفا میزنی! ما دیگه آردهامون رو بیختهایم و الکمون رو آویخته. آخه تو چطور آمیز مرتضی بزاز رو به یاد نمی یاری؟ همهی چارسوق پشت مطبخه و آمیز مرتضی! به هر کی بگی... - و...ا...ی... خاله شما هم کفر من رو در آوردین! چیزی دیگه نمونده. اگه تا چند دقیقه دیگه صبر کنین، میرسیم خونه و شما هم از شّر این ژیان قراضه راحت می شین و هم همهی فک و فامیل رو از نزدیک می بیبنین. اصلاً خاله جون این آمیز مرتضی که می گین، چه نسبتی با ما داره؟ - چه نسبتی ؟! ...وا... هاشم جون تو انگار بیقِ بیقی! انگاری از منم خنگ تری! پسر دایی، یا نمی دونم پسر خالهی پدرته. دیگه کم کم باید هفتاد سالش پُر شده باشه. یا... یه خرده بیشتر! - پسر دایی یا پسر خالهی بابام؟ - آره دیگه ننه جون... چطور به جا نمی یاریش؟ - ببینم خاله، گفتی قدِ بلند و صورت کشیده و سبیلهای پر پشتی داره؟ - خیلی هم یه دنده و خودخواهه. اگه گفت: «نه» دیگه کار تمومه. قال قضیه رو خونده س. حتا بر نمی گرده پشت سرش رو هم نیگا کنه!.... بالاخره شناختیاش؟ - و مغازهاش هم زیر چارسوق پشت مطبخه؟! -آره ... آره ... هاشم جون. نگفتم بالاخره میشناسیاش! - راستی خاله جون آخرش نگفتی چرا یه عمری رو تنها زندگی کردین؟ - ا...و...ه... دوباره که برگشتی سرِ خونهی اولت!... داشتی راجع به آمیز مرتضی میگفتی! - ولش کن خاله جون... بی خیال شو!... بیا تو خودمون. خیابونا رو دید بزن. آدما رو ببین. دکونا رو. مردم رو. کوچهها رو... دو، سه دقیقه دیگه میرسیم خونه و عروس خانوم رو نشونت میدم. مطمئنم به سلیقهی خواهرت آفرین میای. نمی دونی چقدر قشنگه. معرکه اس... - مبارکت باشه خاله جون. ولی... راس راسی که عینهو مادرت زرنگ و از زیرِ کار در رویی! این قدر حرف تو حرف نیار. داشتی در مورد آمیز مرتضی میگفتی! منِ کله پوک اگه او موقع حماقت نکرده بودم، حالا روزگارم این چنین نبود!... اما این هم رسمش نشد. اونم نباس میرفت و دیگه پشت سرش رو نیگا نمیکرد!... سیب رو که اندازی هوا، تا به زمین برسه، هزار تا چرخ می خوره!... - بی خیال خاله جون. گذشتهها گذشته. بیاتو خودمون! اگه بدونی آبجیت چه عروسِ ملوسی پیدا کرده! - و...ا...ی... تو هم که همهاش طفره میری! می خواسی از آمیز مرتضی به رام تعریف کنی. حالا کجا هستش؟ چه کار می کنه؟!... - خاله جون، حالا که وقت این حرفا نیس. ناسلامتی داریم میرویم عروسی... اونم عروسی حاجیت!... - ایشالا که به پای هم پیرشین. «با هم» پیر شدن، خیلی توفیر داره با «بدون هم» پیر شدن! بالاخره نگفتی هاشم؟ هنوز هم اون تیپ و جذبه و غرور رو داره؟! - ک...ک...کی؟! آمیز مرتضی؟ - چقدر خودت رو به کوچهی علی چپ میزنی؟! نخیر، خواجه حافظ شیرازی! - بیا بیرون ازش خاله جون. چقدر اصرار میکنی؟ حالا دیگه برای شما چه فرقی می کنه؟! خدا آخر و عاقبت همه رو ختم به خیر کنه، و همه مون رو بیامرزه و به بره!... - آ...آ...آ...آمیز مرتضی رو هم؟! - بی خیال شو خاله جون... آخرش راه رفتنی رو باید رفت!... چاره ای نیس!... نیگا... نیگا... بالاخره رسیدیم. این هم کوچهی ما. این هم عروسی. ببین چه چراغونی ای کردهایم! - ................ - اِ....اِ....اِ.... خاله جون؟! - ............... - خا...خا...خا...خاله جون؟! چِت شد یه دَفعه؟! یه چیزی بگو!... خواهش میکنم!... - .............. - خاله جون.... نه.... نه... تو رو به خدا!... التماست میکنم... برای رضای خدا... آنچه امشب، شب عروسی منه!.... - ............. - عجب مصیبتی!... ای کاش نشناخته بودمش!.... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده