Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۴ نويسنده: اکبر رضي زاده سالها بود که آسمان بدجوري با زمين قهر کرده و برف و بارانش را از آن دريغ داشته و خسّت به خرج مي داد. بي چاره زمين!... پوست صورتش خشک، پيشاني اش پُر چين، و لبهايش داغمه بسته بود. شايد اين قحطي و خشکساليِ مهر و محبت بود که امنيت و آرامش را از سرو کول شهر برداشته و عشق را در جاي جايِ دل من، کمرنگ و کمرنگتر نموده و از هيچ تابلوي سپيد برفي، سر نخي به جاي نگذاشته بود. بالاخره!... بالاخره ديروز - بعد از سالها اکراه و خاموشي - ناگهان آسمان دست از دلش برداشته و با ديدن لبهاي خشک و نفس هاي به شماره افتاده ي زمين، به تب و تاب افتاد و خسّتِ در گلو مانده ي خود را با بارش برف شديدي، محو نمود. حالا نبار و کي ببار! پنداري آسمان از تشنگيِ زمينِ بي پناه، دلش سوخته و طاقتش، طاق شده بود. بعد از مدتي برفهاي وامانده در ناودانهاي آفتابخورده ، شُر شُر ناودانها، شور و نشاط خارج از وصفي را بر سنگفرش کفِ کوچه ها هديه نمود. و با لبخندي مليح، به آنها چشمک مي زد. خنکاي نشأت گرفته از سپيدي آسمان پس کوچه ها، آرامش و احساس غريبي را برگوشه، گوشه ي انديشه ام نشانده بود، و گرمي ترنّم آهنگي موزون و دلنشين را در گوشهايم، نجوا مي کرد: «...شايد نرمي و لطافتِ برف سپيدِ مهمان کوچه ها، دزد آسايش و امنيت را به کوچه و خيابانها کشانده باشد!...» بلا درنگ - در اوج بارش برف- از خانه بيرون زدم و با ديدگاني کنجکاو، دقايقي همه جا را کاويدم و در کوچه و خيابان گام برداشتم. صداي خش خش برفهاي خفته در کفِ کوچه ها، جاي پاي شخص مبهم و مرموزي را در بلنداي ذهنم به تصوير کشيده بود. جستجوگرانه و با استفهام «ردّپا» ي دزد غارتگر آرامش را از وسط برفها تعقيب کردم. ناگهان با ديدن صحنه اي شانه هايم لرزيد و نفسم به شماره افتاد. ناخودآگاه از پيگيري و جستجوي دزدِ امنيت و آرامش، متعجب و بُهت زده شدم! شگفتا!... واي بر من!... ردِّ پاي دزد آرامش خيالم، از ميان برفهاي نشسته در پاشنه ي درِ خانه ي خودم خارج شده بود.!!! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده