رفتن به مطلب

بر سايه ی باد


ارسال های توصیه شده

نويسنده: اکبر رضي زاده

(1)

سالن بانک مسکن مالامال از جمعيت بود که شتابان در هم مي لوليدند. عده اي از در خارج مي شدند و عده اي داخل.

همه جا صداي هم همه و پرس وجو بود.

 

(2)

خانه ي بزرگ و جاداري بود. حياط اش با سنگهاي مستطيل شکل زيبايي فرش شده بود که دو رديف باغچه ي طويل با گلهاي بنفشه و داودي و سنبل در ميان آن قرار داشت.

يک حوض کوچک هلالي شکل، با سنگهاي مربع سفيد رنگ در وسط حياط خودنمايي مي کرد که چند ماهي قرمز و خاکستري در آن بازي مي کردند.

در ورودي اش در گوشه ي حياط باز مي شد که يک اتومبيل بخوبي از آن به داخل راه مي يافت و در کنار ديوار جنوبي - مقابل ساختمان - پارک مي شد.

 

(3)

کارمند مسؤول پذيرشِ درخواستها، نگاهي به چهره ام انداخت:

« کارمند رسمي هستيد؟ »

- بله قربان.

- خوبه. لطفاً به تابلوِ مقابل مراجعه کنيد و مدارک ذکر شده را تهيه کرده، تحويل دهيد.

با عجله ي توأم با نشاط و سرور از بانک مسکن خارج شدم. در راه از عابري سُراغ عکاسي و زيراکس گرفتم. زياد دور نبود.

از شناسنامه و کارت پايان خدمت و احتياط، به انضمام صفحه ي اول دفترچه ي بسيج اقتصادي يک سري کامل زيراکس کردم و در آتليه، مشغول شانه زدن موهايم شدم. دو سه دقيقه اي طول کشيد تا عکاسي از طريق راهروي باريک و درازي وارد آتليه شد.

 

(4)

هالِ نسبتاً بزرگ و تر و تميزي داشت. موکت شده با کاغذ ديواري شيري رنگ گل گلي.

با شادي و شوق خارج از وصفي يکي يکي اتاقها را وارسي کردم. همگي موکت شده، مجهز به پرده کرکره، کولر، لوستر و انشعاب برق و گاز بودند.

روشوييِ زيبا و تميزي مجاور آشپزخانه - در گوشه ي هال - قرار داشت. با ديوارهاي کاشي و کفِ سراميک شده ي شيار دار.

آيينه ي گِرد و مدوري با حاشيه ي طلايي رنگ، در مقابلم - بالاي روشويي- قرار داشت که از تميزي برق مي زد. ناخودآگاه شير آب سرد را باز کردم و مُشتم را پر کرده، به صورت پاشيدم. مثل اين که در دنيا لذتي بيشتر از داشتن يک واحد مسکوني بزرگ و مرتب، وجود ندارد! شيرآب را بستم و با حوله اي که در رخت آويز بود، صورتم را خشک کردم. چشمانم از زير حوله آزاد شد. نگاهم به آيينه پيوند خورد. درِ وروديِ هال بخوبي از داخل آيينه پيداست. مثل اين که کسي دستگيره اش را به پايين فشار مي دهد، و آن گاه وارد مي شود. جوان، پيراهني سپيد، کت و شلوارِ سورمه اي رنگ، و کراواتي صورتيِ راه راه به تن دارد.

آيينه هر لحظه بزرگ و بزرگتر مي شود. پنداري در حجم خود نمي گنجد و هر لحظه قطر آن بزرگتر مي شود.

جواني را که وارد هال شده انگار، قبلاً جايي ديده ام. درست شبيه تصويري است که چند لحظه پيش آيينه نشان مي داد! سپس دختري زيبا که تور حرير عروس بر سر، و لبخندي مليح بر لب داشت - دست در دست جوان - وارد مي شود. مثل اينکه او نيز به چشمم آشناست. پنداري قبلاً او را جايي ديده ام! ... خيلي وقت پيش در قصه ها! ... يا حاشيه ي زلال آسمان زيباي شب چهاردهم!

 

(5)

کارمندِ خوش برخورد و اميد بخشي بود. پرونده ام را باز کرد و اوراق درون آن را يکي يکي بازديد نموده، به پوشه الصاق کرد.

از درون پاکتِ عکسها، يکي را بيرون آورد، ابتدا نگاهي به چهره ي من، و بعد به عکس انداخت و آن را روي پرونده ام - در محل الصاقِ عکس - منگنه کرد.

يکي، دو جا را هم مُهر و امضاء کرده، همراه با يک برگه تقاضا نامه ي سفيد، به دستم داد و گفت:

« لطفاً اين فرم را پر کنيد و بعد از امضاء به سالن دست چپ، اتاق شماره 201 مراجعه فرماييد. »

 

(6)

پله هاي سرسرا را يکي يکي پشت سر گذاشتم و وارد پشت بام شدم. آسفالت شده و محکم بود که نرده اي پروفيلي چهار طرفش کشيده بودند.

ضلع شمالي ساختمان به خيابان ساکت و آرامي محدود بود و ضلع جنوبي اش به حياط - با دو رديف باغچه ي طويل، با گلهاي بنفشه و داودي و سنبل - که بوي خوش آنها از بالاي پشتِ بام هم استشمام مي شد.

در گوشه اي از حياط که به ضلع جنوبي ساختمان منتهي مي شد، در بزرگ ماشين رويي وجود داشت که به کوچه ي عريضي باز مي شد، و دري هم در ضلع شمالي ساختمان قرار داشت که به خيابان ساکت و آرامي، باز مي شد. مثل اين که از پشت بام، همه ي زواياي خانه، بزرگ و زيباتر نشان داده مي شد.

ناگهان جُغدي بر حاشيه ي آسفالت پشت بام نشست!

 

(7)

« گواهي اشتغال به کار؟ »

- چي؟ گواهي اشتغال! ... ببخشيد آقا کارت شناسايي ام را همراه دارم مي توانم فتوکپي اش را خدمتتان بدهم؟

- خير آقا. حتماً نياز به گواهيِ اشتغال است. ضمناً تاريخ شروع به کار و همچنين سِمَتِتان هم بايد قيد شود.

- حالا امکان ندارد؟...

- هيچ راهي وجود ندارد. بفرماييد لطفاً ...

پرونده را از دستش گرفتم و از اتاق خارج شدم. روي درِ ورودي اش نوشته بود: « 201 »

 

(8)

جُغد در لبه ي پشت بام - کنار نرده ها - آرام آرام قدم مي زد و هرازگاهي نگاهي، استفهام آميز به چشمان من مي انداخت.

سايه اي مبهم و گنگ داشت. از نگاهش نمي شد چيزي حدس زد.

 

(9)

پرونده ي تکميل شده ام را دوباره تحويل کارمند اتاق « 201 » دادم. « چي؟! ... فقط هفت سال سابقه ي کار داريد؟ »

- بله قربان.

- زن و بچه هم که نداريد؟

- در حال حاضر خير. ولي ...

- خيلي متأسفم آقا. کاري از دستِ من ساخته نيست. شما مي توانيد با آقاي مدير کل هم تماسي داشته باشيد. اگر موافقت ايشان را بياوريد، ممکنه بشه يه کاري اش کرد.

 

(10)

نگاه جغد کم کم از ابهام خارج مي شود. پنداري خشمگين و مُترصِد است. آيا در صدد شکارِ من است؟! ... به طرفِ من گام بر مي دارد.

 

(11)

« جناب آقاي مدير کل خواهش مي کنم ... »

- عزيز من، ما خيلي از شما مستحقتر توي نوبت داريم.

- آقاي مدير کل آخه ...

- آخه نداره برادرِ من . شما نه سابقه ي چنداني داريد، نه افراد تحت تکفُل، نه سِمَت قابل توجهي، و نه شرايط ديگر را. هيچ فايده اي ندارد !!!

 

(12)

پنداري راهِ خروجي پشت بام را بسته اند! جُغدِ خشمگين با آوازي نفرت انگيز و گامهايي چون پُتک، با چشمان از حدقه در آمده اش به سويم مي آمد و من آرام آرام به عقب مي رفتم. مي توانم حدس بزنم که فاصله ي چنداني تا نرده ي شمالي مشرف به خيابان نداشتم. آواز شوم جغد همچون سکوت گورستان بر پيکر خسته ام سايه انداخته بود.

پشتِ بام با گستره ي پهناورش، هر لحظه کوچک و کوچکتر مي شد!

 

(13)

مضطرب و نااميد پرونده ام را زير بغل گذاشته، از بانک خارج مي شوم و در کناره ي پياده رو به راه مي افتم. شقيقه هايم شديداً درد گرفته است. با دستِ راست پيشاني ام را گرفته ام. عرق سردي بر بدنم نشسته است. سرم گيج مي رود و چشمانم تيره و تار شده است.

 

(14)

نگاه خشن جُغد به من دوخته شده بود. و به طرفم هجوم مي آورد. گويي اصلاً پشت بام در نداشته است! ... پس من از کدام راه آمده ام؟!

ناگهان جغد با پنجه هاي خون آلودش بر من حمله ور مي شود ... اي کاش از طريق يک دوربين فيلمبرداري، مي شد از نحوه ي سقوطِ من به آسفالت کف خيابان پرده برداشت!

بوي خون تازه به مشام مي رسد!

 

(15)

نمي دانم چگونه از پياده رو خود را به وسط خيابان رسانده بودم! صداي عظيم ترمز اتومبيلي در فضا پيچيد. درد شديدي همه ي وجودم را گرفت. پاي چپم از حرکت ايستاد. چند لکه خون از پيشاني و سر و صورتم بر پرونده ي وام مسکن نشست!

دختري که با من تصادف کرد، آشفته و سراسيمه از اتومبيل بيرون پريد و بالاي سرِ من ايستاد. چشمانم سياهي مي رود ولي آشفتگي و هراس او را احساس مي کنم. چي؟! ... چهره اش انگار برايم غريبه نيست! نگاه مهرباني دارد. پنداري قبلاً او را جايي ديده ام! ... کجا؟ ... آهان يادم آمد ... خيلي وقت پيش در قصه ها! ... يا حاشيه ي زلال آسمان زيباي شب چهاردهم! ... و همين امروز در آيينه ي گرد و مدوري با حاشيه ي طلايي رنگ، دست چپ مرا گرفته بود و تور حرير سپيد رنگي بر سر داشت. چند قطره خون به روي پرونده وام مسکن شتک زده است!

 

(16)

جغد شوم از پشت بام پريده است. اما هر از گاهي صداي نحسش از نقبي باريک و پُرپيچ و خم، گوشم را مي آزارد.

 

(17)

قريب پنج، شش ساعت از تصادف « سقوطِ » من گذشته است. سر و صورتم همه باند پيچي شده. نمي دانم چه کسي - و چگونه - مرا از آسفالت کفِ خيابان، بر تخت خواب بيمارستان منتقل کرده است.

خون زيادي از بدنم رفته و تمامي پاي چپم را گچ گرفته اند.

دختر زيبايي که با اتومبيل به من زد بالاي تختم ايستاده است و مدام پنجه ي فشرده دست راستش را به کفِ دست چپش مي کوبد و گه گاه کلماتي با خشم و غضب بر زبان جاري مي کند.

همه ي اندامم کوفته شده و شديداً درد مي کند. فقط گردنم را مي توانم حرکت دهم. بجز چشمها و دهان و بيني ام، کليه ي اعضاي سر و صورتم زير باند است.

 

(18)

آيينه ي گرد و مدور قشنگي بود. با حاشيه ي طلايي رنگ که در آن دخترک دست مرا گرفته و از گوشه و کنار خانه اي شيک و مجلل بازديد مي کرديم.

حياطش با سنگهاي مستطيل شکل زيبايي فرش شده بود که دو رديف باغچه ي طويل، با گلهاي بنفشه و داودي و سنبل در ميانِ آن قرار داشت.

يک حوض کوچک هلالي شکل، با سنگهاي مربعِ سفيد رنگ در وسط حياط خودنمايي مي کرد که چند ماهي قرمز و خاکستري در آن بازي مي کردند.

خانه ي شيک و بزرگ و مجللي بود، اما فقط « بر سايه ي باد! ... ».

نگاهم در نگاه دخترک گره مي خورد. لبخندي مليح بر لبهايش مي نشيند که چهره اش را زيباتر مي کند. سعي دارم لبخندش را پاسخ گويم. پنداري فراموش کرده ام همه ي چانه و صورتم زير باند است. دخترک که اين موضوع را بخوبي درک کرده، انگشت روي بيني اش را به من نشان مي دهد!

مثل اين که قبلاً هم او را جايي ديده ام! ... خيلي وقت پيش در قصه ها! ... يا حاشيه ي زلال آسمان زيباي شب چهاردهم! ... و همين امروز، در آيينه اي گرد و مدور با حاشيه اي طلايي رنگ.

پرونده ي وامِ مسکن، مچاله شده در گوشه ي تخت خوابم به چشم مي خورد که چند قطره خون به روي آن تشتک زده است!

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...