رفتن به مطلب

حکمت و حکایت


ارسال های توصیه شده

این واقعه در سال 2008 و در پرواز فرانسه به هلند رخ داده است.

ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻯ، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ . ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ .

 

ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ . ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ : ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﻜﺮ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.

ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ... ﻭﻟﻰ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻠﻜﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ . ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻰ ﺷﻌﻮﺭ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ !! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.

 

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻤﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﺍﮔﺮ ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ...

 

ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﺑﻰ ﺷﻌﻮﺭ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻭ ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.

 

ﺍﻧﺴﺎﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ...

 

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛

ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛

ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

  • Like 11
لینک به دیدگاه

تفاوت دیدگاه

روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.

 

اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود و آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند.

 

فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند.

 

وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای کفش مطالعه کردند و هر کدام تلگرافی برای شرکت خود فرستادند.

 

فروشنده اول که دوست نداشت به این سفر برود، در تلگرافش نوشت: سفر بی فایده ای بود هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد هیچ کس کفش نمی پوشد!

 

اما فروشنده دوم که این سفر را فرصت ایده الی ارزیابی کرده بود نوشت: سفر عالی بود فرصت مناسب بازاری نامحدود است اینجا هیچ کس کفش نمی پوشد!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

کلاس اول یزد بودم سال1340

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
وسطای سال اومدیم تهران،یه مدرسه اسمم را نوشتند

شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب

ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا، معظلی بود برای من

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
هیچی نمی فهمیدم

البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم،تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس

معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من،هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم

با هزار زحمت رفتم کلاس دوم،آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان،همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد

کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان،لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند

من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم، میدانستم جام اونجاست، درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم، انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم،ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست

فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها، همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن، وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم

دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد، زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت، خدایا برا من چی می نویسه؟

با خطی زیبا نوشت

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
عالی

باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود، لبخندی زد و رد شد، سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم

به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم، به خودم قول دادم بهترین باشم...

آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد، همیشه شاگرد اول بودم، وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم

یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد

چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.

 

 

يك خاطره از

استاد محمد شاه محمدي

استاد مديريت و روانشناسى

  • Like 3
لینک به دیدگاه

داستان رویدادی که در سال 1892در دانشگاه استنفورد اتّفاق افتاد:

 

دانشجویی 18 ساله در تلاش بود تا شهریه اش را تأمین کند. یتیم بود و نمی دانست به کجا روی آورد و نزد چه کسی دست دراز کند.

ناگهان اندیشه ای به ذهنش خطور کرد.

 

او و دوستش تصمیم گرفتند کنسرت موسیقی در محوّطۀ دانشگاه ترتیب دهند تا پول تحصیلات خود را فراهم آورند.

 

آنها نزد پیانیست بزرگ، ایگناسی پادرفسکی رفتند. مدیر برنامه اش مبلغ دو هزار دلار برای تضمین اجرای برنامه مطالبه کرد. معامله صورت گرفت و دو پسر مزبور شروع به فعالیت کردند تا کنسرت را به موفّقیت نزدیک نمایند.

 

روز بزرگ فرا رسید، امّا متأسّفانه آنها نتوانسته بودند به اندازۀ کافی بلیط بفروشند. کلّ مبلغی که توانستند جمع آوری نمایند 1600 دلار بود. آنها نومید نزد پادرفسکی رفتند و تنگنای خود را با او در میان گذاشتند.

 

کلّ 1600 دلار جمع آوری شده را با چکی به مبلغ 400 دلار به او دادند با این وعده که در موعد مقرّر مبلغ مزبور را تأمین کنند.

 

پادرفسکی گفت: "خیر؛ این قابل قبول نیست." او چک را پاره کرد و مبلغ 1600 دلار را به آنها برگرداند.

 

سپس گفت: "این 1600 دلار را بگیرید. لطفاً جمیع مخارجی را که تا به حال کرده اید از آن کم کنید. پولی را که برای شهریه لازم دارید نگه دارد و آنچه که باقی می ماند به من بدهید."

 

دو پسر خیلی تعجّب کردند و با تشکّر فراوان از او جدا شدند. این کار کوچکی به نشانۀ محبّت بود. امّا پادرفسکی را به عنوان مردی بزرگ نشان داد.

 

چرا باید به دو نفری که حتّی آنها را نمی شناسد کمک کند؟ همۀ ما در زندگی خود در وضعیتی مشابه قرار میگیریم.

 

اکثر ما با خود میگوییم: "اگر به آنها کمک کنم، بر سر خود من چه می آید؟"

 

امّا آنها که واقعاً بزرگند و بزرگ فکر می کنند به این فکر می افتند که: "اگر به آنها کمک نکنم چه بر سر آنها خواهد آمد؟"

 

آنها این کار را به امید و توقّع عوض و پاداش انجام نمی دهند. آنها صرفاً به این علّت که باور دارند کار درستی است انجام می دهند.

 

پادرفسکی بعداً به مقام نخست وزیری لهستان رسید. رهبری بزرگ بود؛ امّا متأسّفانه جنگ جهانی اوّل در گرفت و لهستان تاراج شد و به شدّت آسیب دید. بیش از 5/1 میلیون نفر از مردم کشورش در معرض خطر مرگ ناشی از گرسنگی قرار گرفتند و هیچ پولی برای تأمین موادّ غذایی برای آنها موجود نبود.

 

از وزارت رفاه و غذای ایالات متّحده تقاضای کمک کرد. وزیر این وزارت خانه مردی به نام هربرت هوور بود که بعدها به مقام ریاست جمهوری امریکا رسید. هوور با اعطای این کمک موافقت کرد و به سرعت چندین تن موادّ غذایی برای تغذیۀ مردم گرسنه و قحطی زدۀ لهستان با کشتی ارسال شد.

 

مصیبت وارده جبران شد و پادرفسکی نفس راحتی کشید. تصمیم گرفت برای ملاقات با هوور به امریکا برود و شخصاً از او تشکّر کند.

وقتی پادرفسکی به علّت این حرکت شریف هوور خواست از او تشکّر کند، هوور بلافاصله وسط حرف او پریده گفت:

"شما نباید از من تشکّر کنید، آقای نخست وزیر. شاید به خاطر نداشته باشید؛ امّا چندین سال قبل شما به دو دانشجو کمک کردید که بتوانند تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه دهند. من یکی از آن دو هستم."

وه که عجب این دنیا جای شگفتی است؛

به هر دست که بدهی به همان دست خواهی گرفت.

 

(توضیح مترجم: هربرت هوور (10 اوت 1874 – 20 اکتبر 1964) سی و یکمین رئیس جمهور آمریکا (از 1929 تا 1933) بود. در کودکی یتیم شد و تحت سرپرستی عموی خود بزرگ شد. او در طیّ جنگ اوّل جهانی سرپرستی وزارت رفاه و غذا را به عهده داشت. از سال 1892 که پادرفسکی به هوور کمک کرد، دوستی آن دو ادامه داشت تا در سال 1919 ماجرای جنگ و قحطی لهستان پیش آمد و هوور به لهستان کمک کرد. هوور شخصاً در آگست سال 1919 به لهستان رفت و از پای برهنگی 25000 کودک برآشفت و به کشورش تلگرافی دستور داد هفتصد هزار پالتو و هفتصد هزار جفت کفش برای لهستان ارسال دارند که بلافاصله انجام شد و قبل از زمستان به دست محتاجان رسید. در طول دو سال بعد پانصد هزار کُت و کفش دیگر تحویل لهستان گشت.

ایگناسی یان پادرفسکی در 18 نوامبر 1860 به دنیا آمد و در 29 جون 1941 از دنیا رفت. او پیانیست، آهنگساز، سیاستمدار و دومین رئیس جمهور لهستان بود.)

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

مي‌گويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي‌کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي‌بيند

وي به راهب مراجعه مي‌کند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد .... که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه‌هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزي کند.

همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي‌کند.

پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي‌آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير مي‌دهد و البته چشم دردش هم تسکين مي‌يابد.

بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد.

راهب وقتي به محضر بيمارش مي‌رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟

مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و مي‌گويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بيمارش مي‌گويد بالعکس اين ارزانترين نسخه‌اي بوده که تاکنون تجويز کرده‌ام.

براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

براي اين کار نمي‌تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) مي‌تواني دنيا را به کام خود درآوري.

تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشم‌اندازمان (نگرش) ارزان‌ترين و موثرترين روش مي‌باشد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از

قطعات

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
را به ژاپنیها بسپارد

در مشخصات تولید محصول نوشته بود

سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰ قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.

هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند

نامه ای همراه آنها بود با این مضمون

مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم

برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید

خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم

امیدواریم این کار

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
شما را فراهم سازد !

  • Like 2
لینک به دیدگاه

عروس و مادر شوهر دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.

عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد .... تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم.

حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است. برای پیروزی ابلیس کافی است آدمهای خوب دست روی دست بگذارند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...