رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'یک روایت معتبر درباره بهشت'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. soheiiil

    یک روایت معتبر درباره بهشت

    سلام پسرم...الان که این نامه را برای تو می نویسم، یک ماهی می شود که اینجاییم. اول خواستم به خوابت بیایم و این ها را بگویم، ولی رویم نمی شد. این جا هوای خیلی خوبی دارد.هروقت بخواهیم باران می بارد و هروقت بخواهیم تابستان می شود. آدم های اینجا خیلی با ادبند و کلاً همه خوشحال اند. الان که این نامه را می نویسم، وسط روز است و تازه از نمازِ جماعت برگشته ایم. چندتا از حوری ها را مرخص کردم بروند و بقیه هم دارند خانه را تمیز می کنند. راستش اینجا آنقدرها هم که فکر می کردیم باحال نیست. از صبح تا شب همه به هم سلام می کنند و لبخند می زنند. نمی دانی چقدر دلم برای یک دعوای حسابی تنگ شده... ما اینجا با اسب رفت و آمد می کنیم که انصافاً اسب های قشنگ و باحالی اند. سرعتشان هم خیلی زیاد است و تخت گاز می روند. گفتم تخت گاز و یادِ ماشین افتادم. دلم برای ماشین سواری تنگ شده. حاضرم نصفِ ویلایم را بدهم تا یک بارِ دیگر بتوانم پشتِ ماشین بنشینم. اینجا ماشین نداریم و خیلی های دیگر هم مثل من حالشان گرفته است... راستی اینجا فقط خوراکی های طبیعی داریم و همه اش یا باید شیر و آبمیوه و شراب بنوشیم، یا باید لبنیات و نان و کباب بخوریم. دلم لک زده برای یک تکه پیتزا. مسأله ی دیگری که خیلی حالمان را گرفته، حوری ها هستند. این ها انگار از پشتِ کوه آمده اند؛ خیلی خجالتی اند و تا باهاشان حرف میزنی، از خجالت سرخ می شوند. همه شان هم که چشم و ابروی سیاه دارند. آخر یکی نیست به این خدا بگوید خدای حسابی، تو که میدانی من آن موقع که زنده بودم، عطای چهار-پنج تا دخترِ چشم آبی و چشم سبز را فقط به خاطرِ تو به لقایشان بخشیدم و به همان همسرم قناعت کردم. لااقل میگذاشتی آن جا کارمان را بکنیم؛ دلمان خوش بود که بهشت حوری دارد... این جا حتی مداد و خودکار هم ندارند و من الان دارم با پرِ طاووس و مرکّب برای تو نامه می نگارم. گفتم نگار و یادِ همسرم افتادم. او هم اینجاست و چند خیابان پایین تر، توی جنگل زندگی می کند. دیروز که رفته بودم سری به او بزنم، یادم رفت اینجا بهشت است؛ غیرتی شدم و چشم یکی از آن غلامانِ بهشتی که کنارش نشسته بود را از کاسه درآوردم. چندتا از پیامبران آمدند و میانجیگری کردند، وگرنه همه شان را کشته بودم. راستی اینجا مُردن هم معنا ندارد و خیلی از هیجان های زندگی، به همین خاطر از بین رفته. تازه امیدی هم نداریم. لااقل توی دنیا که بودیم، امید داشتیم بیاییم بهشت. ولی حالا چی؟ خلاصه اینکه به روزمرگی دچار شده ایم و حالمان اصلاً خوب نیست. می خواهم بروم با شیطان صحبت کنم و اگر بشود، چند هزار سالی را به صورتِ قرضی بروم جهنم تا هوایی تازه کنم. زندگی در جهنم خیلی باحال تر است؛ چون لااقل یکنواخت نیست و تازه کلّی هیجان هم دارد. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی کلام اینکه تا وقتی زنده ای، بی خیال باش و حالت راببر تا مثلِ من حسرت نخوری. بهشت؛ طبقه ی 60 - پاورقی؛ 1- معمولاً آدم های احمق خدا را دستِ کم می گیرند. ما معمولاً احمقیم... 2- به یادِ دوست داشتنی ترین اصفهانی ای که می شناسم : مرحوم محمد علی جمالزاده. اگر کتابِ "صحرای محشر"ِ جمالزاده را نخوانید، به جهالت خواهید مُرد... 3- چشم ها را واقعاً باید شُست... 4- بنده در همین جا حمایتِ کاملِ خودم از تیم های فوتبالِ "رئالِ مادرید" و "آرسنال" رو اعلام میدارم...
×
×
  • اضافه کردن...