رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'گونترگراس'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. sam arch

    من حامل پيام هستم نه منشأ آن!

    يادداشتي بر رمان گونترگراس از جمعی از منتقدان هرالد تريبون 27 سپتامبر 1995 برگردان: مينو مشيري گونترگراس، نويسندۀ بلند آوازۀ معاصرآلمان، که شاهکار فرضي‌اش با واکنش زهرآگين قريب به اتفاق منتقدان ادبي آلمان روبه‌رو شده‌است، از فراز عينک و سبيلي که بي شباهت به سبيل يک فيل دريايي نيست، محتاطانه تالار سخنراني مملو از جمعيت را نظاره مي‌کند. همانند مشت‌زني که خود را براي خوردن ضربه آماده سازد، او در انتظار شنيدن سؤالات حاضران است. مشهورترين نويسندۀ معاصر آلمان هم اکنون از خواندن يک ساعته‌ي بخشي از آخرين رمان خود به نام «دشت پهناور» که منتقدان برخوردي سفاکانه با آن داشته‌اند، فارغ شده‌است. شايد بهتر باشد بگويم که به جاي "خواندن" او "ايفاي نقش" کرده و با کج و کوله کردن سر و فراز و نشيب دادن به صدا، طنز و طعنه و صحنه‌آرايي نمايشي را تداعي کرده‌است. با اين کار، باور اکثريت را که رمان او ـ 784 صفحه داستان اخلاقي و بس دشوار دربارۀ اتحاد دو آلمان ـ "شنيدني" تر از "خواندني" است، تثبيت کرده‌است. ـ سؤالي داريد؟ لحن نويسنده بيشتر غمگين است تا خشمگين. با پيش‌بيني سؤالات ناخواسته، گونترگراس التماس مي‌کند: "خواهش مي‌کنم دربارۀ انتقادهايي که از رمان من شده‌است، سؤالي نکنيد. حرفي براي گفتن در آن مورد ندارم." حاضران که گويي اندکي ناراحت شده‌اند، جابه‌جا مي‌شوند و به دور و اطراف مي‌نگرند تا ببينند آيا کسي ميانشان اين جسارت را دارد که خواهش نويسنده را ناديده گيرد؟ تمام 600 صندلي تالار سخنراني که زماني يک کارخانۀ آبجوسازي در برلن شرقي بود و اکنون به فرهنگسرا مبدل گشته‌است، پر است. 200 تن در اطراف سالن ايستاده يا روي زمين نشسته‌اند. 100 نفر ديگر زير چادري در محوطۀ بيرون تالار چپيده‌اند تا از طريق بلندگو به سخنراني نويسنده گوش دهند. سيل جمعيت، چنان‌چه بخواهد در يک مسابقۀ ورزشي يا کنسرت راک شرکت جويد با زور و فشار براي خريد بليط وروديه سر و دست شکسته است. 9 گروه تلويزيوني و 25 عکاس در تکاپوي مستقر شدن در زواياي مناسب سالن هستند. گونترگراس در انتظار است و با نگاهي افسرده ناظر تمام اين جريانات. سه پرسش‌گر سرانجام دست بلند مي‌کنند. دو سؤال اول جواب‌هايي سهل و آسان دارند. سومي مي‌پرسد آيا نويسنده فکر نمي‌کند که در کتاب خود با پيشنهاد به آتش کشيدن مؤسسه‌اي که مسئول فروش اموال دولتي آلمان شرقي است، خطر کرده‌است؟ گونترگراس در صندلي جا‌به‌جا مي‌شود، به خود مي‌پيچيد و در جواب پاتک مي‌زند: "مي‌دانيد، من فقط حامل پيام هستم نه منشأ آن" همين. جلسۀ ادبي خاتمه پيدا مي‌کند. جمعيت به در ورودي يورش مي‌برد تا شايد استاد کتابشان را امضا کند. منتقدان هم مي‌توانند به درک واصل شوند! قرار بر اين نبود چنين پاداشي سزاي نويسنده‌اي باشد که شاهکارهايي از جمله «طبل حلبي» و «سال‌هاي سياه» را خلق کرده‌است. قرار بر اين بود که «دشت پهناور» نگين وسط تاج نويسنده شود و هم‌زمان تاريخ پرتلاطم ساليان اخير آلمان ثبت گونترگراس نامزد بردن جايزۀ نوبل گردد. در بهاري که گذشت، هنگامي که نويسنده گزيده‌هايي از رماني را که در دست نوشتن داشت براي جمعي در فرانکفورت خواند، حاضران از خود بي‌خود شدند و پنداشتند رويداد ادبي دهه را مي‌شنوند. هفته‌نامه‌‌ي DIEWOCHE نوشت: "استاد بازگشته‌است!" ناشر گونترگراس اعلام کرد که "رمان آلماني قرن" در دست آفرينش است، رماني که درد زايمان ِ آلماني متحد را ثبت مي‌کند، همان‌گونه که BUDDENBROOKS توماس مَن ظهور يک کشور صنعتي مُدرن را در پايان قرن نوزدهم ضبط کرد." نخست 100،000 نسخه از رمان براي انتشار در تاريخ 28 اوت سال جاري در نظر گرفته شد. اوايل ماه اوت، تبليغات وسيعي در روزنامه‌ها، مجله‌ها و برنامه‌هاي تلويزيوني پُر بيننده آغاز گرديد. آنگاه سيل نقدهاي ادبي سرازير شد. آيريس راديش در روزنامه‌ي DIE ZEIT نوشت: "رمان غير قابل خواندن است" و اضافه کرد: "چه کسي حاضر به خواندن اين کتاب مي‌شود؟ آن هم به ميل خود و تا آخر؟" فرانکفورتر آلگه ماينر رمان را "نفرت انگيز" خواند. روزنامه‌ي WELT am SONNTAG حساب کرد که "يک سوم رمان دلپذير و دو سوم آن ملال آور است." هفته نامه‌ي WOCHENPOST رمان را اساسا ً بي‌جا و تکرار مکررات تعصبات ديرينۀ خشک و ثابت ناميد و RHEINISCHE MERKUR کتاب را "دردسري تمام عيار انباشته از وراجي، دشوار و سنگين و مملو از شعارهاي اخلاقي رنگ باخته" دانست. اما دردناک‌ترين ضربه را شيخ السفراي منتقدان ادبي آلمان، يعني مارسل رايش ـ رانيکي وارد آورد که عکسش روي جلد مجله‌ي اشپيگل چاپ شد در حاليکه کتاب را از وسط جر مي‌داد. در نامه‌اي سرگشاده خطاب به گونترگراس، رايش ـ رانيکي چنين نوشت: " بايد اذعان کنم که رمان شما را يک شکست تمام و کمال مي‌دانم. بد، بد است و بايد آن را گفت." هر منتقدي شماري را کفري مي‌کند. اما پايه و اساس انتقادها بر اين است که گونترگراس رماني نوشته‌است که داستاني ندارد، شعارهاي سياسي مي‌دهد و شخصيت‌هاي آن به ندرت از چارچوب دو بُعدي خود خارج مي‌شوند. رمان، آوارگي و سرگرداني دو تن از اهالي آلمان شرقي را ضبط مي‌کند و پس زمينۀ رمان اتحاد دو آلمان درسال 1990 است. يکي از اين دو شخصيت، تئوفونتي ووتکه نام دارد که سابقا ً در دانشگاه، مُدرس ادبيات بوده‌ و اکنون براي مؤسسۀ تروهند کار مي‌کند که سازماني است مقتدر و بن آن را مأمور فروش کارخانه‌ها، کشتزارها و ساير املاک دولتي متعلق به آلمان شرقي کرده‌است. شخصيت ديگر هوفشتالر ناميده مي‌شود. او مأمور سابق سازمان امنيت است و فونتي وي را "سايه‌اي شبانه روزي " مي‌خواند. اتحاد دو آلمان در سراسر رمان همواره با اتحاد "خون و آهن" سال 1871 در مقام مقايسه قرار مي‌گيرد، يعني هنگامي که بيسمارک، صدر اعظم آلمان، پروس و ساير ايالات آلمان را به يک امپراتوري مبدل کرد و ديري نپاييد که آن امپراتوري موجب بروز دو جنگ جهاني و ظهور رايش سوم گرديد. گونترگراس، با طنز و طعنه، به "مستعمره" شدن اخير برلن شرقي اشاره دارد و از واژه‌اي در زبان آلماني استفاده مي‌کند که يادآور ادغام زهرآلود آلمان نازي با اتريش در سال 1938 است. گونترگراس هلموت کهل را "بيسمارک دست دوم" يا "توده‌ي حاکمه" مي‌خواند. اين‌ها همه انعکاس نگراني و خشم گونترگراس از اتحاد دو آلمان است. حتي در زمان فرو ريختن ديوار ِ برلن در اواخر سال 1989، نويسنده اظهار نگراني کرد که در زير ظاهر آراسته‌ي آلمان پس از جنگ، آلماني خطرناک در کمين نشسته‌است؛ آلماني شرور و مقتدر که توان ِ تاخت و تازمجدد در اروپا را داراست. اين دورنمايه‌ها در قالب ادبيات، رمان را غلنبه و پر آب و تاب، خواندن آن را بس دشوار و منتقدان را کلافه مي‌کند. نويسنده حتي از افشاگري درباره‌ي همدلي سياستمداران محافظه‌کار با قتل نخستين رئيس مؤسسه‌ي تروهاند وسيله‌ي تروريست‌ها در دوسلدورف در سال 1991 ابا نکرده‌است. اما گونترگراس که يک بار سياستمداران را «کله طاس‌هاي کراوات زده» ناميده است، پاتک مي‌زند در مورد قتل "روويدر" مي‌گويد که با خشونت مخالف است و مرادش تنها مشخص کردن يک چارچوب سياسي است که به چنين قتلي منجر مي‌شود. و اما در مورد رايش ـ رانيکي، منتقد سرشناس ادبي آلمان به مجله‌ي اشپيگل خاطر نشان مي‌کند که به آتش کشيدن کتاب تداعي نامطلوب ويژه‌اي در آلمان دارد ـ و آن‌گاه اجازه نمي‌دهد مصاحبه‌اي که چندي پيش با آن مجله داشته‌است به چاپ برسد. در مصاحبه‌اي با مجله‌ي اشترن، گونترگراس اعتراف مي‌کند که خواندن کتابش دشوار است اما ادعا دارد انتقادي که از رمانش شده‌است منعکس کننده‌ي "حسادت و تنگ‌نظري" منتقدان است. نتيجه اين که به گفته‌ي ناشران رمان، دشت پهناور تاکنون به چاپ چهارم رسيده است، 225000 جلد فروش داشته‌است و 175000 جلد سفارش گرفته است. رمان در ليست پرفروش‌ترين کتاب‌هاي مجله‌ي اشپيگل در يک هفته از رده‌ي ششم به رده‌ي سوم رسيده‌است. هم اکنون اين رمان به 10 زبان در دست ترجمه است. در جلسه‌ي سخنراني که در کارخانه‌ي آبجوسازي سابق صورت گرفت، گونترگراس در مورد منتقدين رمانش به حاضران گفت: "در روزها و هفته‌هاي گذشته چندين و چند سوةقصد به من شد، اما من هنوز زنده‌ام." حروف چين: شهرزاد ميرزا عابديني منبع
  2. sam arch

    حضوري بسيار استوار

    هانريش فورمگ برگردان: هوشنگ دولت‌آبادي در گفت‌وگويي که در ابتداي دهة ششم قرن بيستم با گونترگراس داشتم، او با قيافة کاملاَ جدي به من گفت: « من در بازار فروش مارماهي اثر گذاشته‌ام و اين موفقيت بزرگي است!» در آن زمان پيش‌بيني مي‌شد که او در کارش موفق بشود، اما بعد از انتشار رمان« طبل حلبي» شهرت و کاميابي با شدت و شتاب بسيار به سراغ نويسندة سي‌ويک‌ ساله آمد و بيم آن مي‌رفت که وجود او را دگرگون کند، اما گراس موجودي نبود که تحت تأثير کسي يا چيزي قرار بگيرد. تجربيات او از گذراندن دوران کودکي و نوجواني در دوران سلطة نازي‌ها، سال‌هاي جنگ و سختي‌هاي بعد از آن برايش دستمايه گرانبهايي براي داستانسرايي فراهم آورده بودند. او آموخته بود که به همه چيز دقيق ، استوار اما با ترديد بنگرد و رويارويي او با موفقيت و زير و بم‌ها و تضاد‌هاي آن، بر همين اساس بود. اشارة گونترگراس به تأثير گذاشتن بر بازار ماهي فروش‌ها به فصل « غذاي کارفرايتاگ» در« رمان طبل حلبي» باز مي‌گردد که بيرون کشيدن سر بريدة اسبي را از درياي آرام در حالي که تعداد زيادي مارماهي کوچک و بزرگ از آن آويزان بودند، مجسم مي‌کرد. اين منظره به اندازه‌اي وحشتناک است که در زماني کوتاه موجب مرگ« آگنس» مادر« اسکار مازرات» قهرمان داستان مي‌شود. اما گفتة گونترگراس در خارج از چارچوب داستان و در عالم واقعي رخ داده بود چون خوانندگان کتاب با تجسم مارماهي‌هايي که به کلة اسب آويخته بودند ، ديگر به خوردن ماهي رغبت نداشتند و ماهي نمي‌خريدند! گونترگراس چه بعد از حضور استوارش در عرصة ادبيات در سال 1959 و چه قبل از آن در زماني که در « گروه 47» فعاليت داشت، در جامعه تأثير‌گذار بود و از جمله مي‌توان گفت که او گذاشتن ريش بر چانه و پيچيدن سيگار از تنباکوي سياه را در ميان عده‌اي از مردم باب کرد و نوشته‌هايش دربارة آشپزي و غذا خوردن و همين‌طور موضع سرسختانه‌اش در برابر پورنوگرافي نه تنها در محافل علاقمندان به ادبيات بلکه در تصويري که جهانيان از ادبيات آلماني داشتند، تأثير گذاشت. توانايي او در داستانسرايي و حجم قابل ملاحظة نوشته‌هايش موجب شدند که نويسندگان هم سن و سال او و همين طور عده‌اي از اديبان مسن‌تر، دور از حسد دستاوردهاي او را مورد تحسين قرار دادند. کلنجار اين نويسندة جوان با گذشته‌اي که تا آن زمان همه سعي در فراموش کردن و به کنار راندن آن داشتند، پيام‌آور آزادي بود و به گونه‌اي غيرمستقيم ايجاد اميد مي‌کرد. من در حالي که تحت تأثير آثار سه‌گانة « دانتزيک» يعني« طبل‌هاي حلبي»، داستان کوتاه « گربه و موش» و رمان« سال‌هاي سگي» قرار گرفته بودم، با گونترگراس در ابتداي دهة شصت در برلين آشنا شدم. او و من با تفاوت چند ماه هم سن و سال بوديم. در شرايط نسبتاَ محقري در دامان مذهب کاتوليک تربيت شده بوديم، با عضويت در شاخة نوجوانان از جمعيت« جوانان هيتلري» به عنوان دستيار در دفاع هوايي اشتغال داشتيم و در 1945 به خدمت در ارتش فرا خوانده شده بوديم. در روزهاي آخر جنگ در حالي که ذهن‌ها متوجه شرايط سخت زندگي بود، من تلاش کرده بودم با وجود همة محدوديت‌ها نگاهي به عرصة هنر و ادبيات بيا‌ندازم و همين نکته باعث شد که با شوق بسيار با گراس رو به رو شوم. او در اولين ملاقات مرا به ميخانه دعوت کرد. البته من براي گراس نا‌آشنا نبودم. درست قبل از آشنايي، در نشرية« دويچه تسايتونگ» يکي از اولين مقاله‌هاي مفصل نقد و معرفي کتاب خودم را دربارة « سال‌هاي سگي» منتشر کرده بودم که مورد توجه قرار گرفته بود و گراس هم آن را پسنديده بود . در آن ديدار اول او حس مي‌کرد که مقصودش را درک کرده‌ام و من هم احساس مشابهي داشتم. يک سال بعد من در مجلة « ماگنوم» که سال‌هاست ديگر منتشر نمي‌شود، گزارشي در باره ملاقات در فريدناورنيدشتراسه شمارة 13 نوشتم که بازتابي همانند مقالة نخستين داشت. در زماني که تأثيرگذاري نوشته‌ها و کار‌هاي گونترگراس بر همه آشکار شده بود، او شهرتش را با قاطعيت براي رسيدن به هدف ديگري يعني ترغيب مردم و به خصوص نسل جوان براي پذيرفتن برنامة انتخاباتي حزب سوسيال دمکرات آلمان به کار گرفت. من به نتيجة اين اقدام با شک و ترديد مي‌نگريستم و از آن بيم داشتم که شهرت عظيم گراس داستانسرا، در اثر فعاليت سياسي دچار آسيب بشود و با گذشتن سال‌ها، نشانه‌هايي از اين گزند آشکار شدند و عده‌اي با استفاده از موقعيت‌هاي گوناگون اين بحث را پيش مي‌کشيدند، اما من هرگز علناَ در اين مورد اظهاري نکردم و بعد از مدتي حتي در گفت و گوهاي بين خودمان مطلب را عنوان نکردم چون به اين نتيجه رسيدم ک بر خلاف نظر مخالفان ، گونترگراس در صدد بر‌آمده بود چهرة سنتي اما پر ابهام نويسندگان را با دليل معقولي که براي خودش داشت و با خطري که پذيرفته بود، تغيير بدهد. زماني که گونترگراس به يقين دانست که معناي« نوشتن» چيست، اين تجربه هم به اجبار برايش حاصل شد که حضور در صحنه چه مفهومي دارد و البته دخالت او در سياست هم با اين تجربه مرتبط بود. از ديرباز حضور يافتن در مجامع، جلسات سخنراني يا شرکت در بحث‌ها يا جشن‌هاي اعطاي جوايز و همين‌طور برنامه‌هاي تلويزيوني به صورت جزة اجتناب‌ناپذيري از زندگي نويسندگان در‌آمده است و فقط افراد انگشت‌شماري مانند آرنوشميت به آن پشت کرده‌اند. گراس حضور در صحنه را ضروري مي‌دانست و آن را از حد معمول در حرفة نويسندگي فراتر برد. اين اقدام، نوشتن را براي او اندکي مشکل‌تر کرد و در نحوة داستانسرايي‌اش تأثير گذاشت، اما بر خلاف پيش‌بيني بدبينان آسيبي به هنر و توانايي‌هاي او نرساند. حضور درصحنه براي گراس نوعي رضايت شخصي و توانايي پديد مي‌آورد که او آن را به هدر نمي‌داد و همانند شهرتش از آن با سعي و دقت براي رسيدن به هدف‌هاي ديگر استفاده مي‌کرد. به نظر من اين نيرو در راه مناسبي صرف مي‌شود و شايد بتوان دخالت او را در جنبش صلح‌طلبي به منظور ايجاد زمينه براي کسب آگاهي سياسي ، نمونة بارزي براي اين مطلب دانست. تا آنجا که به لذت و احساس نيرومندي در اثر حضور در صحنه مربوط مي‌شود، بايد دانست که جمع انبوه مردم، گراس را آزار نمي‌دهد و در عمل او را برمي‌انگيزد. درگيرودار جلسات گفت وگو و در همايش‌هاي کوچک و بزرگ گونترگراس مي‌تواند شنونده‌اي دقيق باشد، فکر کند و در صورت لزوم تغيير عقيده بدهد و به همان سهولت که مي‌نويسد ، سخن بگويد. نيروي ذاتي او در واداشتن ديگران به تفکر منحصر به خوانندگان آثارش يا هم‌صحبتي در محافل کوچک نيست و در جمع انبوه مردم کاهش نمي‌يابد. رضايتي که گراس از« حضور به دست مي‌آورد موجب شده است که دوستار« نمايش» يعني نمايش يک نفره باشد، اما در اين موقعيت‌ها اين نمايش است که تغيير ماهيت مي‌دهد نه برگزارکنندة آن . خشونت هرگز در اين گونه مجالس ديده نمي‌شود و هيچگاه کسي مورد اهانت قرار نمي‌گيرد. تنها مقصد اين نمايش‌هاي يک نفره برانگيختن حاضران به تفکر و کسب آگاهي دربارة وجود خودشان است و گونترگراس از ابتدا تا انتها شنونده‌اي شکيبا و دقيق براي پاسخ‌هايي است که از سوي مخاطبانش اظهار مي‌شود. در عرصة سياست گونترگراس مدتي قبل از مبارزات انتخاباتي 1956 به تبليغ براي حزب سوسيال دموکرات پرداخت، اما تا سال 1982 ، آن هم براي مدتي کوتاه و به منظور ترغيب ديگران، رسماَ به عضويت حزب درنيامد و حفظ فاصله به نظر او ضروري مي‌آمد. البته گراس اعتقاد نداشت که حزب سوسيال دموکرات حقيقت مطلق و راه حل نهايي را در اختيار دارد بلکه با توجه به مفاد قانون اساسي و فرصتي که انتخابات فراهم آورده بود مي‌خواست بهترين و براي مردم قابل قبول‌ترين گزينة سياسي را جست‌و جو کند. پيشنهاد او اين بود که مردم به آنچه « کمتر بد است» رأي بدهند. عبارتي که به کار مي‌برد اين بود که« براي آرامش نسبي وجدان‌هاي ناراحت و خشم دروني و به اميدي که ممکن است واهي باشد، يايد به سوسيال دموکرات‌ها رأي داد.» او مجموعة اين عوامل را « بد کمتر» مي‌ناميد و توجه به همين عبارت نشان مي‌دهد که گراس حاضر نبود استقلالي را که به عنوان يک نويسنده داشت، در راه حزب فدا کند. برنامة حزب سوسيال دموکرات به گمان گونترگراس فقط به التيام سياسي و توسعة اقتصادي توجه نداشت و بيشتر از رقيبانش به عدالت اجتماعي و آزادي بها مي‌داد. البته گرايش گراس به اين حزب يک دليل پسنديدة شخصي هم داشت و آن اين بود که او در اثر تجربه‌هاي تلخ دوران جواني‌اش از خودکامگي و سلطه‌طلبي نازي‌ها، از هر گونه تماميت خواهي گريزان بود و در طيف سياسي چپ به کمونيست‌ها و آرمان‌گرايان که مدعي داشتن انحصاري کليد حل همة مشکلات بودند، با عدم اعتماد کامل مي‌نگريست. آثار اين نحوة تفکر در رويارويي گراس با جنبش دانشجويي 1968 و «جبهة مخالف خارج پارلماني » هم مشهود بود. من برخورد عملي و واقع‌گرايانة گراس را معقول مي‌ديدم و تا حدي که در توانم بود در آن راه کوشيدم. به خصوص در نقش مدير نشرية « 76 – L » ، که هاينريش بل، گونترگراي و کارولا اشترن آن را منتشر مي‌کردند و همين‌طور در مراحل بعدي به عنوان يکي از ناشران« 80- L» ، اما برايم آسان نبود که علت حملة گراس به برشت را در قطعة « عوام تا قيام را تجربه مي‌کنند» درک کنم و يا علت دعواي او را با « جبهة مخالف خارج پارلماني» بفهمم. من در برابر اين پرسش قرار گرفته بودم که پشتيباني از سياست‌هايي که پيشرفت کندي دارند ، ادبيات و اصولاَ تفکر را به بي‌حاصلي مي‌کشاند يا نه؟ آيا نقش ادبيات اين نبود که طرحي افراطي فراهم کند و بي‌قيد و شرط آن را دنبال نمايد؟ آيا گراس درست در همين مرحله از راه، استقلال خودش را از دست نداده بود؟ آيا افراطي‌گري که انگيزة جنبش دانشجويي بود ، همان افراط‌‌گرايي نبود که ادبيات بدون آن فقط جنبة تزييني پيدا مي‌کند؟ من در آخر کار اين پرسش‌ها را در مقدمه‌اي که بر کتاب مجموعة اشعار گراس نوشتم، مطرح کردم. گراس اين سوأل‌ها را درحد سوأل پذيرفت ، اما به اين صورت واکنش نشان داد که با ريشخند به محافظه‌کاران روشن فکر شده‌اي اشاره کند که سعي داشتند از سمت چپ از او سبقت بگيرند. ظاهراَ او در کل اين ماجرا چيزي بيشتر از جزة باقي مانده اما بي‌خطري از آرمان‌گرايي نمي‌ديد. البته براي من اين مشکل هرگز حل نشده است، هر چند ديگر بر تأثير منفي آن بر ادبيات تأکيد نمي‌کنم. تا آنجا که پاي گراس در ميان است بايد گفت که او در اصل اهميت جنبش دانشجويي را قبول دارد و آن را اولين خودآگاهي نسل بعد از جنگ مي‌نامد. من گونترگراس را فقط ازخواندن نوشته‌ها، يا شنيدن سخن‌راني‌ها و ديدن نمايشنامه‌هايش نمي‌شناسم. ما بارها گفت و گو کرده‌ايم، با هم در مجالس ادبي حضور داشته‌ايم و علاوه بر آن به دفعات هم کاسه و هم پياله بوده‌ايم و بايد تأکيد کنم که در بسياري موارد در بحث‌هايي که بين ما در گرفته است، هم عقيده نبوده‌ايم. به خاطر همين رابطة خاص است که من به نوشتن کتابي دربارة گراس اقدام کرده‌ام و تصور مي‌کنم لازم بود که مطالب بالا را به عنوان مقدمه بنويسم چون اين کتاب نه قرار است خدمتي دوستانه باشد و نه مديحه‌سرايي درباري چون من نمي‌خواهم و نمي‌توانم چيزي را پنهان کنم. گونترگراس حتي زماني که بدون ترديد شخص شاخصي در يک محفل است، مساوات را محترم مي‌شمارد. البته برقراري اين مساوات وقتي مقايسه‌هاي ادبي پيش مي‌آيد آسان نيست، اما اين دشواري مانع سعي گراس در اين زمينه نمي‌شود. در سال 1964 در مراسمي که براي اعطاة جايزة ادبي« فونتان» برلن به آرنو اشميت برگزار شد، گراس در مدح اين نويسنده سخنراني کرد . او معتقد است که شهرت و محبوبيت در ميان خوانندگان معيار دقيقي براي سنجيدن ارزش واقعي يک نويسنده نيست. در عين حال از تجربه‌هاي زمان فعاليتش در« گروه 47» مي‌داند که همبستگي بين نويسندگاني که در عين حال رقيب هم هستند، چقدر اهميت دارد. گراس به نويسندگان ديگر احترام مي‌گذارد، خواه اين نويسنده« هاينريش بول» باشد يا « اوه يانسون» يا« پاول سلان» يا« هانس – ماگنوس انسنزبرگر». او از تمام امکاناتش بهره مي‌گيرد تا براي داستانسرايان ديگر تبليغ کند ، همان کاري که براي « يوآخيم شدليشس» کرد و يا اقدامي که با بنياد نهادن جايزه‌اي از طرف خودش با نام « جايزه آلفرد دوبلين» به عمل آورد. تقسيم‌بندي‌هاي معمولي در مورد گونترگراس مصداق چنداني ندارند، اما مي‌توان گفت که او در هر حالي، حتي وقتي درگير سياست مي‌شود، يک داستانسراست، همان گونه که در کهکشان ديگري هاينريش بول چنين بود. در زماني که گراس با وجود ترديد‌هايش، در عرصه سياست مشغول است و يا در دوره‌هايي که « نفرت از نوشتن» گريبانش را مي‌گيرد و موقتاَ از نوشتن بازش مي‌دارد، او به پيروي از اشتياق هنري‌اش به سراغ طراحي، مجسمه‌سازي و يا کنده‌کاري تصوير معکوس شده در آيينه بر مس مي‌پردازد. در اين شرايط روياهاي تصوير داستانسرا، شاعر، مجسمه‌ساز و قلمزن هر کدام جاي خاص خودشان را دارند و نمي‌توان گفت نيروي خلاقه گراس در کدام زمينه بيشتر فرصت تحقق پيدا مي‌کند. گونترگراس نويسنده‌ايست که در تاريخ ادبيات بعد ازجنگ آلمان مقام والاي خاص خودش را دارد. در سال 1972 وقتي هاينريش بول اطلاع يافت که جايزه ادبيات نوبل به او اعطا شده است، گفت « چرا من و نه گونترگراس؟» اين جمله به هيچ روي فروتني عوام‌فريبانه نيست و مي‌توان اطمينان داشت که با اعتقاد و صميميت کامل بيان شده است. گونترگراس نويسنده‌ايست با توانايي‌ها و زمينه‌هاي وجودي کم نظير که هر کدام مي‌توانند به تنهايي محتواي يک زندگي پر بار باشند. بديهي است تماميت وجود کسي که همة اين ويژگي‌ها را با هم داراست، با معيار‌هاي معمولي به آساني قابل درک نيست و هر کسي بايد فقط به تشريح جزيي از وجود او بپردازد. از بخارا ، ويژه‌نامه‌ي گونترگراس، شماره 48 ، زمستان 84، بخش زندگي و آثار گونترگراس منبع
×
×
  • اضافه کردن...