سالیان سال است که از وطن ات دور شده ای، مجبور بوده ای که به اجبار مهاجرت کنی و همه اش توی این کشور و آن کشور باشی تا این که بالاخره در ایالات متحده ساکن شدی و به تازگی هم که شهروند آنجا شده ای، بعد از این همه سال خودت را با آمریکا وفق داده ای؟ یا این که احساس عجیب و غریبی داری؛ مثل حس غربت؟
من توی ایالات متحده واقعا شادم. همسرم، پسرم، نوه هایم و خیلی از دوستان نزدیکم همین جا زندگی می کنند. خودم را هم خوب با محیط وفق داده ام؛ هر چند که برای همیشه یک خارجی باقی می مانم. برایم هم مهم نیست که خارجی باشم؛ خب، عادت کرده ام دیگر. تازه؛ کلی هم آدم معترضی هستم. مثل میلیون ها آمریکایی دیگر در مقابل فساد ها و سوءاستفاده کردن های دولت بوش صدایم در می آید. فکر می کنم که ایالات متحده الان حسابی توی راه اشتباهی افتاده.
تازگی ها توی تظاهراتی شرکت کرده ای که علیه قانون جدیدی است که بوش برای مهاجرت و همسان کردن آداب و رسوم وضع کرده؛ چه چیزی نویسنده ای مثل ایزابل آلنده را مجبور می کند اول صف بایستد و از توی میکروفن شعار بدهد و ضد دولت تظاهرات کند؟
من شهروند فعالی هستم؛ به همین خاطر هم است که توی تجمع اخیری که برای صلح و حمایت از مهاجران برپا شده بود، شرکت کردم. اما این کارم هیچ ربطی به حرفه ی نویسندگی ام ندارد. هر چند سیاست همیشه در کارهایم حضور داشته؛ اما کتاب های سیاسی نمی نویسم. به عنوان یک آمریکایی هم این حق و هم این اجبار را دارم که اگر هر وقت در حق کسی بی انصافی می شد یا اتفاق غیر قانونی می افتاد؛ اعتراض کنم.
پینوشه همین تازگی ها در دسامبر ۲۰۰۶ مرد؛ وقتی خبر مرگش را شنیدی چه احساسی داشتی؟
خیلی متاسفم که پینوشه آسوده در بسترش مرد و هیچ وقت محاکمه نشد؛ شک دارم که اصلا توی این سال ها فهمیده باشد چقدر رنج و بد بختی برای مردمان بسیاری پیش آورده.