رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'گردآفريد،شاهنامه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. AFARIN

    گردآفريد

    سهراب، پسر رستم، که در نبود پدر، در نزد افراسیاب، آموزش دیده و بالیده است، اینک برای خودش، یَل و پهلوانی بی‌مانند شده است: جوان، برومند، تهمتن، گستاخ، و بی باک. کسی را، در سرزمین خودی، یارای پیکار او نیست. بیش از دوازده هزار سپاهی گرد می‌آورد، و فرماندهی یک بخش آنرا به «هومان» و فرماندهی بخش دیگر را به «بارمان» می‌سپارد، ، و برای یافتن پدر ، و پادشاهی ایران، به‌سوی مرزهای ایران‌زمین می‌تازد. ز لشگر گُزید، از دلاور سران……کسی، کو گراید به گُرزِ گران ده و، دو هزار، از دلیران گُرد……چو هومان و، مر بارمان را سپرد افراسیاب سیه دل، به فرماندهان می‌سپارد که مبادا بر سهراب فاش شود، که پدر او رستم است، و این باید همچون راز بماند، زیرا شاید مِهر پدر و پسر، کار و نقشه ما را بر هم زند… باید گونه‌ای رفتار کرد، تا بلکه رستم، به‌دست پسر خود، سهراب، کشته شود، و واپسین پدافندگاه ایرانیان، واژگون گردد. پدر را، نباید که داند پسر…..که بندد دل و، جان به مِهرِ پدر مگر، آن دلاور گَوِ سال‌خَرد …..شود کشته بر دستِ این شیر مرد و آنگاه، نامه‌یی برای سهراب، این جوان مغرور و خودکامه و ناآگاه می‌نویسد، و انبوهی از تاج‌های زرین و زیبا و چشم نواز، به پیشگاه او، پیشکش می‌کند، و از او می‌خواهد تا به ایران زمین بتازد، و کار ایرانیان را، یکسره کند. سهراب؛ خیر سر، و فریب‌خورده، با چند هزار سپاهی، به‌سوی ایران، می‌تازد… هیچ کس را جلودار او نیست جهانجوی، چون نامۀ شاه خواند…..از آن جایگه، تیز، لشگر براند کَسی را نبُد پای، با او، به جنگ…..اگر شیر پیش آمدی، گر پلنگ سهراب، در نخستین جایگاه ورودش به مرزهای ایران، به دژی بر می‌خورد به‌نام «دژ سپید»، فرماندهی این دژ با مرزبان دلیری است، به‌نام «هژیر»، که فرزند خردسالی به‌نام «گستهم» داشت. هژیر، از دور می‌بیند، که سپاهیان دشمن، به فرماندهی سهراب نزدیک می‌شوند. او زره می‌بندد، و آماده نبرد می‌شود. دژی بود، کش، خوانندی سپید…..بران دژ بُد ایرانیان را، امید نگهبان دژ، رزمدیده، هژیر …..که با زور و دل بود و، با دار گیر چو سهراب، نزدیکیِ دژ رسید….. هژیر دلاور، سپه را بدید نشست از برِ بادپایی چو گَرد…….ز دژ رفت، پویان، به دشتِ نبرد سهراب، که گمان نمی‌کرد، هیچ کس جلودارش باشد؛ با دیدن هژیر، و آمادگی او برای نبرد، خشمگین شد، و از میان سپاهیان خود، چون شیری درنده، به‌سوی هژیر یورش آورد…. سهراب، آنگاه، بر هژیر داد کشید: آیا تنها به جنگ آمده‌ای!؟… تو که هستی، که به خود پروانه دادی تا جلوی راه مرا بگیری!؟ و… بگو نام تو چیست، واز کجایی!؟… و آیا می‌خواهی مادرت بر مرگ تو بگرید!؟ چو سهرابِ جنگ آور او را، بدید………برآشفت و، شمشیر کین بر کشید ز لشگر، برون تاخت، بر سانِ شیر …..به پیشِ هژیر، اندر آمد دلیر چنین گفت: با رزم دیده هژیر…..که تنها به جنگ آمدی؟ خیره خیر چه مردی و، مام و، نشانِ تو چیست؟….. که زاینده را، بر تو باید گریست؟ هژیر، که خود از سترگی و تیز چنگی سهراب، در اندیشه فرو رفته بود، اما، برای این که خود را نبازد و بیمی‌در دل سهراب بیاندازد، فریاد زد: هژیر دلیر و سپهبد، منم……..سرت را، هم اکنون، ز تن بر کَنَم فرستم، سرت را، برِ شاهِ جهان…. تنت را، کنم زیرّ گِل در نهان سهراب، از رجز خوانی هژیر، به خنده افتاد و گفت: سرنوشت جنگ را، توانایی بازوان من، رقم خواهد زد بخندید سهراب، زین گفت و گوی……به گوش آمدش تیز، بنهاد روی جنگ سختی میان هژیر و سهراب در می‌گیرد. هژیر که اسب سواری بی‌همتاست، می‌خواهد سهراب را در تک و تای پیکار خود بر زمین بزند. او نخست نیزه‌‌یی بر کمر سهراب می‌زند، اما، نیزه‌اش کارگر نمی‌افتد. سهراب، که جوانی است، آموزش دیده، تنومند و گردن فراز، و همچنین جنجگویی بی همتاست، در کمترین زمان، هژیر را در یک چشم بر هم زدن، از اسبش بلند می‌کند، و بر زمین می‌کوید و در کنار او می‌نشیند….. سهراب می‌خواهد سر از تن هژیر جدا کند، که او زینهار (رخصت) می‌خواهد….. هژیرِ جان دوست، برای این که کشته نشود، زبونی را می‌پذیرد و اسیر می‌شود. سهراب، فرمان می‌دهد تا او را دست بسته پیش «هومان» ببرند، و خود، راه دژ را پی می‌گیرد. چنان نیزه، بر نیزه بر، ساختند…….که از یکدیگر، باز نشناختند یکی نیزه زد، بر میانش، هژیر…..نیامد سنان، اندرو جای گیر ز زین بر گرفتش، بکردار باد…..نیامد همی‌زو، بدلش، هیچ یاد ز اسپ، اندر آمد، نشست از بَرَش…. همی‌خواست، از تَن بریده سَرَش بپیچید و، بر گشت بر دستِ راست….غمی‌شد ز سهراب و، زینهار خواست ببستش به بند و، آنگهی رزمجوی……به نزدیک هومان، فرستاد اوی خبر تسلیم و اسیری هژیر، به دژ می‌رسد. نگرانی فزانیده‌یی سراسر دژ را دربر می‌گیرد. کودکان و زنان و پیران، سراسیمه به هر سوی می‌دوند… اما، هژیر دختری دارد، گُرد و گردن فراز، دلاور و گستاخ و بی باک، شیرزنی از تبار رستم پهلوان، نامدار دختری از سرزمین ایران، به‌نام «گُردآفرید».....
×
×
  • اضافه کردن...